هدایت شده از اطلاع رسانی
😳😳😳پول بگیر😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پولدار شو 😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍پول بگیر😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍ملیونر شو😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پول بگیر😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پولدار شو 😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍پول بگیر😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍ملیونر شو😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پول بگیر😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پولدار شو 😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍پول بگیر😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍ملیونر شو😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پول بگیر😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پولدار شو 😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍پول بگیر😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍ملیونر شو😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پول بگیر😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😳😳😳پولدار شو 😳😳😳
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍پول بگیر😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
😍😍😍ملیونر شو😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/1944846441C4d99aee93d
🏝 زندگیتو بشناس تا بتونی بهتر ازش استفاده کنی...
یه کانال عاااالی برای همه:
مطمئن باش حضورت در کانال خیلی تو زندگیت تاًثیر میزاره💯
همین الان جوین شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1505624137C7dd70443ed
https://eitaa.com/joinchat/1505624137C7dd70443ed
دنبال این هستی که کانالتو از سادگی در بیاری🤔🤔🤔
فکر کردن نمیخواد😎 ما اینجا انواع استیکر قشنگ 😍☺️داریم
تنوع استیکرامونم زیاده 😉
از انواع مناسبت ها گرفته تااااااا قلب عاشقتون ❤️
استیکر تولد
استیکر گل
استیکر قلب
استیکر مناسبتی، شهادت، ولادت و...
هر کدومو خواستید همین جا پیدا میکنید؛ کافیه روی لینک کانال بزنید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1418788976C9b0b6fc3c8
هدایت شده از کربلایی روح الله رحیــمــیان
میخواید بدونید با خوندن چہ سوره اے از عذاب قبر نجات پیدا میکنید؟😱✨
یا با خوندن چہ سوره ای در شب جمعہ هرگز در دنیا دچار فقر و بدبختے نمیشید🍃
و هزاران راهکار مفید دیگه در کانال زیر:😄🖐🏻
https://eitaa.com/joinchat/1211302018Cdd0f35cdf0
رو بہ رو شدن شما با این کانال اتفاقے نیست...🙂!!
کتاب سلام بر ابراهیم 1 رو هم گزاشتن در آمار بالاتر قراره جلد دومش رو هم بزارن!😍🌿
🏃♂دنبال کتاب📚 خوب با قیمت مناسب می گردی
🚶♂خسته شدی از قیمت بالای کتابها
❇️کانالی به شما معرفی می کنیم که قیمت💰 کتابهاش بسیار مناسب و با قیمت نازل تهیه و توزیع میشه
💞 ✍ کانال کتاب طلاب
💕 کانالی جهت تهیه کتب حوزوی و مذهبی با نازلترین قیمت
❇️ با قیمتهای بسیار مناسب و پایین
✅ عضو شوید و کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید
❇️ کتب شما را نیز خریداریم
@ketab_ToLab
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت51🍃🍂
با زبان لب خشکیده اش را تر کرد و گفت: شاید آخراش باشه. از مرگ میترسی؟
_کسی هست که نترسه؟ هر کسی از مرگ میترسه اما از این که اگه بمیرم تو معرکه جنگ بودم خوشحالم اما دروغ چرا از اعمالم می ترسم.اینکه با دست خالی برم
با خودم گفتم : کاش با دست خالی ، با تنی پر گناه به دیدار معبود میروم. بیچارگی از این بدتر
صحبت از مردن به همین راحتی نبود. قبلا چنان برای رفتن اشتیاق داشتم که با خودم میگفتم چرا مردم از مرگ میترسند؟
اما اینجا، آن هم وسط معرکه جنگ بین نیروهای داعش، همه چیز ترسناک بود.
خیلی خیلی ترسناک!
لحظه ای خودم را جای سربازان مدافع کشورم گذاشتم.
اینکه از جانت، عزیزترین چیزی که در این دنیا داری، بگذری! گفتنش به همین راحتی نبود.
اگر کسی هدفی نداشته باشد قطعاً نمی تواند در این کارزار ثانیه ای دوام بیاورد.
