eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای ✨ _.... تا دیروز که حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه. روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن. اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت... هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه. روزها میگذشت... هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟! افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده. شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه. -تو دیدیش؟ -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو. با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟ امین سرشو انداخت پایین. گفتم: _اول باید خودم ببینمش. سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجیب میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه. از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟ خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟ -نمیدونم...نمیتونم یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. نگو نمیتونم.. از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟ با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س) اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!! سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو... -راست میگم...بیهوشه. یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟ با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم، گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟ نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه. گریه ش گرفته بود. -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست. تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت. رفتم پیشش و... نویسنده بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💞 📚 آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم... قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ .ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ . همہ چشم ها سمت مـݧ بود .همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم . خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم. روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد اومد سمتم .تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد .همہ ے نگاه ها سمت مـا بود . زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد . چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد. چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد کاسہ ے آب دستم بود .علے براے خداحافظےاومد جلو . بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد . لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم . اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟؟ کار داشتم ،کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد . چیزے نگفتم . دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم. پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت. با هر سختے کہ بود صداش کردم . علے؟؟ بہ سرعت برگشت.جان علے؟؟ ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام. چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم . کاسہ رو دادم دستش ،بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم . زهرا هم با ما اومد . بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم. از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم . نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟؟ خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟ یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ . سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم. علےوتند تند زنگ بزنیا چشم چشمت بے بلا . بقیہ راه بہ سکوت گذشت . بالاخره وقت خداحافظے بود .