♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمٺ37☘
یڪ ساعت دیگر هم مثل برق و باد گذشت. ومن بہ سمت سرنوشت نامعلومم قدم برمیداشتم .حال دلم خوش نبود. حالت تهوع داشتم .نمیتوانستم چیزے بخورم.
وضو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم .سید طوفان در حیاط داشت وضو میگرفت.
دقایقی بعد حاج آقا صدایمان زد ، همه وسط هال جمع شدیم.
عمامه اش که قبلا دستم بود و به او داده بودم را روے زمین پهن کرد .اشاره ڪرد ما دونفر رویش بنشینیم.
فرشتہ خانم رو به دخترش گفت: زهره مادر اون چادر نمازت رو بیار بده بہ حُسنا جان ، خوبیت نداره عروس سر عقد سیاه بپوشہ .
و من چہ شباهتے بہ عروس ها داشتم ؟
زهره خانم چادر نمازش را آورد و بہ دستم داد .
_ پاشو تو اتاق عوضش ڪن
چادرم را عوض ڪردم ، دم در ایستاده بود .
لبخند کم جونی زد.
یک لحظہ دلم گرفت ، بغضم ترکید و خودم را در آغوش زهره خانم انداختم .
مادرم ڪجاست؟
چرا من مثل عروسہاے دیگرنیستم؟ نہ لباس عروسی نه سفره عقدی
_مامانم ...ڪاش مامانم بود.
زهره دستی به سرم کشید و با بغض خانم گفت:الهے بمیرم برات مادر ،میدونم مادرِ خود آدم یہ چیز دیگہ است اما من بہ جاے مادرت . بیا برو بشین . گریہ نڪن .خوب نیست بسپار بخدا ... قسمتت تو هم این بوده دیگه. موقع خوندن صیغه عقد برا خودت دعا ڪن
چادرم را روے صورتم انداختم تا آثار بغض وگریہ ام پیدا نباشد.
رفتم ڪنارش نشستم .از این همہ نزدیکے رعشہ اے بہ بدنم وارد شد. بہ خودم لرزیدم .سردم شده بود .
محمود آقا قرآنی از اتاق برداشت و جلوی ما گذاشت .
نمیتوانستم دست ببرم و قرآن را بردارم.
سیدطوفان قرآن را برداشت و بوسید به نیت تفأل باز کرد، چند لحظہ روے صفحہ قرآن مکث کرد .
زیر لب گفت:
_سبحان اللہ!!!
دست بہ محاسنش ڪشید.
دوست داشتم ببینم چہ آیہ اے را می خواند .صفحہ قرآن باز شده را جلوی من گذاشت.
دست بردم و برش داشتم .نگاهم بہ صفحہ افتاد.
کل آیات را از بالا به پایین نگاه میکردم به دنبال یک نشانه ...
«وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۱سوره روم ﴾
و از نشانه های قدرت و ربوبیت او این است که برای شما از جنس خودتان همسرانی آفرید تا در کنارشان آرامش یابید و در میان شما دوستی و مهربانی قرار داد؛ یقیناً در این کار شگفت انگیز نشانه هایی است برای مردمی که می اندیشند»
احساس ڪردم قلبم آرام گرفت. نمیدانم چرا اما هر چہ بود از برکات آیات نور بود.
حاج آقا از سیدطوفان اجازه وکالت گرفت و او بله را گفت.
نوبت بہ من رسید
_دخترم وکیلم ؟
اینجا نہ گلے بود و نہ گلابے و نہ زیر لفظے .
بہ یکباره تمام این چند روز دوباره مثل فیلم از جلو چشمانم رد شد .
باید چہ میگفتم ؟
ڪہ ادعاے عاشقے یا لجبازے مرا بہ اینجا کشانده .اگر آن روز اصرار نمیڪردم به رفتن ... الان اینجا نبودم .
_خدایا آرامم ڪن . وجودم را تماما به تو میسپارم. یا غیاث المستغیثین ...
از زیر چادر سرم را کمی متمایل کردم ، سرش پایین بود ، قرمز شده بود . اخمے گوشه ابرویش نشسته بود.
عرق کرده بودم .دستانم مے لرزید. با کمترین آوایے کہ از دهانم خارج شد لب گشودم
_با اجازه امام زمان... بلہ
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#قسمت38☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
حاج آقا خطبہ را بہ عربی میخواند و من بہ "طوفانے" ڪہ در زندگیم افتاده بود فڪر مے ڪردم .
"خدایا آبرومو نگہ دار، نذار بہ حریمم دست درازے بشہ .
خدایا اگہ زنده برگشتم تڪلیفم چیه؟"
وقتے خطبہ تمام شد. همه صلوات فرستادند.
حاج آقا گفت:مبارکہ
زهره خانم یک پیاله ی ڪوچک نقل و شڪلات جلویم گذاشت .
فرشته خانم رو بہ دخترش ڪرد و آرام طورے کہ مثلا ڪسے نشنود گفت :
_ببین حیف چقدر هم بہ هم میان
اما من شنیدم. این حرفها وجودم را آتش میزد.
زهره خانم جلو آمد صورتم را بوسید
_مبارکہ ، ان شاء الله بہ پاے هم پیر بشید.
نمے دانم حواسش نبود یا از عمد گفت.
سیدطوفان فورا سرش را بالا آورد و به زهره خانم نگاه کرد.
زن بیچاره دستپاچه لبش را به دندان گرفت و از ما دور شد.
مرد کنار دست من خوب میدانست کہ قرار است عمر این وصال ڪوتاه باشد.
شکل نفس ڪشیدنم آن قدر نامنظم بود ڪه احساس کردم همہ متوجہ شده اند.
به سرعت از سر جایم بلند شدم و به اتاق پناه بردم آن قدر گریه کردم تا خوابم برد.
شب با صداے جیغم از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود و گلویم خشڪ خشڪ .حالم از شبہاے قبل بدتر بود.
زهره خانم بیدار شد و بہ سراغم آمد
_چے شده دخترم ؟ باز هم خواب بد دیدے؟ خدا لعنتشون ڪنہ ببین چہ ترسے تو دل این دختر انداختن .
آنقدر تشنہ بودم کہ متوجہ هیچے نشدم.
فورا بلند شدم . چادرم را پوشیدم و بہ آشپزخانہ رفتم شیر آب را باز کردم و مقدارے آب خوردم.
همین ڪہ برگشتم او را در چارچوب در دیدم.
سرم را بہ زیر انداختم و آرام سلام کردم
جوابم را داد و گفت :
هرشب تو خواب جیغ میزنید ، ولے امشب یہ جور دیگہ اے بود...چرا؟
یعنے نمیدانے؟ڪاش میتوانستم بگویم ...علتش تویی !
علت این حال خراب، این کابوس، ترس از سرنوشت نامعلومم بود. از آینده اے کہ نمیدانم چہ اتفاقے برایم می افتاد.
جوابے ندادم و از ڪنارش رد شدم.
ظهر حاج آقا و آقامحمود با ظاهرے بہ هم ریختہ به خانه ی تبعیدی آمدند. حاج آقا سرش شڪستہ بود و خون از پیشانیش پایین میریخت.
سیدطوفان با سختی جلو رفت و کمک کرد تا حاج آقا بنشیند.
_چے شده حاجی؟چرا اینطورے شدید؟
آقا محمود در جواب طوفان گفت: این وحشے ها مثل بَرده با ما رفتارمیکنند.
داشتیم ڪار میڪردیم یڪیش حملہ ڪرد طرفمون کہ چرا درست ڪار نمیکنید. حیف کہ بایدلال باشم وگرنہ حسابشو میرسیدم .
بہ سراغ حاج آقا رفتم و با وسایل بهداشتے کہ توے آن خانہ بود ، زخمش را بستم .
همان دم عبدالله هم از اتاق خارج شد.
طوفان متفکر به حاج آقا نگاه کرد .
_از فردا من به جای شما میام
حاج آقا که روی دوزانو خم شده بود و دست زیر شیر آب گرفته بود تا صورتش را بشوید با لحنی آرام گفت: لازم نکرده، همین هم کم داریم که بفهمن مهندس موشکی ایران اینجاست. اگر اتفاقی برات بیفته کی میخواد مسئولیتشو به عهده بگیره
نگاهی به دور و بر کرد. همه شنیده بودند حاج آقا چه گفت.
آقا محمود با چشم های گشاد طوفان را نگاه کرد.
باورش نمیشد یکی از نخبه های هوافضای جمهوری اسلامی ایران را اینجا وسط دشمن ببیند. بدجور ماتش برده بود.
حاج آقا سرفه ای کرد و دستش را به سمت محمود گرفت و گفت: حاج محمود بیا برادر...
طوفان دستی پشت سرش کشید .
شاید خودش هم باورش نمیشد اینجا وسط یک مشت کفتار گرفتار شده باشد.
موقع اذان بود. همہ وضو گرفتیم و پشت سر حاج آقا بہ نماز ایستادیم.
بعد از نماز دست بہ دعا بلند کردم و براے رهایے از اسارت دعا ڪردم.
حاج آقا روبہ سید طوفان ڪرد و آرام طورے کہ بقیہ نشنوند گفت:
خودت و خانم حڪیمے غذاتون رو توے اتاق بخورید.
و چقدر من از این خلوت دونفره فراری بودم
موقع طرف شام زهره خانم صدایم زد، براے ڪشیدن غذا بہ ڪمکش رفتم. غذا را ڪشیدیم.
یک سینے برداشت، دوتا ظرف غذا داخلش گذاشت و بہ شوهرش داد تا بہ اتاق بیرونے ببرد.
پاے رفتن نداشتم. زهره خانم حالم را ڪہ دید دست هایم را گرفت و گفت:
بیا باهم بریم .
وارد اتاق شدم. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای سیمانے. انگار اتاق مهمان بوده است . یک آشپزخونہ کوچک در حد دو تا ڪمد فلزے و سینڪ ظرفشویی ، یک طرف دیگرش هم دستشویی وحمامِ سرهم .
یعنے اینجا اتاق ماست؟ ... من و ...او؟
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت39☘
با زهره خانم بہ اتاق آمدم. همان اتاق کذایی که از او فراری بودم.
غذا را گذاشت و خودش رفت. ڪاش میتوانستم بگویم نرو، قدری بمان
گوشہ ای ڪِز ڪردم و زانوهایم را بغل گرفتم .
چند دقیقہ بعد با صداے در زدن و بعد یاالله سیدطوفان وارد شد. سلام ڪرد و من با ڪمترین صدایے کہ ازحنجره ام خارج شد جوابش دادم.
خدایا من از این خلوت فرارے ام ...
ڪنارسینے نشست .سرش پایین بود. مدتے هردو ساڪت بودیم.
لحظہ اے سرش را بالا آورد و این سڪوت را شڪست.
_نمیخواید شام بخورید ؟ امروز هم ناهار نخوردید.
حالت تهوع داشتم .نمیتوانستم هیچ غذایی بخورم.
_اشتها ندارم ، ممنون
سرم را روے زانویم گذاشتم و چشم هایم را بستم .
نمے دانم چقدر گذشت ڪہ حضوری را ڪنارم احساس ڪردم . بہ فاصلہ یک وجبی ڪنارم بہ دیوار تڪیہ داد.
_ وقتے کوچیڪ بودم دوست داشتم خلبان بشم، شاید میخواستم راه آسمون رو پیدا ڪنم.
بزرگتر ڪہ شدم دور و برم آدمہایے بود ڪہ خودشون رو گم ڪرده بودن ، منم شدم یڪے از اون آدمہا. شاید هم بدتر ...زمین گیر شدم .همہ چیز داشتم اما انگار تو قفس بودم. بہ هرجایے سر زدم تا شاید آروم بشم . همیشہ یہ کمبودی احساس میڪردم.
حمید...دوستم، با هم هم اتاقی بودیم. میگفت ڪمبود تو عشقہ. عاشق نیستے و همین تو رو خستہ ڪرده. وقتے عشق حقیقے بیاد تو زندگیت، اون وقتہ کہ میفهمی زندگے یعنے چی؟
میگفت دعا ڪن عاشق شے. اون وقت مثل پرنده میشی ...آزاد و رها ...اون واقعا پرنده بود.
نفسش را آه مانند بیرون داد
_ بعد رفتنش خیلے بهم ریختم ، میخواستم برم پیشش ولے نشد ...خستہ بودم از همه، گفتم میرم ڪربلا از اربابم خواستہ ام رو میگیرم ...
سرش را پایین انداخت
_ شاید همین روزها جوابمو بده و منم برم . شاید همہ مون رفتیم.
خواستم اینہا رو بگم ڪہ من آدم موندن نیستم. دنبال لذت و شهوت دنیا هم نیستم ڪہ این پیشنهاد رو پذیرفتم.
آدمی بعضے وقتہا باید از علایقش بگذره . از خواستہ ے قلبیش بگذره و تسلیم بشه . اون ڪہ حواسش بہ ماهست میدونہ بهترین ڪار چیہ .
من اولش با این پیشنهاد مخالف بودم و البتہ خب عواقبش رو هم در نظر گرفتم . اما فکر کردن به احتمالاتش ...نمیتونم بیخیال باشم. نمیشه ریسک کرد. هرلحظه خداینکرده ...
حرفش را خورد. سرش را به دیوار تکیه داد و پلک هایش را بست.
_اینهمه شهید رفتن تا از ناموسمون دفاع کنند. نذارن دست حرومی به ناموس شیعه بخوره. تا زنده ام و اینجا نمیذارم کسی بهتون دست بزنه .
سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
میدونم براتون سختہ یہ روزه بہ عقد کسے دربیاید کہ نہ شناخت درست وحسابے ازش دارید و نہ حتے علاقہ اے.