بهای خریدن جان چیست؟پول؟
چقدر؟ حتی اگر میلیاردها دلار و کوهی به ارزش طلا به آدمی بدهند نمی تواند از جان خودش بگذرد.
و من این را اینجا وسط معرکه احساس میکردم. کجا بودند آنانی که میگفتند سربازان سرزمینم به خاطر پول به جنگ در سرزمین دیگری میروند. و یا اینکه میخواستند نروند به ماچه؟
اینجا وسط ویرانی سرزمین چهل پاره ی عراق به امنیت کشورم فکر میکردم.
اویی که زیر لحاف گرم و تشک نرم خوابیده معنای امنیت را نمیفهمد.
قفسه سینه اش بالا و پایین میشد.
عرق کرده بود. کنار دیوار پایش را دراز کرد.
دستش را روی مچ پایش گذاشت و فشار داد. دستانش خونی بود.
هوا برای نفس کشیدن زیر آن روبنده ام کم بود. گاهی آن را بالا میزدم تا بتوانم درست تنفس کنم.
نگرانش شدم دستم را جلو بردم و روی پایش گذاشتم.
_خیلی خون ازش میره
باید هرجوری شده بود پایش را می بستم.
دست بردم روبنده ام را بردارم
با اخم پرسید
_چیکار می کنی؟
اشاره به پایش کردم و گفتم:
باید ببندمش.
_نمیخواد اونو درنیار لازم میشه.
گره ی روبنده را باز کردم و گفتم:
الان وقت این چیزا نیست بدجور ازت خون میره اگر این جوری ادامه بدی نمیتونی قدم از قدم برداری.
_آخه اگه ...
با تحکم گفتم: بسه طوفان الان جون تو مهمتره چقد لجبازی می کنی.
_از تو لجباز تر نیستم.
ابروهایم بالا پرید
_اینجا هم کم نمیاری نه؟
رویش را برگرداند . در برابر اصرارم نتوانست مقاومت کند. چشمهایش را بست.
خم شدم و روبنده ام را به پایش بستم. از کنار دیوار خودش را به لبه ی دیوار رساند و از گوشه اش سرک کشید.
لبم را به دندان گرفته بودم. پاهایم را با ترس ولرز تکان میدادم.
دستانم را مشت کردم. استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود.
با نگرانی گفتم:
نمیشه رفت؟ هنوز اونجا هستند ؟
سرش را به طرفم چرخاند و گفت: آره
طوفان حواسش به درگیری ها بود. دنبال منشاء تیراندازی به سمت نیروهای داعش بود.
اطراف را چندبار نگاه کرد.
نگاهش خیره ی ساختمان نیمه کاره ای سمت راستمان، جایی روبه روی موضع داعشی ها شد.
_فکر کنم از اینجا دارن بهشون شلیک میکنن.
خواستم سرم را کج کنم و از گوشه ی دیوار آنجا را ببینم که با دست مانعم شد و گفت : سرجات تکون نخور خطرناکه
در همه حال حواسش به من بود.
سرباز حفظ جان من شده بود، اویی که خودش ارزشش بیش از این ها بود.
چند بار آب دهانش را قورت داد. رنگ چهره اش به سفیدی میزد.
_تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که ما هم به سمت داعش شلیک کنیم تا ارتش عراق بفهمن ما هم خودی هستیم.
با دلهره گفتم: این که خیلی خطرناکه ممکنه مارو هم بزنن.
_چاره ای نیست تنها راهه
در دل شروع به ذکر خواندن کردم.
"ای خدای حسین، خودت کمکمان کن. اگر لیاقت شهادت را دارم نصیبم کن فقط نگذار خوار و ذلیل شوم. نگذار اسیر شوم که این امتحان از طاقتم دور است."
شهادت آیا راحت بود؟ نمیدانم. ناخودآگاه شروع به اشک ریختن کردم.دست خودم نبود.
در همان حین یادم به ذکر "المستغاث بک یا صاحب الزمان" افتاد.
شروع به ذکر گفتن کردم.
