eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 با زبان لب خشکیده اش را تر کرد و گفت: شاید آخراش باشه. از مرگ میترسی؟ _کسی هست که نترسه؟ هر کسی از مرگ میترسه اما از این که اگه بمیرم تو معرکه جنگ بودم خوشحالم اما دروغ چرا از اعمالم می ترسم.اینکه  با دست خالی برم با خودم گفتم : کاش با دست خالی ، با تنی پر گناه به دیدار معبود میروم. بیچارگی از این بدتر صحبت از مردن به همین راحتی نبود. قبلا چنان برای رفتن اشتیاق داشتم که با خودم میگفتم چرا مردم از مرگ میترسند؟ اما اینجا، آن هم وسط معرکه جنگ بین نیروهای داعش، همه چیز ترسناک بود. خیلی خیلی ترسناک! لحظه ای خودم را جای  سربازان مدافع کشورم گذاشتم. اینکه از جانت، عزیزترین چیزی که در این دنیا داری،  بگذری! گفتنش به همین راحتی نبود.   اگر کسی هدفی نداشته باشد قطعاً نمی تواند در این کارزار ثانیه ای دوام بیاورد. بهای خریدن جان چیست؟پول؟ چقدر؟ حتی اگر میلیاردها دلار و کوهی به ارزش طلا به آدمی بدهند نمی تواند از جان خودش بگذرد. و من این را  اینجا وسط معرکه احساس می‌کردم. کجا بودند آنانی که می‌گفتند سربازان سرزمینم به خاطر پول به جنگ در سرزمین دیگری میروند. و یا اینکه میخواستند نروند به ماچه؟ اینجا وسط ویرانی سرزمین چهل پاره ی عراق به امنیت کشورم فکر میکردم. اویی که زیر لحاف گرم و تشک نرم خوابیده معنای امنیت را نمیفهمد. قفسه سینه اش بالا و پایین میشد. عرق کرده بود. کنار دیوار پایش را دراز کرد. دستش را روی مچ پایش گذاشت و فشار داد. دستانش خونی بود. هوا برای نفس کشیدن زیر آن روبنده ام کم بود. گاهی آن را بالا میزدم تا بتوانم درست تنفس کنم. نگرانش شدم دستم را جلو بردم و روی پایش گذاشتم. _خیلی خون ازش میره باید هرجوری شده بود پایش را می بستم. دست بردم  روبنده ام را بردارم با اخم پرسید _چیکار می کنی؟ اشاره به پایش کردم و گفتم: باید ببندمش. _نمیخواد اونو درنیار لازم میشه. گره ی روبنده را باز کردم و گفتم: الان وقت این چیزا نیست بدجور ازت خون میره اگر این جوری ادامه بدی نمیتونی قدم از قدم برداری. _آخه اگه ... با تحکم گفتم: بسه طوفان الان جون تو مهمتره چقد لجبازی می کنی. _از تو لجباز تر نیستم. ابروهایم بالا پرید _اینجا هم کم نمیاری نه؟ رویش را برگرداند . در برابر اصرارم نتوانست مقاومت کند. چشمهایش را بست. خم شدم و روبنده ام را به پایش بستم. از کنار دیوار خودش را به لبه ی دیوار رساند و از گوشه اش سرک کشید. لبم را به دندان گرفته بودم. پاهایم را با ترس ولرز تکان میدادم. دستانم را مشت کردم. استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. با نگرانی گفتم: نمیشه رفت؟ هنوز اونجا هستند ؟ سرش را به طرفم چرخاند و گفت: آره طوفان حواسش به درگیری ها بود. دنبال منشاء تیراندازی به سمت نیروهای داعش بود. اطراف را چندبار نگاه کرد.   