eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
مَــــــهــدے جـٰان رُخــصَـــت 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 🌈 کجا نشان تو جوییم اي مهر فروزنده ي هدایت و نصر! با کـه گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟ شکایت فرقت یار بـه آفریدگار بریم کـه او دانای اندوه درون ماست. اي آخرین عشوه ي عرش، اي نخستین امیر غایب از نظر! مولای من، یوسف فاطمه!   ❤️ - مهدویون @Patoghemahdaviyoon
| 🌿| میگفت: خداهست‌خدادوستمون‌داره اینکہ‌تواحساس‌تنھایۍمۍڪنۍ، این‌یہ‌احساس‌کاذبہ، کہ‌حضرت‌آدم‌هم‌کرد‌وبہ‌درخت‌ ممنوعہ‌نزدیڪ‌شد! +هیچوقت‌بخاطراحساس‌تنھایۍ بہ‌درخت‌ممنوعہ‌نزدیڪ‌نشو...! @Patoghemahdaviyoon
هیچ وقت به خدا نگو مشکل بزرگی دارم☝️🏻 به مشکل بگو خدای بزرگی دارم...💕 پانوقِ مهدویون[💙] ╭┅──────────────┅╮ ‌‌🦋❄️@Patoghemahdaviyoon 💦 ╰┅──────────────┅╯
💚 بھ قول ؛ قبلا بوۍِایمان مےدادیم الآن [ ایمانمون بو میدھ..! ] قبلا دنبالِ گمنامے بودیم الان دنبال اینیم اِسممون گُم نشـھ :)🌸 +خیلے ࢪاسـت میگـفت..ツ 🕊|•@Patoghemahdaviyoon
🌿✍قلم‌میزنید‌براۍِخدا‌باشد گام‌برمیدارید‌براۍِ‌خدا‌باشد🚶‍♂🚶‍♀ هرکارۍ‌کہ‌میکنید‌براۍِ‌خداباشد✌️ همہ‌‌چیزبراۍاو(:☘ ‌آنگاه‌خدا‌عاشق♡‌شما‌میشود🙈🧡 ...🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @Patoghemahdaviyoon ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
میفرماد ڪه : یھ انقلابے هرچے بیشتر سختے ببینه عاشق تر میشه ...:))🧡🌱 °•|پـــاتـوق مهدویون💚|•°√ @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|📲⚡️ ••• مادَࢪغلاف‌صبــر پنھاݩ‌چوآتشیـم🔥 لب‌ٺَࢪکُنَدولــــــے شمشیـرمیکشیم🤞🏻⚔ ••• °•|پــاتــوق مهدویون💚|•°√ @Patoghemahdaviyoon
📋 جوانی که وقتی بھ محرمات الهی‌ میرسد ؛چشم میپوشد، امام زمان(عج) بھ او افتخار میکند! کاری‌کن‌امام‌زمان‌با‌لبخند‌بهت‌نگاه‌کنه:)🌱 🗣 °•|پــاتــوق مهــدویون💚|•°√ @Patoghemahdaviyoon
³¹³•🌿✨• ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Patoghemahdaviyoon ————••🕊⃞••—————
•\• گاهی اوقات نیازه که یکم پای منبر خودمون بشینیم... برای دیگران سخنران‌های خوبی هستیم برای خودمون چی؟ +⚠️ ↫ ✋🏻        ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Patoghemahdaviyoon
•°💛🖇📿✿" همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد ♥:) •°پــاتـوق مهــدویون💚•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @Patoghemahdaviyoon ╚❁•°•♡•°•❁╝
وقــــــت رمـــــــــان:)❤
Part 26 # تنها میانِ داعش تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی رمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمی آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما
Part 27 # تنها میانِ داعش زن ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن این همه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :»نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :»امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!« خاطرش به قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانهداش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که
Part 28 # تنها میانِ داعش با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعالً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخ های عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لا به لای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟« نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.« و من صدای پای داعش را در
|💙🌱| در جــہــانـے زندگـے می ڪـنم ڪہ مملـوء از آفریـده های خـداوند اسـت جـانـان هـر چقدر مے اندیشم نمے توانم عظمت و بزرگیت را درڪ کنم.... مــے گـویند تـو مـہربان تر از مـادر و دلسوزتر از پـدرے..... # صـبح بخــیر رفقا☝️💎 @Patoghemahdaviyoon
°🦋° • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . 📗اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . 📗اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . 📗اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . 📗حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان . ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @Patoghemahdaviyoon 』∞♡
•°💚✨🔗✿" دلـم‌کبوترۍاست کھ‌دوشنبہ‌هامیان صحن‌بین‌الحسنین گرفتارمۍشود! دستۍسوۍبقیع‌و چشمۍسوۍڪربلا!..:) 💚 •°•پـــاتوق مهـــــدویـون•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @Patoghemahdaviyoon ╚❁•°•♡•°•❁╝
[~✿💜✿~] پلکھایـم‌رابہ‌صبحِ‌وجودت آغشتـہ‌مۍڪنم این‌صبح‌ . . . بہ‌خورشیدِنگاهت، ذره‌ذره‌محتاجــم...! #سلام‌عزیزبرادرم✋🏻 #سلام‌علۍابراهیـم🦋 •°پـــــاتوق مهـــــدویــون •°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @Patoghemahdaviyoon ╚❁•°•♡•°•❁╝
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
رَفیـق‌اگه‌رَفیـقِه بآیَدتـوروهَـرلَحـظِه بهِ‌یـادِخـدابِنـدآزه:) +رفیق‌باایمـآن :)🌱