طوفان نگاهی به اسلحه اش کرد
_چندتا تیر بیشتر نداره
چشم هایش را بست. چند بار نفس عمیق کشید. آماده بود. من هم آماده بودم؟
کاش زمان می ایستاد. من اینجا وسط این معرکه چه میکردم؟
زیر لب بسم اللهی گفت و با ذکر یا زهرا تفنگ را کنار دیوار برد و شروع به شلیک کرد.
از شانس بد تمام آتش حمله شان به سمت ما برگشت .
طوفان فریاد زد
_حسنا بدو ...بدو اون طرف
به سمت چپ پیچ کوچه دویدم که همان موقع از سمت دیگر صدای تیراندازی و آتش و غبار بلند شد. فکر کنم نارنجک بود یا چیز دیگر...
با تمام سرعت به عقب برگشتم. همین که از پیچ کوچه رد شدم احساس کردم بازویم سوخت.
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت52🍃🍂
آخ بلندے گفتم.
چادرم سوراخ شده بود.
آنقدر درد داشت کہ بہ زمین نشستم. طوفان برگشت بہ سمت من و با نگرانی پرسید:چے شد؟
بریده بریده گفتم نمیدونم .
بادست دیگرم بازویم را گرفتم .خونے شده بود.
حالت سرگیجہ داشتم بیشتر از شوڪ تیرخوردن بود تا دردش.
یک گوشہ نشستم و چادرم را ڪنار زدم .با سختے تمام نگاه ڪردم اثرے از تیر نبود ولے گوشہ اے از بازویم را برده بود. گویا از ڪنار بازویم رد شده بود.
طوفان پایین پایم نشست و گفت: چی شدی ؟
صورتم از فرط درد در هم شده بود.
_چیزی نیست.
با چشم های گشاد گفت: تیرخوردی؟
نمیخواستم نگرانش کنم
_نه از کنارم رد شد.
دندان هایش را به هم فشرد و گفت: نباید تو اینجا بمونی. نباید...بمیرم هم نمیزارم اینجا بمونی
برگشتیم سر جای اولمان. با این تفاوت که پاتک نیروهای عراق به سمت داعشی ها بود . همین تنفسی بود برای ما
سیدطوفان سراسیمه دنبال راهی میگشت. چشم هایم را بستم. مغزم سنگین شده بود. شاید هم بدنم .
وقتی پلک گشودم طوفان را دیدم که با دست اشاره به جلو علامت میداد.
دستش را به حالت سلام چندبار در هوا تکان داد.
_فایده هم داره؟
نگاهش را به سمت گرداند
_اگر ما رو ببینن آره، چون دیدن ما به سمت داعش شلیک کردیم.
در آن لحظه های سخت دو سرباز با تیراندازی از ساختمان نیمه کاره به سمت بیرون دویدند و گوشه ای سنگر گرفتند.
یکی از آن ها دستش را بالا گرفت و علامت داد
شلیک گلوله به سمتشان بیشتر شد.
نیروهای دیگر عراقی از چند موضع دیگر آن دو را پوشش دادند.
نفس نفس زنان پرسیدم
_مارو دیدند
طوفان با هیجان گفت: آره
چند لحظه ای مکث کرد و گفت: ببین موقعی که من گفتم با هر سرعتی که میتونی باید بدویی. حسنا نمیخوام برگردی پشت سرتو ببینی. نگران نباش من پشت سرت هستم.
فقط برو ... باشه؟
سرم را به تایید تکان دادم .
_قسم بخور برنمیگردی؟
با تعجب نگاهش کردم
_آخه خیلی لجبازی ، ندیدی اونجا وسط تیراندازی فیلم هندیت گرفته بود.
ناخودآگاه لبخند زدم.
شاید این لبخندهای آخر باشد.
_میشه یه کم بخندی ... اگر لحظه های آخره بذار تا خنده هاتم ببینم ، اخم هات که فقط برای من بود .
لبخند تلخی زد. همین هم برایم کافی بود.
ذره ای از تلخی لبخندش را به جان خریدم و چشم هایم را بستم.
