| پـٰاتـوقمهدویـون |
مسیح پولے نژاد وقتی منتظر سقوط نظام جمهورے اسلامی ایرانِ😂
البته میشه گفت همین الان یهویی😂😐
خیلی وقته منتظره اخه:/😂
جوریرویخودتونکارکنیدکهحتیاگر
یکگناههمکردید،گریهتونبگیره..!
🌴💎🌹💎🌴
-شهیدجهادمغنی:
[﷽♥️]
#تـــــلنـگـــر 📄🔗
•
•
.
شدهکسۍیہبدۍ
بڪنہدࢪحقتببخشیش..؟!
بعدهۍپࢪࢪوتࢪشہبیشتࢪاذیتڪنہ...؟!😔
+هیچیۍ
خواستمبگمقضیہۍماوخداست💔
#خدا
#شهیدانہ ⸾❁❭
#حاج_قاسم میگقت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه ..
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!🗣^^
قضاوتفقطڪارخداست☝️🏼!
فلذاحواسمـونباشہッ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم سردار
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم رهبرانه
1_1127663906.attheme
276.3K
تم ایتا ☺️✨
#تم #مذهبی #شهدا #مذهبی
تم حاج قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چھارشنبھهاۍدلتنگـے':)💔
♡﷽♡
#قسمت_هفتم
#رمان_رؤیای_وصــــال🌹
_آره حتما تو راست میگے .
معلوم نیست چہ بلایے سر پاے بدبخت من آورده این ارتوپده درپیت
بعد با ناراحتی ساختگی و با گریه الکی گفت :
ای وای حُسنا دیدی علیل شدم، دیگه شوهر گیرم نمیاد...
با دستم بہ بازوش زدم :
_ تو این موقعیت هم فکر شوهری؟ پاشو خودتو جمع کن به جای اینکه بگی از کربلا جا موندم.
تازه شم اونے کہ تو رو میخواد با این پاے علیلت هم میخوادت. خیالت راحت
زهرا کنجکاو شده بود ،کمی مڪث کرد و گفت:
از کجا میدونے؟
شانه ای بالا انداختم و در جوابش گفتم:
حالا ... همینجوری یه چیزی گفتم.
به سرعت رنگ نگاهش محزون شد
_ قسمت منم نبود انگار.
تو حکمتش موندم. الان دیگه خیلی ناراحت نیستم. اولش خیلی حالم گرفته شد ولی الان هرچے فکر میکنم قطعا مصلحتی داشته وگرنہ چرا باید دقیقا همین یک هفته قبل از رفتن، من باید اینجوری می شدم.
_اگر دوستان دِگَر اندیش بودند میگفتند ای بابا خودت حواست نبوده بی توجهے کردے پات شکسته چه ربطی به خدا و حکمتش داره.
زهرا به تأسف سری تکان داد .
دستی به زانویش گذاشتم و گفتم:
_خب پس فقط داداشت و خانمش میرن؟
_آره، البته طاهره سادات اومد و گفت من بدون تو نمیرم ... گفتم نه شما باید برید. میدونستم تعارف میکنه وگرنه اونها که بادیگارد بعضیــــــا هستند باید برن.
بادیگارد بعضیـــــا ، را غلیظ گفت.
_بادیگارد بعضیا؟
_آره
حرفش برایم عجیب بود
_یعنی چی؟ کی؟
_داداش طاهره سادات
_ کدوم داداشش؟
_سید طوفان، اونی که خارج بود.
نگاهم را پنجره ی اتاقش دادم
_ همونی که گفتی نخبه است؟
_آره بورسیه وزارت دفاع بود.
با تعجب گفتم
_وزارت دفاع؟
_بله تازه یکسالی هست برگشته.
_حالا چرا بادیگارد اون بشن؟
صدایش را آرام تر کرد و گفت :
بین خودمون باشه، هرچی بهش گفتند که باید بادیگارد داشته باشی قبول نکرده ،الان هم که تصمیم گرفته کربلا بره با داداشم صحبت کردن که از راه دور یه جورایی مواظبش باشند. میدونی که محسن ما تو سپاهه
سرم را به تایید تکان دادم.
_حُسنا بہ کسے نگی ها لطفا ، سیکرته نبایدهیچکس بفهمه
موذیانه لبخندی زدم
_نه دیگہ چون تو گفتے منم بہ همہ میگم.
شاکی سرش را بلند کرد و گفت:ای بابا چه غلطے کردم گفتم .
