#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_هشتم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و
کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا رسرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید
پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونمتون مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_هشتم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و
کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا رسرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید
پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونمتون مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_هشتم✨
#نگاهش نمیکردم.گفتم:
_بله.
-میشه لطف کنید صداشون کنید؟
-الان صداشون میکنم.
رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره.
حانیه دوستم بود.😊
گفته بود داداش مجرد نداره.🙈دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون.
چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_خونه میری؟😊
-آره😊
-صبرکن با امیـــ🌷ـــن میرسونیمت.😍
-نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.😊
-نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.😁👎
از لحنش خنده م گرفت.😃
بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم:
_میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟😆😜
لبخندی زد و گفت:
_بیا و خوبی کن.😁
بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
_ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟🚙😁
پسر گفت:
_تا شما بیاین من میام جلوی در.
بعد رفت.به حانیه گفتم:
_نگفته بودی؟خبریه؟☺️
-آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.😉
سوار ماشین شدیم....
حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد.
مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت:
_ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه.
خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم🙊 و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت.
حانیه گفت:
_راست میگم به جون خودش.😁امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.😍
گیج شده بودم.😳😧
سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم.
تو دلم گفتم ✨خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.😜😅
تو فکر بودم که حانیه گفت:
_زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!😁
بعد خندید.
من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.😱🙈
من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.😓
حانیه گفت:
_برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.😉😍
سؤالی نگاهش کردم.
لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت:
_لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.😁😝
اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم....
قلبم تند میزد.💓
تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط.
پشت در...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚. @Patoghemahdaviyoon
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#رمان
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_هشتم
بلاخره پنج شنبہ از راه رسید...
قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم
ساعت۹:۵۵دیقہ شد
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشیـݧ و برام باز کرد
اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے
اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره ب حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم❓❓❓❓❓
منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشے اومد بیروݧ...
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...
✍ ادامه دارد ...
♡﷽♡
#قسمت_هشتم
#رمان_رؤیای_وصــــال🌹
_اسم عجیبی داره، آدم رو یاد گردباد میندازه.
سیبی از توی بشقاب جلویش برداشت . گاز زد و گفت:
طوفان؟ آره، فکر میکنم خواستن یه اسمی باشہ به طاهره و طاها بیاد گذاشتن طوفان
میگم حُسنا کار خدا خیلی قشنگه یکی رو میبره تو اوج و یکی رو میندازه قعر ظلمت
_چطور؟
_نمونه اش همین سید طوفان اینجوری نبوده که...
کنجکاو نگاهش کردم
_اصلا صد وهشتاد درجه تغییر کرد این آدم، قبلا تو قید نماز و این چیزها نَبود...
دستم را بالا آوردم
_هی هی ...صبر کن . اگر میخوای غیبت کنی پاشم برم؟
به پایم زد و گفت: بشین بابا خوبیشو میخوام بگم تو که نمیشناسیش.
زهرا شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن:
از این پسرهای روشنفکر بود. به قول تو دگر اندیش های خفن. کسی نمیتونست باهاش حرف بزنه، یه مدت آتئيست شده بود،یه مدت میگفت میخوام خواننده بشم،میرفت تو گروه هاے هنرے، میتینگ هاے سیاسے خلاصه هر روزی یه جریانی داشت.
میخواست کلا قید ایرانو بزنه و بره خارج .
ارشد امتحان داد و بورسیه وزارت دفاع شد با یکی دیگه از هم دانشگاهیاش رفتند آلمان.
اونجا گویا با هم اتاقیش، رفیق جینگ میشن.
دوستش از این بچه مذهبی ها بوده، فکر کنم تحت تاثیر اون خیلی متحول شد. موقعی که من دیدمش باور نمیکردم این طوفانه
یعنی گذشته اش رو اگر ببینی باور نمی کنے این اونہ ،
دوستش اومد رفت سوریہ ، دوماه بعد شهید شد .اینهم خیلے بهم ریخت میخواست بره سوریہ، مامانش هم گفت اگر میخواے من راضے باشم باید زن بگیرے ، میخواست پابندش کنہ که نره، اینهم میگفت زن نمیخوام.
یعنے حُسنا اگر قبلا دیده بودیش باورت نمیشد . لباس هاش... دوستاش ، چندبار ازش چیزهایے دیدم کہ...
یک تای ابرویم را بالا دادم و چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم .
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
_افاضاتتون تموم شد؟ میگم شماره شناسنامه اش هم لابد بلدی؟ چی میخورده چی میپوشیده؟ چندتا دوست دختر داشتہ
زهرا وارفته پرسید: یعنی چے؟
_یعنے اینکہ به من چه طرف کی بوده و چی شده؟
_من میخواستم بگم که کارخدا خیلی قشنگه یه آدمی که گذشته اش...
_ببین زهرا جان! تو دارے میرے تو فاز غیبت، اینکه تو گذشتہ چیکار کرده به خودش و خداش مربوطه.شاید از گذشته اش شرمنده باشه. به ما مربوط نیست
بله ادمهای زیادی هستند تغییر میکنند.
دستش را به سمتم چرخاند
_ برو بابا آخوند نقطه گیر. تو زیادی مثبتی. به ترک دیوار هم گیر میدی.انگار من چی گفتم . حالمو بهم زدی حُسنا
بلند زدم زیر خنده
_ممنون اینهم از محبت شماست
_تو که نمیشناسیش کجاش غیبتہ
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
نازی نازی درد داشت حرفم؟
،حالا شاید یه روز دیدمش
_برو بابا
همان موقع در زدند . طاهره سادات سرش را از لای در داخل کرد و گفت:اجازه هست؟
زهرا گفت:بفرما طاهره جان
بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
چه خبر حُسنا خانم؟
_خبرا که پیش شماست، بسلامتی راهی کربلایید.
لبخندی زد و گفت:
بله ان شاء الله روزی شما بشه بزودی. خیلی ناراحت شدم نتونستی بیای، راستی بهت خبر ندادن که کسی کنسل کرده یا نه؟
_نه
↩️ #ادامہ_دارد....
Part08_حاج قاسم.mp3
9.39M
🎧 #کتاب صوتی "#حاج_قاسم"
#قسمت_هشتم
"خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی"
به کوشش : علی اکبری مزدآبادی
🦋یازهرا🦋:
#حبل_الورید
#قسمت_هشتم
دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت:" خوشبختانه عملش موفق بود." و با لبخندی دوستان علی و مادر را مطمئن کرد.
دوستان علی و مادر اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود،و خدا را بابت حفظ کردن و زنده ماندن علی هزاران هزار بار شکر شکر کردند، انگار دیگر خبری از غم و غصه نبود،انگار برای مادر شنیدن اینکه پسرش زنده است و نفس میکشد آبی بود بر آتش اضطراب و نگرانی اش.
مادر به سجده شکر رفت و تا نفس داشت خدا را صدا میزد و شکر نعمت هدیه دادن مجدد پاره ی تنش را به جا می آورد و اشک شوق می ریخت.
علی بعد از عمل در ICU بود و تنها مادر اجازه داشت بالای سرش بماند.
مادر، بالای سر علی اکبر جوانش ایستاده بود، و با هر نگاهی که به چهره ی جانش می کرد خدا را هزاران هزار بار شکر میکرد.
علی در کما بود،اما مادر امیدوار بود به قدرت و رحمت خدای منان.
مدت زیادی نگذشته بود که خبر چاقو خوردن علی،به تمام دوستان و اساتیدش رسید.
مادر در کنار علی بود که پرستاری او را صدا زد.
_خانم خلیلی علی آقا مهمون دارن.
مادر در حالیکه اشک چشمانش را به سختی و با دستانی لرزان پاک میکرد گفت:" کیه؟ کیه مهمون علی ؟!
پرستار گفت :" حاج آقا صدیقی .
مادر،با زدن لبخندی به پرستار سعی کرد تا خود را آرام نشان دهد.
مادر بیرون اتاق رفت و با حاج آقا صدیقی سلام و احوال پرسی کرد.
حاج آقا که از پشت در شیشه ای ICU حال و روز علی را دیده بود رو به سمت مادر علی کرد و گفت:علی مقاومتر از این حرفهاست که براش اتفاقی بیفته ."
حاج آقا صدیقی مادر را دلداری می داد اما آهسته اشک های گوشه ی چشمش را پاک می کرد.
مادر از حاج آقا بابت آمدن و عیادتش از علی تشکر کرد .
دیگر روز به ساعات پایانی خود نزدیک و نزدیک تر می شد و اولین روز بیهوشی علی سپری شد.
و حالا در مادر مانده بود و علی و سکوت و آرامش شب.
ادامه دارد....
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده