♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت39☘
با زهره خانم بہ اتاق آمدم. همان اتاق کذایی که از او فراری بودم.
غذا را گذاشت و خودش رفت. ڪاش میتوانستم بگویم نرو، قدری بمان
گوشہ ای ڪِز ڪردم و زانوهایم را بغل گرفتم .
چند دقیقہ بعد با صداے در زدن و بعد یاالله سیدطوفان وارد شد. سلام ڪرد و من با ڪمترین صدایے کہ ازحنجره ام خارج شد جوابش دادم.
خدایا من از این خلوت فرارے ام ...
ڪنارسینے نشست .سرش پایین بود. مدتے هردو ساڪت بودیم.
لحظہ اے سرش را بالا آورد و این سڪوت را شڪست.
_نمیخواید شام بخورید ؟ امروز هم ناهار نخوردید.
حالت تهوع داشتم .نمیتوانستم هیچ غذایی بخورم.
_اشتها ندارم ، ممنون
سرم را روے زانویم گذاشتم و چشم هایم را بستم .
نمے دانم چقدر گذشت ڪہ حضوری را ڪنارم احساس ڪردم . بہ فاصلہ یک وجبی ڪنارم بہ دیوار تڪیہ داد.
_ وقتے کوچیڪ بودم دوست داشتم خلبان بشم، شاید میخواستم راه آسمون رو پیدا ڪنم.
بزرگتر ڪہ شدم دور و برم آدمہایے بود ڪہ خودشون رو گم ڪرده بودن ، منم شدم یڪے از اون آدمہا. شاید هم بدتر ...زمین گیر شدم .همہ چیز داشتم اما انگار تو قفس بودم. بہ هرجایے سر زدم تا شاید آروم بشم . همیشہ یہ کمبودی احساس میڪردم.
حمید...دوستم، با هم هم اتاقی بودیم. میگفت ڪمبود تو عشقہ. عاشق نیستے و همین تو رو خستہ ڪرده. وقتے عشق حقیقے بیاد تو زندگیت، اون وقتہ کہ میفهمی زندگے یعنے چی؟
میگفت دعا ڪن عاشق شے. اون وقت مثل پرنده میشی ...آزاد و رها ...اون واقعا پرنده بود.
نفسش را آه مانند بیرون داد
_ بعد رفتنش خیلے بهم ریختم ، میخواستم برم پیشش ولے نشد ...خستہ بودم از همه، گفتم میرم ڪربلا از اربابم خواستہ ام رو میگیرم ...
سرش را پایین انداخت
_ شاید همین روزها جوابمو بده و منم برم . شاید همہ مون رفتیم.
خواستم اینہا رو بگم ڪہ من آدم موندن نیستم. دنبال لذت و شهوت دنیا هم نیستم ڪہ این پیشنهاد رو پذیرفتم.
آدمی بعضے وقتہا باید از علایقش بگذره . از خواستہ ے قلبیش بگذره و تسلیم بشه . اون ڪہ حواسش بہ ماهست میدونہ بهترین ڪار چیہ .
من اولش با این پیشنهاد مخالف بودم و البتہ خب عواقبش رو هم در نظر گرفتم . اما فکر کردن به احتمالاتش ...نمیتونم بیخیال باشم. نمیشه ریسک کرد. هرلحظه خداینکرده ...
حرفش را خورد. سرش را به دیوار تکیه داد و پلک هایش را بست.
_اینهمه شهید رفتن تا از ناموسمون دفاع کنند. نذارن دست حرومی به ناموس شیعه بخوره. تا زنده ام و اینجا نمیذارم کسی بهتون دست بزنه .
سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
میدونم براتون سختہ یہ روزه بہ عقد کسے دربیاید کہ نہ شناخت درست وحسابے ازش دارید و نہ حتے علاقہ اے.
خب بعضے وقتہا باید فقط تسلیم بود.
الان فقط بہ این فڪر ڪنید ڪہ دارید خواست اون رو انجام میدید.
خواست اون... سرش را پایین انداخت و گفت : پاکے و عفت شماست.
چقدر قشنگ حرف مے زد. میخواست مرا آرام ڪند ...میخواست بگوید طالب جسمم نیست و دارد از خودش و علایقش میگذرد.
سرم را بلند ڪردم رویم را برگرداندم براے اولین بار بہ چهره مردے کہ قرار بود همسرم باشد نگاهے انداختم .چرا شبیہ هیچڪس نیست.
اولین جمله ای که سرزبانم آمد را گفتم کردم
_چو عاشق مے شدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
رویش را برگرداند نگاهم ڪرد .سرم را برگرداندم و بہ سینے غذا چشم دوختم .
_پس شما هم عاشقید.
↩️ #ادامہ_دارد....