من نمیدونم چرا این دهان من چفت وبست نداره...
خندیدم و گفتم :
باشه حالا چون علیل شدی اذیتت نمیکنم ، بہ کسے نمیگم خیالت راحت.
و من به اسم عجیبش فکر میکنم
طوفــــــــان ...
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#قسمت_هشتم
#رمان_رؤیای_وصــــال🌹
_اسم عجیبی داره، آدم رو یاد گردباد میندازه.
سیبی از توی بشقاب جلویش برداشت . گاز زد و گفت:
طوفان؟ آره، فکر میکنم خواستن یه اسمی باشہ به طاهره و طاها بیاد گذاشتن طوفان
میگم حُسنا کار خدا خیلی قشنگه یکی رو میبره تو اوج و یکی رو میندازه قعر ظلمت
_چطور؟
_نمونه اش همین سید طوفان اینجوری نبوده که...
کنجکاو نگاهش کردم
_اصلا صد وهشتاد درجه تغییر کرد این آدم، قبلا تو قید نماز و این چیزها نَبود...
دستم را بالا آوردم
_هی هی ...صبر کن . اگر میخوای غیبت کنی پاشم برم؟
به پایم زد و گفت: بشین بابا خوبیشو میخوام بگم تو که نمیشناسیش.
زهرا شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن:
از این پسرهای روشنفکر بود. به قول تو دگر اندیش های خفن. کسی نمیتونست باهاش حرف بزنه، یه مدت آتئيست شده بود،یه مدت میگفت میخوام خواننده بشم،میرفت تو گروه هاے هنرے، میتینگ هاے سیاسے خلاصه هر روزی یه جریانی داشت.
میخواست کلا قید ایرانو بزنه و بره خارج .
ارشد امتحان داد و بورسیه وزارت دفاع شد با یکی دیگه از هم دانشگاهیاش رفتند آلمان.
اونجا گویا با هم اتاقیش، رفیق جینگ میشن.
دوستش از این بچه مذهبی ها بوده، فکر کنم تحت تاثیر اون خیلی متحول شد. موقعی که من دیدمش باور نمیکردم این طوفانه
یعنی گذشته اش رو اگر ببینی باور نمی کنے این اونہ ،
دوستش اومد رفت سوریہ ، دوماه بعد شهید شد .اینهم خیلے بهم ریخت میخواست بره سوریہ، مامانش هم گفت اگر میخواے من راضے باشم باید زن بگیرے ، میخواست پابندش کنہ که نره، اینهم میگفت زن نمیخوام.
یعنے حُسنا اگر قبلا دیده بودیش باورت نمیشد . لباس هاش... دوستاش ، چندبار ازش چیزهایے دیدم کہ...
یک تای ابرویم را بالا دادم و چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم .
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
_افاضاتتون تموم شد؟ میگم شماره شناسنامه اش هم لابد بلدی؟ چی میخورده چی میپوشیده؟ چندتا دوست دختر داشتہ
زهرا وارفته پرسید: یعنی چے؟
_یعنے اینکہ به من چه طرف کی بوده و چی شده؟
_من میخواستم بگم که کارخدا خیلی قشنگه یه آدمی که گذشته اش...
_ببین زهرا جان! تو دارے میرے تو فاز غیبت، اینکه تو گذشتہ چیکار کرده به خودش و خداش مربوطه.شاید از گذشته اش شرمنده باشه. به ما مربوط نیست
بله ادمهای زیادی هستند تغییر میکنند.
دستش را به سمتم چرخاند
_ برو بابا آخوند نقطه گیر. تو زیادی مثبتی. به ترک دیوار هم گیر میدی.انگار من چی گفتم . حالمو بهم زدی حُسنا
بلند زدم زیر خنده
_ممنون اینهم از محبت شماست
_تو که نمیشناسیش کجاش غیبتہ
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
نازی نازی درد داشت حرفم؟
،حالا شاید یه روز دیدمش
_برو بابا
همان موقع در زدند . طاهره سادات سرش را از لای در داخل کرد و گفت:اجازه هست؟
زهرا گفت:بفرما طاهره جان
بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
چه خبر حُسنا خانم؟
_خبرا که پیش شماست، بسلامتی راهی کربلایید.
لبخندی زد و گفت:
بله ان شاء الله روزی شما بشه بزودی. خیلی ناراحت شدم نتونستی بیای، راستی بهت خبر ندادن که کسی کنسل کرده یا نه؟
_نه
↩️ #ادامہ_دارد....
#قسمت9☘
#رمان_رؤیاےوصــــــال❤️
زهرا گوشی به دست مشغول بود . ناگهان سرش را بالا اورد وگفت:
من باید کنسل کنم.
هر دو بہ طرفش برگشتیم.
هیچکس حرفی نمیزد
این سکوت را زهرا شکست .چشمهایش را ریز کرد و گفت :
تو کہ نمیخوای جاے من برے ؟
هاج و واج نگاه میکردم .
نمے دانستم چه باید بگویم.
طاهره خانم برگشت و گفت اتفاقا فکر خوبیہ زهرا جان.
حُسنا به جای تو بیاد ، نائب الزیاره ات میشه.
زهرا بہ سمت من برگشت و گفت :
آره ؟
مگر با این نگاه جرأت بله گفتن داشتم
_من؟ ... چیزه ...یعنی
یک دفعه زهرا از لاک حمله بیرون آمد و مظلومانہ گفت :
حُسنا تو خیلی دوست داشتی بری، من بخیل نیستم میدونم هر کسی یه رزقی داره، دوست داشتم منم بودم با شما ولی اگر موقعیت داری من راضیم به جای من بری. میدونم چقدر مشتاق بودی.
با این حرف چشم هایم رنگ تعجب گرفت. نمیدانستم باید چه بگویم.
_زهرا خودتے؟ حرفهای قشنگ قشنگ میزنی . من به جای تو برم؟ آه تو منو میگیره .
_ نه اینطوریام نیست. طوری آه میکشم که بهت نخوره، جدا از شوخے تعارف ندارم باهات .جدی گفتم .با مامانت صحبت کن
طاهره سادات حرف زهرا را تایید کرد و گفت: آره اگر بتونی بیای خوبه من هم خوشحال میشم یه همسفر داشته باشم.
_ممنون لطف دارید.ولے آخہ الان میشه مگه؟ دیر نیست؟
_نه با محسن صحبت مے کنم جورش میکنہ
کمی دیگر صحبت کردیم. اذان را گفته بودند، همانجا نماز را خواندم و به خانه برگشتم.
با مامان خیلے صحبت کردم.
_ زهرا که نیست میخوای تنها بری چیکار؟
_تنها نیستم مادر من، طاهره خانم هستند.
مادر ترمزش روی نه گیر کرده بود.
_ اگر زهرا بود باز یه چیزی اون دوستته، تو که با زن داداشش صمیمی نیستی.
_ من میخوام برم زیارت، چه فرقی میکنه صمیمی باشم یا نه، مهم اینه آشناست و میتونه کمکم باشه.
همان موقع دايے وارد سالن شد.
_چے شده صداتون تا هفت کوچہ اون ور تر میاد .
_هیچے ، صحبت کربلاست . زهرا پاش شکستہ نمیتونہ بیاد ، گفته من بہ جاش برم .مامان خانوم قبول نمیکنہ.
↩️ #ادامہ_دارد....
282K
#قرار_شبانه
#دعایسلامتیامامزمان
ـ♥️الـٰـھُــمَعَــجِــلالــوَلـٓـیکَالــفَــرَج
هدایت شده از محمد مهدی
📛 رسوایی دیگه . . . ⁉️😱
❌ بهانه دادن دست #دشمن با به زبان آوردن کلماتی . . . . 😭🚷
⚠️ کجاس #گریه و ناله⁉️🤦♂ برای عزای ارباب همش اینکه نمیشه. . .😢
🎥 کلیپش اینجاست🚷👇
https://eitaa.com/joinchat/3776381058Cdc370a7ed3
نمیخوای چیزی بدونی♨️😐⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویند که چرا دل به شهیدان دادی؟ ...💔
ولله که من ندادم آنها خود دل میبرند ...✨🕊️
#شهیداحمدمشلب
#مدافع_حرم
الهے چگونہ گویـم نشناختمت ڪه شناختمت و چگونہ گویـم شناختمت ڪه نشناختمت ! :)
علامہ حسن زاده"رهـ"🌿
#صرفاجهتاطلاع . .