اندک هوایی که به ریه هایم میرسید را عمیق بلعیدم.
انگار آتش بس برقرار شده بود.
طوفان با پای زخمی نیم خیز شد و با دست به جلو اشاره کرد
_حسنا با شمارش من آماده باش... یک ...دو... سه ... بدوووو
زیر لب یاحسینی گفتم و با تمام جانی که در بدن داشتم به سمتی که گفته بود شروع به دویدن کردم. پشت سرم صدای شلیک بلند شد و جلوی پایم چندین تیر به زمین خورد.
نیروهای عراق شروع به تیراندازی کردند و در واقع پوششی برای ما شدند تا از آن جا عبور کنیم و حواسشان را پرت کنند.
دستم را روی سرم گذاشتم. تمام حواسم به پشت سرم بود و جرأت نمیکردم برگردم و نگاهی بیندازم. کنار دیواری رسیدم که یکی از سربازها چادرم را گرفت و داخل خانه ی خراب شده ای کشید.
تمام بدنم میلرزید.دستم را روی بازویم گرفتم و شروع به اشک ریختن کردن.
با دلهره نگاهم به سرباز بود و بیرون .
نیروی عراقی شروع به تیراندازی کرد و لحظاتی بعد دو سه سرباز دیگر هم به ما پیوستند.
وای طوفان ... تمام وجودم او را صدا میزد.
با اندک جانی که داشتم روبه سربازها گفتم: زوجی ... زوجی
و روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم .
دقایقی بعد دونفر از آنها تفنگ به دست و در حال تیراندازی از آنجا خارج شدند.
امام حسین را قسم دادم و گفتم: یا حسین! جان ابوالفضلت طوفان رو سالم نگه دار
در حال و هوای خودم بود که یکی از سربازها با مردی که تمام وجودم او را فریاد میزد، خودشان را به داخل انداختند.
نفس راحتی کشیدم... خدایا شکرت
↩️ #ادامہ_دارد...
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت53🍃🍂
لب هایم خشک بود. سردم شده بود.
حال طوفان هم کمی از من نداشت. صورتش به سفیدی میزد.
لب گشودم و گفتم:
خداروشکر که اومدی ...
یکی از سربازها که هیکل درشت تری داشت با فریاد به رفیقش به عربی گفت: باسم شهید شد ؟ باسم؟
و آن یکی با چهره ای آشفته سرش را تکان داد و گفت: بله
زیر لب با لهجه ی غلیط چندبار گفت: انالله و انا الیه راجعون ...انا لله و انا الیه راجعون
لااله الا الله محمد رسول الله علیا ولی الله
باسم یکی از دو رزمنده ای بود که از اینجا بیرون رفتند .
انگار آتش بس شده بود. شاید هم تاکتیک نظامی برای تغییر موضع ونقشه جدید بود .
دو سربازی که کنار ما بودند به نوبت هر از گاهی به بیرون سرک می کشیدند و اوضاع را بررسی میکردند.
طوفان صورتش از درد مچاله شده بود.
احساس سرگیجه پیدا کرده بودم. چشم هایم سیاهی میرفت. باید دستم را می بستم تا خون بدنم کم نشود.
طوفان که حالم را دید گفت: باید زخمتو ببندی.
سرم را به دیوار گذاشتم و چشم هایم را بستم.
یکی از رزمنده ها گفت: زخمی شده؟
_بله دستش
چند دقیقه بعد طوفان دستی به بازویم گرفت که چشم هایم را باز کردم.
چفیه ای دستش بود.
_بیا اینو ببندم به بازوت
سربازی که اسمش محمد بود گفت: چفیه حاج قاسم .دست روی قلبش گذاشت و گفت: حاج قاسم عشق
طوفان به سختی چفیه را دور بازویم بست.
به چهره ی بیروح و رنگ پریده ام نگاه کرد و گفت: چفیه حاج قاسم بوده داده به این رزمنده
طوفان به سمت رزمنده برگشت و گفت: شما رزمنده حشدالشعبی؟
محمد دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید. تفنگش را کنار دستش گذاشت و به دیوار تکیه داد
_نعم
از جیبش عکس کوچکی در آورد و نگاهش کرد
میخواست به ما هم نشان بدهد.
