eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
* به قلم فاطمه امیری زاده * زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجور ی مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمی شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
✨ رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍✨ خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈 با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش .✋👑 گفتم:بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐 -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️ -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌 -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏 -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋ اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. ✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨ ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟😕 -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧 -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس.😠 گفتم:به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠 -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد. من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد. گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم:خداکنه.😕 تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی. چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐 -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅 -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو.😒 -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕 -پس....😐 نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه....😕 -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه. بعد کلاسهام رفتم خونه.... ✍نویسنده بانو 🍃✨🍃✨🍃✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ @Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💞 📚 ســر جـــام نشستہ بودم و تکوݧ نمیخــوردم سجادے وایساده بود منتظر مـݧ ک راه و بهش نشوݧ بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگیـݧ و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے مـݧ مـݧ دانشجوے  عمراݧ بودم اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هاموݧ با هــم بود همیشہ فکر میکردم از مـݧ بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد  منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... چند سرے هم اتفاقے صندلے هاموݧ کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم ک با صداے ماماݧ ب خودم اومدم اسمااااااء جاݧ آقاے سجادے منتظر شما هستـݧ از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم   ماماݧ با تعجب نگام میکرد رفتم سمت اتاق بدوݧ اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـݧ دیگہ از اوݧ جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خوانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـݧ جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــݧ داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ✍ ادامه دارد ....
♡﷽♡ 🍃 ♥ از افکارم خارج شدم و بدون گفتن حرفے به اتاقم رفتم. با خودم گفتم : "تا یار کِہ را خواهد و میلش بہ کِہ باشد" روی تخت دراز کشیدم و از گوشیم یک مداحی گذاشتم. چشم هایم را بستم و زمزمه کردم: شب های جمعــــــہ مے گیـــــــرم هواتو اشکـــــــــــ غریبـــــــے می ریزم براتو بیچـــــــــاره اون کہ حرم رو ندیده بیچــــــــاره تر اون که دید کربلا تو... دلم شکست و اشکهایم سرازیر شد . شروع کردم درد دل کردن اشک ریختم وحرف زدم: تا کِے دیگه ؟ مے دونے سختہ ...آره عاشقے سختہ ...تقصیر خودم بود ادعاے عاشقے کردم وگرنه این قدر براے رسیدن بهت سختے نمے کشیدم . کِے منو دعوت مے کنے ؟؟؟ !!! گریه ام تبدیل به هق هق شد . هرچقدر تلاش کردم اسمش را بیاورم. نشد... مے دونی چقدر تلفظہ اسمت سختہ؟ چرا من مثل بقیہ مردم نیستم؟ نمیتونم عادے زندگے کنم؟چیکار کردے با من ؟ چرا هر چیزے رو خاص میخوام؟ احساس کردم بدنم گُر گرفتہ است. برای کاستن گرماے درونم با لباس رفتم توی حمام. یعنے بہ این میگن تَبِ عشــق؟ ❤️عشــــق❤️ چہ واژه عجیبے... هنوز مانده تا عاشقی را تجربه ڪنم . کدام عشق زمینے میتواند چنین شوری در انسان ایجاد ڪند؟ اما آیا براستے من عاشقم ؟ جایی خوانده بودم همین که ادعا میکنی میخواهی به سمت خدا قدم برداری تمام عالم و آدم سر راهت قرارمی گیرند تا تو را از مسیرت منحرف کنند. این همان امتحان و آزمون است که بدانند کدامیک عاشقی واقعی هستند. چند روزی گذشت. شب شهادت امام رضا علیہ السلام بہ هیئت رفتم . قرار های همیشگی من و زهرا برای مراسم ها توی هیئت بود. باخودم گفتم از امام رضا اذن کربلایم را میگیرم . این را با اطمینان به خودم قبولاندم. شاید یک جور تلقین ! از دور دیدمش. با یکے از خانمها مشغول حرف زدن بود. به محض دیدنم خداحافظی کرد و به سمتم آمد . بعد از سلام گفت: _خب دکتر قلابے چه خبر از درس و مشق؟ با واژه دکتر قلابے لبخند زدم _خواهشا اینجا دیگه اسم درس و مشق رو نیار، پوستمون رو کندن .