خب بعضے وقتہا باید فقط تسلیم بود.
الان فقط بہ این فڪر ڪنید ڪہ دارید خواست اون رو انجام میدید.
خواست اون... سرش را پایین انداخت و گفت : پاکے و عفت شماست.
چقدر قشنگ حرف مے زد. میخواست مرا آرام ڪند ...میخواست بگوید طالب جسمم نیست و دارد از خودش و علایقش میگذرد.
سرم را بلند ڪردم رویم را برگرداندم براے اولین بار بہ چهره مردے کہ قرار بود همسرم باشد نگاهے انداختم .چرا شبیہ هیچڪس نیست.
اولین جمله ای که سرزبانم آمد را گفتم کردم
_چو عاشق مے شدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
رویش را برگرداند نگاهم ڪرد .سرم را برگرداندم و بہ سینے غذا چشم دوختم .
_پس شما هم عاشقید.
↩️ #ادامہ_دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«﷽»
✨« قرار🌑
شـــــبانـــــه»✨
♡نماهنگـــ شـ🌷ـہدایے♡
الهـے عَظُـــــمَ البلاء...
خداے من بلا و مصائبـــــ ما بزرگـــــ شد...
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ
دعاي عهد.mp3
1.21M
🔊 قرائت زیبای #دعای_عهد
🌺 عهد بستم همه ی نوکری اشکم را
نذر تعجیل فرج هدیه به ارباب کنم
امام صادق (ع) دربارۀ این دعا فرموده است:
هرکس چهل صبحگاه این دعا را بخواند، از یاوران حضرت قائم (عج) خواهد بود و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را زنده خواهد کرد، تا همراه آن حضرت جهاد نماید و به شمارۀ هرکلمه از آن، هزار پاداش برایش نوشته می شود، و هزار کار بد از او پاک می گردد.
(بحارالانوار، ج83، ص284، ح47)
____🌸🌿
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌤
﷽
دعای_فرج📜
🌈ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...✨
✨الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌈وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
✨وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌈واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
✨الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
🌈الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
✨محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌈الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
✨وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌈عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
✨كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
🌈محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
✨اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌈فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
✨الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌈ادْرِكْنى اَدرِکنی
✨الساعه الساعه الساعه
🌈العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
[°• @Patoghemahdaviyoon✨]°
••✾••
#صبحتون_مهدوی
#سلام_امام_زمانم ❣️
نشان کوی تو
پرسیم از کدامین یار؟
زمین کویر تب آلوده ایست
طوفان خیز
زمان خزان غم انگیز بی تو
در تکرار بیا و
داغ دل از خاطر زمین بردار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
❣#سلام_امام_زمانم❣
💕#سلام_پدر_مهربانم💕
روزے تُو خواهۍآمد از غربتِ زمانہ
مۍآورے نشان از آن قبرِ بۍنشانہ...
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
سلام رفقا✋
27.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویش_یلدای_مهربانی
ویژه مناطق محروم سیستان🍉
🔹با توجه به فرارسیدن شب یلدا در مناطق محروم سیستان و نیاز فقرا به خصوص #فاقدین_مدارک که از یارانه و دیگر امکانات محرومند و تاکید امام جامعه بر کمک به محرومین، تصمیم به یه حرکت بزرگ برای تهیه میوه شب یلدا واسه نیازمندان این منطقه گرفتیم.
🔖 شما بزرگواران جهت تهیه بسته های میوه برای فقرا و محرومین میتونید کمک هاتونو به این کارت واریز بفرمایید:
6037-9979-5030-0195
به نام مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
پس از واریز به آیدی زیر اعلام کنید:
@mahdisadgi4 از همه قبول باشه
نظرلطف شماست واقعا ممنون از انرژی مثبتتون😍🍃
سلام علیکم اطلاع ندارم
یکدفعه من رمان هرچی تو بخوای رو گذاشتم که از کانال نویسنده اصلی برادشته بودم بقیه رو نمی دونم
سلام بزگوار نه هیچ مشکلی نداره ثواب هم داره ترویج دینمون
فقط یک صلوات بفرستید☺️👋
#مدیر_محمد
#ناشناس
@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
بابا من نوکر شماها که بودم🎬 شهادت نوش جون هر کس که طالب شهادت است #اللهم_الرزقنا_شهادة_فی_سبیلک
الهی!
اللهُمَ الرزُقنا شَهادَتَ فِی سَبیل الله به حق الحسین ان شاءالله 🤲🍂
13990516000303_test.pdf
2.15M
فایل پی دی اف کتاب سه دقیقه در قیامت
🌸 اجازه انتشار از سمت ناشر داده شده خیالتون راحت😌
#باهم_بخوانیم