عکس آیت الله خامنه ای بود.
_امام خامنه ای
شروع به صحبت کرد و مخلوط عربی و فارسی از دستور جهاد و مقاومت آیت الله سیستانی گفت.
دقایقی بعد سرباز دیگر که اسمش مسعود بود و جوانتر به نظر میرسید گردن کشید و از سوراخ دیوار بیرون را نگاه کرد.
و به عربی به محمد گفت: کاظم و دوستانش از آن سمت حمله میکنند .
محمد با دست اشاره کرد که اینها رو باید برسونیم پیش یاسر .
چند دقیقه ای باهم به بحث و گفتگو نشستند که تیراندازی ها مجددا آغاز شد.
احساس خواب آلودگی میکردم.
با صدای بلند طوفان چشم هایم را گشودم
_پاشو باید بریم، اینها مارو پوشش میدهند باید سریع رد بشیم.
با تمام دردی که داشتم بلند شدم.
با شمارش و تیراندازی رزمنده های عراقی به همراه سیدطوفان از آن جا بیرون دویدیم.
محمد کنار ما میدوید و به سمت داعشی ها تیراندازی میکرد.
در حین دویدن صدای تیرخوردن محمد و افتادنش را شنیدم.
هین بلندی کشیدم که طوفان داد و زد و گفت: نایست فقط بدو توی ساختمان خرابه
قلبم به دهانم راه باز کرده بود.
لبانم خشک خشک شده بود. وارد ساختمان شدم و گوشه ای افتادم.
طوفان پشت سرم و پشت او مسعود وارد شد.
محمد شهید شده بود.
مسعود اخم هایش در هم بود و اندوه از چهره اش میبارید. حق داشت رفیقش را از دست داده بود.
نگاهش به چفیه ی محمد افتاد.
دقایقی بعد صدای انفجارهای مهیبی بلند شد. انگار صدای تانک می آمد
گوشه ای کز کردم و در خودم جمع شدم.
خدایا خودت کمکم کن ...
با فریاد مسعود از ساختمان خارج شدیم. گاهی سنگر میگرفتیم و گاهی هم جلوتر میرفتیم.
تانکی کنار ساختمان نیمه کاره ایستاده بود.
پرچم داعش روی تانک بود .
مسعود نگاهی به تفنگش کرد.
با این تفنگ میشد به جنگ با تانک رفت؟
ازپشت سر تانک حرکت میکرد آماده بود که اگرسربازش پیاده شد کاری کند.
کنار دیوار سنگر گرفتیم.
مسعود هراز گاهی از لبه ی دیوار سرک میکشید.
در این حین صدای قر قر تانک و باز شدن درش بلند شد.
مسعود کمین کرد که راننده اش را بزند به یک باره تفنگش را بالا آورد و با صدای بلند گفت: غنیمت گرفتی برادر
با دیدن سرباز لبخندی زد و با صدای بلند او را خطاب قرار داد.
_مبارکه ...مبارکه ابوناصر
یکی از رزمنده های حشد الشعبی بود که تانک داعش را به غنیمت گرفته بود.
سرباز باخنده و غرور ازغنیمت گرفتن تانک میگفت.
اوضاع گویا به پیشروی بیشتر ارتش عراق در تصاحب روستا منجر شده بود.
داعش عقب نشینی کرده بود و نیروهای عراق از قسمت های دیگر وارد روستا شده بودند.
به سمتی که مسعود میگفت حرکت کردیم.حال طوفان خوب نبود اما خودش را مقاوم نشان میداد. یک جا دیگر توان نداشت و به زمین نشست.
مسعود برگشت و با دیدنش دستش را روی دوشش گذاشت و به سختی او را با خودش به داخل مقری که نیروها بودند کشاند.
سرگیجه ام بیشتر شده بود.
با هر بدبختی بود خودمان را به مقر یاسر رساندیم.
↩️ #ادامہ_دارد....