ببین به جای مو روی سرمون علامت سواله . آهی کشید و گفت: راست میگی . باور کن گاهی میگم چه اشتباهی کردیم دبیرستان رو اونجوری جهشی خوندیم و بعد عمومی هم یه استراحت به خودمون ندادیم. دستش را به سمت گرفت _همش هم تقصیر تو بود. چه عجله ای داشتی آخه، میخواستیم به کجا برسیم؟ با قیافه ای وار رفته گفت: باور میکنی گاهی اینقدر درسها بهم فشار میاورد چندین بار قیدش رو زدم که بیخیال بشم ولی محسن و طاهره سادات نذاشتن. پس فقط من نبودم که دوست داشتم قید درس را بزنم. سرم را به تایید تکان دادم _تو نمیبینی زیر چشمم چطوری گود افتاده.باور کن خیلی سخته اما خب من هدفم برام مهم بود، میگفتم پزشک زن کم هست. اگر در توانمون هست باید حتما تلاش کنیم. _حسنا خودمونیم، به چه قیمت؟ به نظرت ما میتونیم یه زندگی راحت داشته باشیم؟ سرم را به علامت ندانستن تکان دادم. دستش را کشیدم و گوشه ای نشستیم. آهی کشید و گفت:نمیدونم، گاهی میگم کی حاضره با ما زندگی کنه با این مشکلاتی که ما توی کارمون داریم.کشیک و شب زنده داری و ... دستش را گرفتم _باور کن زهرا منم به این چیزها فکر کردم و میکنم، منتها بعد به آخرش که فکر میکنم اینها برام حل میشه. میدونی خدمت به مردم چقدر مهمه ؟ دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: چه میدونم میترسم پیر شیم و آخر همین جایی که هستیم باشیم. لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش ! خدا بزرگه ما هم شوهر میکنیم. قیافه اش دیدنی بود، دستش را جلوی دهانش گرفت تا شلیک خنده اش را کسی نشود.صورتش قرمز شده بود _چیه؟ حرفم خنده داشت؟ چند قطره اشک از چشم هایش به پایین ریخت _شنیدن این حرف ها از زبون تو خیلی خنده داره خودم هم خنده ام گرفته بود. اشکش را پاک کرد و گفت: _راستی یه خبر، دلت بسوزه دارم میرم کربـــــلا ذوق زده گفتم: وای جدأ؟ چقدر عالی! _انگار تو میخوای بری اینقدر ذوق کردی‌. با حسرت نگاهش کردم. _تنها میری ؟ زهرا پوزخندی زد و گفت: آره البته با خُرزو خان ، آخہ منو میذارن تنها برم کربلا؟ _چه میدونم _ نه عزیزم با داداش محسن و طاهره سادات و ... سیــــد طوفان متعجب پرسیدم :سیدطوفان کیہ؟ _داداش طاهره سادات _آها ، خوشــــا به سعادتت زهرا با بغض تکرار کردم : خوشا بہ سعادتت... برا منـــــم دعا کن زودتر روزی منم بشه با نام "کربلا" بغضے بے امان گلویم را فشرد. شما دارید با من چیکار میکنید؟
D1737666T16312162(Web).mp3
زمان: حجم: 12.36M
🎧 صوتی "" "خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی" به کوشش : علی اکبری مزدآبادی
😍👌 در عالم برزخ (قسمت ۳) ✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ...افسوس و صد افسوس! ◼️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند. به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است. ✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود . چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم. در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت ادامه دارد...
🦋یازهرا🦋: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• _خانم،خانم رسیدم چهار راه سیدالشهدا.کجا برم؟! _هیچ جا،همین جا نگه دارید.همینجا حبل الورید بریده شد و خدا نزدیکتر شد. پس از توقف ماشین،و پیاده شدن،با پایی لرزان در کف آسفالت های چهار راه به دنبال یادگاری جانش می گشت. جانِ مادر در همین جا حبل الورید غیرتش بقول جوان های امروزی باد کرد و با خون پاکش ریشه های غیرت و ایمان را آبیاری کرد..انقدر ریشه های غیرت خشکیده ی برخی مردان بی رگ را آبیاری کرد که تمام خون بدنش خالی شد. مادر،با نگاه های ملتمس ان شب نیمه شب شعبان را در جلوی چشمانش مجسم کرد.جانش کتک میخورد و دست آخر یک چاقوی تیز گلوی علی اکبرش را شکافت... _یا زهرا یا زهرا یا زهرا.. علی اکبر جوانش با صورتی غرق به خون با ذکر یا زهرا بر زمین خورد. _ علی علللللللللللللللللللللللللی 😭😭 ان دو دختر از فرصت درگیری جوانها با علی استفاده کرده بودند و فرار کرده بودند. پسر 14ساله ی همراه علی با اینکه گواهی نامه نداشت اما نمی توانست از خون مربی مجاهد و باغیرتش بگذرد ،سریع با موتور ان ضارب جانی را دنبال کرد. و اما علی ِمادر.😭😭 مادر با چشمانی مضطرب اطرافش را نگاه میکرد، رفت و آمد انسانهای مبتلا به ویروس بی تفاوتی را به نظاره نشسته بود . کسی به علی اکبرش توجهی نداشت. تنها کسی که جلو آمد و به علی توجه کرد یک پیرمرد به ظاهر متدین بود اما نه😏او مرده ای بود در میان زندگان. پیرمرد نیامده بود به علی کمک کند بلکه آمده بود تا به زخم نای سوخته اش نمک بپاشد. با حالت تمسخر گفت:" آی جوان، مگه مملکت قانون نداره؟! پلیس نداره؟! تو چکاره بودی؟ حالا خوب شد زخمی شدی؟!: و علی با صدای ضعیفی که گویی از ته چاه در می آمد پاسخ داد:" ببخشید حاج اقا، فکر کردم دختر شما هستند که دارند اذیتشان می کنند. " علی مانده و کف خیابان و شاهرگی شکافته... ادامه دارد..... نویسنده:فاطمه خانم یحیی زاده
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐 در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه.. وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😒 اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠 بعد رفت دنبال کارش.. همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم😳 یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم😁