#شهیدانہ ⸾❁❭
#حاج_قاسم میگقت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه ..
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!🗣^^
قضاوتفقطڪارخداست☝️🏼!
فلذاحواسمـونباشہッ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم سردار
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم رهبرانه
1_1127663906.attheme
276.3K
تم ایتا ☺️✨
#تم #مذهبی #شهدا #مذهبی
تم حاج قاسم
♡﷽♡
#قسمت_هفتم
#رمان_رؤیای_وصــــال🌹
_آره حتما تو راست میگے .
معلوم نیست چہ بلایے سر پاے بدبخت من آورده این ارتوپده درپیت
بعد با ناراحتی ساختگی و با گریه الکی گفت :
ای وای حُسنا دیدی علیل شدم، دیگه شوهر گیرم نمیاد...
با دستم بہ بازوش زدم :
_ تو این موقعیت هم فکر شوهری؟ پاشو خودتو جمع کن به جای اینکه بگی از کربلا جا موندم.
تازه شم اونے کہ تو رو میخواد با این پاے علیلت هم میخوادت. خیالت راحت
زهرا کنجکاو شده بود ،کمی مڪث کرد و گفت:
از کجا میدونے؟
شانه ای بالا انداختم و در جوابش گفتم:
حالا ... همینجوری یه چیزی گفتم.
به سرعت رنگ نگاهش محزون شد
_ قسمت منم نبود انگار.
تو حکمتش موندم. الان دیگه خیلی ناراحت نیستم. اولش خیلی حالم گرفته شد ولی الان هرچے فکر میکنم قطعا مصلحتی داشته وگرنہ چرا باید دقیقا همین یک هفته قبل از رفتن، من باید اینجوری می شدم.
_اگر دوستان دِگَر اندیش بودند میگفتند ای بابا خودت حواست نبوده بی توجهے کردے پات شکسته چه ربطی به خدا و حکمتش داره.
زهرا به تأسف سری تکان داد .
دستی به زانویش گذاشتم و گفتم:
_خب پس فقط داداشت و خانمش میرن؟
_آره، البته طاهره سادات اومد و گفت من بدون تو نمیرم ... گفتم نه شما باید برید. میدونستم تعارف میکنه وگرنه اونها که بادیگارد بعضیــــــا هستند باید برن.
بادیگارد بعضیـــــا ، را غلیظ گفت.
_بادیگارد بعضیا؟
_آره
حرفش برایم عجیب بود
_یعنی چی؟ کی؟
_داداش طاهره سادات
_ کدوم داداشش؟
_سید طوفان، اونی که خارج بود.
نگاهم را پنجره ی اتاقش دادم
_ همونی که گفتی نخبه است؟
_آره بورسیه وزارت دفاع بود.
با تعجب گفتم
_وزارت دفاع؟
_بله تازه یکسالی هست برگشته.
_حالا چرا بادیگارد اون بشن؟
صدایش را آرام تر کرد و گفت :
بین خودمون باشه، هرچی بهش گفتند که باید بادیگارد داشته باشی قبول نکرده ،الان هم که تصمیم گرفته کربلا بره با داداشم صحبت کردن که از راه دور یه جورایی مواظبش باشند. میدونی که محسن ما تو سپاهه
سرم را به تایید تکان دادم.
_حُسنا بہ کسے نگی ها لطفا ، سیکرته نبایدهیچکس بفهمه
موذیانه لبخندی زدم
_نه دیگہ چون تو گفتے منم بہ همہ میگم.
شاکی سرش را بلند کرد و گفت:ای بابا چه غلطے کردم گفتم .
من نمیدونم چرا این دهان من چفت وبست نداره...
خندیدم و گفتم :
باشه حالا چون علیل شدی اذیتت نمیکنم ، بہ کسے نمیگم خیالت راحت.
و من به اسم عجیبش فکر میکنم
طوفــــــــان ...
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#قسمت_هشتم
#رمان_رؤیای_وصــــال🌹
_اسم عجیبی داره، آدم رو یاد گردباد میندازه.
سیبی از توی بشقاب جلویش برداشت . گاز زد و گفت:
طوفان؟ آره، فکر میکنم خواستن یه اسمی باشہ به طاهره و طاها بیاد گذاشتن طوفان
میگم حُسنا کار خدا خیلی قشنگه یکی رو میبره تو اوج و یکی رو میندازه قعر ظلمت
_چطور؟
_نمونه اش همین سید طوفان اینجوری نبوده که...
کنجکاو نگاهش کردم
_اصلا صد وهشتاد درجه تغییر کرد این آدم، قبلا تو قید نماز و این چیزها نَبود...
دستم را بالا آوردم
_هی هی ...صبر کن . اگر میخوای غیبت کنی پاشم برم؟
به پایم زد و گفت: بشین بابا خوبیشو میخوام بگم تو که نمیشناسیش.
زهرا شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن:
از این پسرهای روشنفکر بود. به قول تو دگر اندیش های خفن. کسی نمیتونست باهاش حرف بزنه، یه مدت آتئيست شده بود،یه مدت میگفت میخوام خواننده بشم،میرفت تو گروه هاے هنرے، میتینگ هاے سیاسے خلاصه هر روزی یه جریانی داشت.
میخواست کلا قید ایرانو بزنه و بره خارج .
ارشد امتحان داد و بورسیه وزارت دفاع شد با یکی دیگه از هم دانشگاهیاش رفتند آلمان.
اونجا گویا با هم اتاقیش، رفیق جینگ میشن.