برزیلپایتخترقصدنیارتبهیپنج
افسردگیدرجهانایرانپایتخت
سینهزنیبااینهمهبدبختیوگرونی
رتبهیپنجاهاینجاستکهشاعرمیگه
نمیدوننخبرندارنحسینآغاز زندگیه:)
@Patoghemahdaviyoon˼
بچہهیئتیفحشنمیده!❌
بہشوخےیاجدیفرقینمیڪنه
بگذاریدڪسانۍکهناسزامیگویند،
تنهاکسانیباشندکهحزبالهےنیستند...!
-استادپناهیان-
#بدونتعارف . .
میدونۍبدترازگناهچیہ؟
تویۍڪہمیبینیطرفدارهگناهمیکنہ
وهیجکارینمیڪنی!
توبدترازگناهاونی ..
@Patoghemahdaviyoon
سلام علیکم خدمت شما🙂🌸(:
همونطور ڪه میدونید امروز ولادت حضرت زینب (س) هستش✨
و ما برای این بانوی بزرگوار ختم صلوات برداشتیم🙂💕
هر چقدر نسبت به بانو زینب (س) ارادت دارید صلوات بفرستید🌸
لطفا تعداد رو به بنده اطلاع بدهید🙏🏻
اجرکم عندالله🌸✨
@gomnam_mahdi_17
♡﷽♡
#قسمت_دهم
#رمان_رویای_وصال🌹
دايے حبیب با شنیدن حرفم چهره اش متعجب و نگران شده بود .
با دلهره پرسید
_ چے؟پاش شکستہ ؟ برا چے؟
_ چہ میدونم ، از پلہ ها افتاده
_از پله؟آخہ چطورے؟ حالا حالش چطوره؟
دستپاچہ شده بود .
من و مامان بہ هم نگاه کردیم
استرس داشت
_بگو دیگہ
_اے بابا دايے جان اصول دین میپرسی؟ خوبه حالش بہ جاے اینکہ بہ من کمک کنے نگرانِ زه ...
ناگهان برگشتم چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم .
کہ نمیتونم ازت آتو بگیرم نه؟
هول شد سریع بحث را عوض کرد
_حالا نمیدونی مسئول کاروانشون کیہ؟
لبخند زدم کہ یعنے باشہ دارم برات
_چرا، زهرا گفتہ بود آقای ثبو....نه ثابتی. آره اقای ثابتی
_ حاج محمد ثابتی؟ اگر حاج محمد باشه خودم میتونم باهاش صحبت کنم مسئول کاروان خودمون هم بود. یادت میاد آبجے؟
_ آره ... حبیب چے میگے برا خودت؟کجا بفرستمش تنها؟
_شما چے میگے حوریہ جان مگہ حُسنا بچہ است . آبجے جون نگرانیت رو درک میکنم اما دخترت تصمیمش رو گرفته ، خوب نیست شمام جلوش سنگ اندازے کنید... تنها هم نیست .برادر زهرا خانم با خانمش هم هستند. توکل بہ خداکن
بسپرش دست امام حسین ...
مامان سکوت کرد و بعد زیر لب حرفے زد :به خودت میسپرمش ...
ومن در دلم کارخانہ قندسازے بہ پا شد .
❣«مژده اے دل کہ کنون وقت وصال است
و غمت رو بہ زوال است ☘
به عشّاق بگویید ، رہ وصل بپویید ...❣
*
طی پنج روز باقیمانده تمام کارهایم را انجام دادم، پروازمان پنج شنبه ساعت 2 ظهر ، به مقصد بغداد بود.
شب قبل چمدانم را درآوردم وچیزهایی که لازم بود در آن گذاشتم.
باید با احسان خدا حافظے میکردم چون صبح میرفت .در حمام مشغول مسواک زدن بود. آرام داخل شدم و از پشت محکم به گردنش زدم. از همان پس گردنی هایے کہ عجیب میچسبد.
_آش خورے خوش میگذره؟
تکان ناگهانی خورد و سرش را برگرداند. با اخم و دهان کف کفی حرف میزد
_چیکار میکنی روانے؟
_هیچی، فردا دارم میرم کربلا، گفتم از من یه خاطره ای قبل رفتن داشته باشی
زیر شیر روشویی خم شد. دهانش را آب کشید و گفت: تو دیوونه ای ،ان شاء الله بری اسیر داعش شی یه نفس راحت بکشیم.
با چشم غره گفتم
_زبونتو گاز بگیر بچه
داعش جرأت داره بیاد سمت ڪربلا، بچه های حاج قاسم مثل شیر وایسادن
_شانس ماست دیگه، بادمجون بم هم آفت نداره...
دست به کمر ایستادم و گفتم:
_دلِتَم بخواد خواهرے مثل من داشتہ باشے. رفتم کربلا دلت برام تنگ میشہ
بعد برای آن که از دلش درآرم پیشانیش را بوسیدم. بادی به غبغب انداختم. صدایم را کلفت کردم.
به شانه اش زدم و گفتم : در نبود من مواظب مامان باش. چقدر بزرگ شدی مرد ...
پوزخندی زد، تاخواست به سمتم حمله کند پا به فرار گذاشتم.
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#قسمت11
#رمان_رویای_وصال🌹
صبح مامان سفره صبحانه را چیده بود اما من از شوق هیچ اشتهایی نداشتم .
توی اتاقم مشغول جمع کردن وسایل بودم که مامان خانوم باظرف صبحانه وارد شد.
_بیا این صبحونه ات رو بخور دیر نمیشه
_هیچ اشتهایی ندارم.
شاکی گفت:
یعنی چی؟ ضعف میکنی تا ظهر، تازه ساعت 3 شاید تو هواپیما بهتون ناهار بدهند بیا چند لقمه بخور
_از گلوم پایین نمیره
_ بگیر اینو ببینم
و بزور لقمه را در دهانم گذاشت. پشت بندش هم یک استکان چای در حلقم ریخت
_به تو باید زور گفت وگرنه حرف خوش تو کَتت نمیره
با دهان پر گفتم:
قربونت بشم تو با این زورگویی هات
رفتم شهید شدم جام خالیه ها...
اخم های مامان در هم رفت.
باخودم گفتم :
ای وای حالا چه وقت شوخی بود حسنا خانم
با چهره ای اخم آلود گفت:
_میگم ناامنه، نرو، تو گوش نمیکنی.
یک چشمش به من بود و یک چشمش به چمدان.
با یک حرکت ناگهانی چمدان را از دستم کشید
_بده من اصلا نمیخوام بری، دلم از دیشب یه جوریه، همش شور میزنہ
با لحنی آمیخته با خواهش گفتم: إه مامان چیڪار میکنے؟ خب دلتنگی طبیعیہ ، اصلا این حال رو باید داشته باشے، یادتونہ موقع رفتنِ شما ،من چقدر گریه کردم ؟ کربلا همینجوریه
این حالتون طبیعیه بخدا
قول میدهم مواظب خودم هستم .
صدایش بغض داشت، قطره اشکی از چشمش به پایین چکید
_ اگر دست من بود نمیذاشتم بری ولی حالا که کسی دیگه دعوتت کرده به خودش میسپرمت .
بعد هم بلند شد واز اتاق بیرون رفت .
وسایلم را چیدم، ساک دستی ام را دوباره چک کردم.
لباس هایم را پوشیدم. نگاهی به دور و بر کردم و گفتم: چیزے جا نذاشتم؟
اممم... وسایل پزشکی. شاید لازم بشه
وارد سالن شدم. مامان و دايے حبیب آماده منتظرم بودند. مامان قرآن به دست گرفت که از زیر آن رد شوم به یک باره چیزی یادش آمد وقران را به دایے داد و خودش رفت.
و من از زیر قرآن رد شدم.
ولی مگر نه رسم بر این است که دم رفتن معمولا مادرها قرآن به دست میگیرند... بدرقه شدن با قرآنِ مادر چیز دیگری است.
و دلِ من ازآن بدرقہ ها میخواست.
وارد حیاط شدم مادر رسید و به دستم پارچه ی کوچک مشکی داد.
_اینو بگیر بذار تو کیفت، یه وقت لازمت میشه
_این چیه؟
و همزمان آن را باز کردم
«پوشیه»
نگاهی به مادر انداختم، منظورش را خوب متوجه شدم ...
همگی سوار ماشین شدیم.
ساعت یازده و نیم به فرودگاه رسیدیم .
دايے چمدان و مدارک را از من گرفت و با آقای ثابتی تماس گرفت. به سمت کانتر رفت. ما هم با راهنمایے اقای ثابتے به همسفرهاےدیگر پیوستیم.
طاهره سادات را با یک دختر حدودا ده ساله چادری دیدم که به سمتمان می آمد.قبل از رسیدنشان رو به مامان گفتم
_مامان این طاهره خانمه، زن داداش زهرا
مامان با طاهره سادات خوش وبشے کرد و با راهنمایے او بہ سمت دیگرے رفتیم.
↩️ #ادامہ_دارد....