رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم ✨
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.
نگاه متعجب همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!
-بله
-با بچه هامون؟!!!
-بله
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!
-بله
-آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.
-وحید...هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.
همه خندیدن.سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم. مامان گفت:
_کی میرین؟
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.
همه خندیدن.محمد گفت:
_زهرا
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.
همه خندیدن.بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @Patoghemahdaviyoon
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