♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت44☘
همان جور خیره نگاهم میڪرد .نگاهش جدے بود .هیچ جوابے نداد.
دستم را تڪان دادم .
_باشمام ، میگم با این پا ڪجا رفتہ بودید؟شنیدم ڪار هرشبتونہ
بہ پاتون هم رحم نمیڪنید نہ؟
نگاهش به من بود اما حواسش جاے دیگرے . خیلے جدے گفت:
_باید میرفتم.
نمی دانم چرا دلگیر و عصبے بودم .
_آهان ...باید میرفتید ! نباید قبلش با پزشڪتون مشورت میڪردید کہ آیا اجازه میده شما با این پا بیرون برید یا نہ؟
درضمن آقاے شجاع مےدونید اگر این گرگ های گرسنه بفهمند دانشمند موشڪے ایران اینجاست چہ بلایے سرتون میارن؟ بعد بہ من بگید لجباز.
سرش را پایین انداخت
_ جوش نزنید ، اتفاقے نیفتاده ، هرڪسے جاے من بود میرفت بلڪہ بتونہ راهے براے رفتن از اینجا پیدا ڪنہ.
پاے من کہ سهلہ لازم باشہ جونمم باید بدهم. تاکِے میتونیم اینجا باشیم؟ باید یہ فڪرے ڪنیم ،هر جورے هست باید از این روستاے لعنتے خارج بشیم.
جوابے نداشتم کہ بدهم. در واقع فقط نگرانش بودم.
بلند شدم وضویی بگیرم بلکہ آرامتر شوم. نمے دانم چرا احساس ڪردم حالش خوش نیست.
یک جورخاصے بود ، عمیق در فڪر فرو بود.
روسریم را درآوردم ، وضو کہ گرفتم برگشتم در چارچوب آن آشپزخونہ ڪوچڪ ایستاده بود .
با اخم نگاهم ڪرد ، سرم را پایین انداختم .
صورتش قرمز شده بود. اجزاےِ صورتش بالا و پایین میشد ، میخواست چیزے بگوید ...
وقتے خواستم رد بشوم دست هایم را گرفت :
_ تو با این ظاهرت ...
چشم های ملتهبش را بست و نفسش را عمیق بیرون داد
_تو... چرا اومدی اینجا؟وسط این حیوون ها
دندان هایش را بہ هم فشرد بہ سختی ادامه داد :
اگہ اونہا... اگہ اونہا اذیتت کنند ...
دستش را مشت کرد.سرش را چندبار تکان داد. حدقه ی چشم هایش را بالا داد.
کف دستش را بالا آورد و محکم به دیوار کوبید.
سرش را بر آرنجش روی دیوار گذاشت. احساس کردم شانہ هایش مے لرزید....
غیرتے شده بود؟ تحمل گریہ این مرد را نداشتم.
چقدر این گریہ برایم آشنا بود. گریہ یڪ مردِ باغیرت . مردے کہ دستش بستہ بود .
جایی در کوچههای مدینه ، درب سوختہ اے و...
طوفان ، علے وار گریہ میکرد .
دستش بستہ بود.
اما از چہ مے ترسید؟مگر بیرون چہ خبر بود؟
براے لحظہ اے ترس بَرَم داشت.
به سمتش رفتم.
سرش را از دیوار جدا کرد. چشم هایش قرمز و خیس بود.
وقتی قیافه ی وحشت زده ام را دید، گفت:
_تا من زنده ام نمیزارم ڪسی نزدیکت بشہ.
چہ حسِ خوبے ست کہ یڪ نفر براے تو حصارے باشد در برابر تمام بے رحمے ها ...
و امان از روزے کہ این حصار نباشد.
شب هم گذشت . صبح با صداے مهیبے از خواب پریدم .دست هایم میلرزید
نفس نفس میزدم.
از کنارم نمیخیز شد و گفت:
نترس ...نترس صداے جنگنده است. احتمالا داران مواضع داعش رو میزنند.
_ مواضع داعش؟... یعنے ممکنہ... اینجا رو هم... ؟
_شاید ...اما خب اونہا میدونند اینجا هم غیر نظامے زندگی میکنہ.
بعد زیر لب چیزے گفت کہ بزور شنیدم
"باید هر جوری شده از اینجا بریم"...