نگاهش خیره ی ساختمان نیمه کاره ای سمت راستمان، جایی روبه روی موضع داعشی ها شد. _فکر کنم از اینجا دارن  بهشون شلیک میکنن. خواستم سرم را کج کنم و از گوشه ی دیوار آنجا را ببینم که با دست مانعم شد و گفت : سرجات تکون نخور خطرناکه در همه حال حواسش به من بود. سرباز حفظ جان من شده بود، اویی که خودش ارزشش بیش از این ها بود. چند بار آب دهانش را قورت داد. رنگ چهره اش به سفیدی میزد. _تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که ما هم به سمت داعش شلیک کنیم تا ارتش عراق بفهمن ما هم خودی هستیم. با دلهره گفتم: این که خیلی خطرناکه ممکنه مارو هم بزنن. _چاره ای نیست تنها راهه در دل شروع به ذکر خواندن کردم. "ای خدای حسین، خودت کمکمان کن. اگر لیاقت شهادت را دارم نصیبم کن فقط نگذار خوار و ذلیل شوم. نگذار اسیر شوم که این امتحان از طاقتم دور است." شهادت آیا راحت بود؟ نمیدانم. ناخودآگاه شروع به اشک ریختن کردم.دست خودم نبود. در همان حین یادم به ذکر "المستغاث بک یا صاحب الزمان" افتاد. شروع به ذکر گفتن کردم. طوفان نگاهی به اسلحه اش کرد _چندتا تیر بیشتر نداره چشم هایش را بست. چند بار نفس عمیق کشید. آماده بود. من هم آماده بودم؟ کاش زمان می ایستاد. من اینجا وسط این معرکه چه میکردم؟ زیر لب بسم اللهی گفت و با ذکر یا زهرا تفنگ را کنار دیوار برد و شروع به شلیک کرد. از شانس بد تمام آتش حمله شان به سمت ما برگشت . طوفان فریاد زد _حسنا بدو ...بدو  اون طرف به سمت چپ پیچ کوچه دویدم که همان موقع از سمت دیگر صدای تیراندازی و آتش و غبار بلند شد. فکر کنم نارنجک بود یا چیز دیگر... با تمام سرعت به عقب برگشتم. همین که از پیچ کوچه رد شدم  احساس کردم بازویم سوخت. 👇👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 با زبان لب خشکیده اش را تر کرد و گفت: شاید آخراش باشه. از مرگ میترسی؟ _کسی هست که نترسه؟ هر کسی از مرگ میترسه اما از این که اگه بمیرم تو معرکه جنگ بودم خوشحالم اما دروغ چرا از اعمالم می ترسم.اینکه  با دست خالی برم با خودم گفتم : کاش با دست خالی ، با تنی پر گناه به دیدار معبود میروم. بیچارگی از این بدتر صحبت از مردن به همین راحتی نبود. قبلا چنان برای رفتن اشتیاق داشتم که با خودم میگفتم چرا مردم از مرگ میترسند؟ اما اینجا، آن هم وسط معرکه جنگ بین نیروهای داعش، همه چیز ترسناک بود. خیلی خیلی ترسناک! لحظه ای خودم را جای  سربازان مدافع کشورم گذاشتم. اینکه از جانت، عزیزترین چیزی که در این دنیا داری،  بگذری! گفتنش به همین راحتی نبود.   اگر کسی هدفی نداشته باشد قطعاً نمی تواند در این کارزار ثانیه ای دوام بیاورد. بهای خریدن جان چیست؟پول؟ چقدر؟ حتی اگر میلیاردها دلار و کوهی به ارزش طلا به آدمی بدهند نمی تواند از جان خودش بگذرد. و من این را  اینجا وسط معرکه احساس می‌کردم. کجا بودند آنانی که می‌گفتند سربازان سرزمینم به خاطر پول به جنگ در سرزمین دیگری میروند. و یا اینکه میخواستند نروند به ماچه؟ اینجا وسط ویرانی سرزمین چهل پاره ی عراق به امنیت کشورم فکر میکردم. اویی که زیر لحاف گرم و تشک نرم خوابیده معنای امنیت را نمیفهمد. قفسه سینه اش بالا و پایین میشد. عرق کرده بود. کنار دیوار پایش را دراز کرد. دستش را روی مچ پایش گذاشت و فشار داد. دستانش خونی بود. هوا برای نفس کشیدن زیر آن روبنده ام کم بود. گاهی آن را بالا میزدم تا بتوانم درست تنفس کنم. نگرانش شدم دستم را جلو بردم و روی پایش گذاشتم. _خیلی خون ازش میره باید هرجوری شده بود پایش را می بستم. دست بردم  روبنده ام را بردارم با اخم پرسید _چیکار می کنی؟ اشاره به پایش کردم و گفتم: باید ببندمش. _نمیخواد اونو درنیار لازم میشه. گره ی روبنده را باز کردم و گفتم: الان وقت این چیزا نیست بدجور ازت خون میره اگر این جوری ادامه بدی نمیتونی قدم از قدم برداری. _آخه اگه ... با تحکم گفتم: بسه طوفان الان جون تو مهمتره چقد لجبازی می کنی. _از تو لجباز تر نیستم. ابروهایم بالا پرید _اینجا هم کم نمیاری نه؟ رویش را برگرداند . در برابر اصرارم نتوانست مقاومت کند. چشمهایش را بست. خم شدم و روبنده ام را به پایش بستم. از کنار دیوار خودش را به لبه ی دیوار رساند و از گوشه اش سرک کشید. لبم را به دندان گرفته بودم. پاهایم را با ترس ولرز تکان میدادم. دستانم را مشت کردم. استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. با نگرانی گفتم: نمیشه رفت؟ هنوز اونجا هستند ؟ سرش را به طرفم چرخاند و گفت: آره طوفان حواسش به درگیری ها بود. دنبال منشاء تیراندازی به سمت نیروهای داعش بود. اطراف را چندبار نگاه کرد.   نگاهش خیره ی ساختمان نیمه کاره ای سمت راستمان، جایی روبه روی موضع داعشی ها شد. _فکر کنم از اینجا دارن  بهشون شلیک میکنن. خواستم سرم را کج کنم و از گوشه ی دیوار آنجا را ببینم که با دست مانعم شد و گفت : سرجات تکون نخور خطرناکه در همه حال حواسش به من بود. سرباز حفظ جان من شده بود، اویی که خودش ارزشش بیش از این ها بود. چند بار آب دهانش را قورت داد. رنگ چهره اش به سفیدی میزد. _تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که ما هم به سمت داعش شلیک کنیم تا ارتش عراق بفهمن ما هم خودی هستیم. با دلهره گفتم: این که خیلی خطرناکه ممکنه مارو هم بزنن. _چاره ای نیست تنها راهه در دل شروع به ذکر خواندن کردم. "ای خدای حسین، خودت کمکمان کن. اگر لیاقت شهادت را دارم نصیبم کن فقط نگذار خوار و ذلیل شوم. نگذار اسیر شوم که این امتحان از طاقتم دور است." شهادت آیا راحت بود؟ نمیدانم. ناخودآگاه شروع به اشک ریختن کردم.دست خودم نبود. در همان حین یادم به ذکر "المستغاث بک یا صاحب الزمان" افتاد. شروع به ذکر گفتن کردم. طوفان نگاهی به اسلحه اش کرد _چندتا تیر بیشتر نداره چشم هایش را بست. چند بار نفس عمیق کشید. آماده بود. من هم آماده بودم؟ کاش زمان می ایستاد. من اینجا وسط این معرکه چه میکردم؟ زیر لب بسم اللهی گفت و با ذکر یا زهرا تفنگ را کنار دیوار برد و شروع به شلیک کرد. از شانس بد تمام آتش حمله شان به سمت ما برگشت . طوفان فریاد زد _حسنا بدو ...بدو  اون طرف به سمت چپ پیچ کوچه دویدم که همان موقع از سمت دیگر صدای تیراندازی و آتش و غبار بلند شد. فکر کنم نارنجک بود یا چیز دیگر... با تمام سرعت به عقب برگشتم. همین که از پیچ کوچه رد شدم  احساس کردم بازویم سوخت.