دوستش از این بچه مذهبی ها بوده، فکر کنم تحت تاثیر اون خیلی متحول شد. موقعی که من دیدمش باور نمیکردم این طوفانه
یعنی گذشته اش رو اگر ببینی باور نمی کنے این اونہ ،
دوستش اومد رفت سوریہ ، دوماه بعد شهید شد .اینهم خیلے بهم ریخت میخواست بره سوریہ، مامانش هم گفت اگر میخواے من راضے باشم باید زن بگیرے ، میخواست پابندش کنہ که نره، اینهم میگفت زن نمیخوام.
یعنے حُسنا اگر قبلا دیده بودیش باورت نمیشد . لباس هاش... دوستاش ، چندبار ازش چیزهایے دیدم کہ...
یک تای ابرویم را بالا دادم و چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم .
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
_افاضاتتون تموم شد؟ میگم شماره شناسنامه اش هم لابد بلدی؟ چی میخورده چی میپوشیده؟ چندتا دوست دختر داشتہ
زهرا وارفته پرسید: یعنی چے؟
_یعنے اینکہ به من چه طرف کی بوده و چی شده؟
_من میخواستم بگم که کارخدا خیلی قشنگه یه آدمی که گذشته اش...
_ببین زهرا جان! تو دارے میرے تو فاز غیبت، اینکه تو گذشتہ چیکار کرده به خودش و خداش مربوطه.شاید از گذشته اش شرمنده باشه. به ما مربوط نیست
بله ادمهای زیادی هستند تغییر میکنند.
دستش را به سمتم چرخاند
_ برو بابا آخوند نقطه گیر. تو زیادی مثبتی. به ترک دیوار هم گیر میدی.انگار من چی گفتم . حالمو بهم زدی حُسنا
بلند زدم زیر خنده
_ممنون اینهم از محبت شماست
_تو که نمیشناسیش کجاش غیبتہ
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
نازی نازی درد داشت حرفم؟
،حالا شاید یه روز دیدمش
_برو بابا
همان موقع در زدند . طاهره سادات سرش را از لای در داخل کرد و گفت:اجازه هست؟
زهرا گفت:بفرما طاهره جان
بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
چه خبر حُسنا خانم؟
_خبرا که پیش شماست، بسلامتی راهی کربلایید.
لبخندی زد و گفت:
بله ان شاء الله روزی شما بشه بزودی. خیلی ناراحت شدم نتونستی بیای، راستی بهت خبر ندادن که کسی کنسل کرده یا نه؟
_نه
↩️ #ادامہ_دارد....
#قسمت9☘
#رمان_رؤیاےوصــــــال❤️
زهرا گوشی به دست مشغول بود . ناگهان سرش را بالا اورد وگفت:
من باید کنسل کنم.
هر دو بہ طرفش برگشتیم.
هیچکس حرفی نمیزد
این سکوت را زهرا شکست .چشمهایش را ریز کرد و گفت :
تو کہ نمیخوای جاے من برے ؟
هاج و واج نگاه میکردم .
نمے دانستم چه باید بگویم.
طاهره خانم برگشت و گفت اتفاقا فکر خوبیہ زهرا جان.
حُسنا به جای تو بیاد ، نائب الزیاره ات میشه.
زهرا بہ سمت من برگشت و گفت :
آره ؟
مگر با این نگاه جرأت بله گفتن داشتم
_من؟ ... چیزه ...یعنی
یک دفعه زهرا از لاک حمله بیرون آمد و مظلومانہ گفت :
حُسنا تو خیلی دوست داشتی بری، من بخیل نیستم میدونم هر کسی یه رزقی داره، دوست داشتم منم بودم با شما ولی اگر موقعیت داری من راضیم به جای من بری. میدونم چقدر مشتاق بودی.
با این حرف چشم هایم رنگ تعجب گرفت. نمیدانستم باید چه بگویم.
_زهرا خودتے؟ حرفهای قشنگ قشنگ میزنی . من به جای تو برم؟ آه تو منو میگیره .
_ نه اینطوریام نیست. طوری آه میکشم که بهت نخوره، جدا از شوخے تعارف ندارم باهات .جدی گفتم .با مامانت صحبت کن
طاهره سادات حرف زهرا را تایید کرد و گفت: آره اگر بتونی بیای خوبه من هم خوشحال میشم یه همسفر داشته باشم.
_ممنون لطف دارید.ولے آخہ الان میشه مگه؟ دیر نیست؟
_نه با محسن صحبت مے کنم جورش میکنہ
کمی دیگر صحبت کردیم. اذان را گفته بودند، همانجا نماز را خواندم و به خانه برگشتم.
با مامان خیلے صحبت کردم.
_ زهرا که نیست میخوای تنها بری چیکار؟
_تنها نیستم مادر من، طاهره خانم هستند.
مادر ترمزش روی نه گیر کرده بود.
_ اگر زهرا بود باز یه چیزی اون دوستته، تو که با زن داداشش صمیمی نیستی.
_ من میخوام برم زیارت، چه فرقی میکنه صمیمی باشم یا نه، مهم اینه آشناست و میتونه کمکم باشه.
همان موقع دايے وارد سالن شد.
_چے شده صداتون تا هفت کوچہ اون ور تر میاد .
_هیچے ، صحبت کربلاست . زهرا پاش شکستہ نمیتونہ بیاد ، گفته من بہ جاش برم .مامان خانوم قبول نمیکنہ.
↩️ #ادامہ_دارد....