eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
«🖇🌱» . • فداۍࢪهبرو یڪ‌ٺارمۆیشـ بٺابـدٺاابـــدخورشیـدࢪویـش.. سرسجادھ‌خواندمـ‌این‌دعــاࢪا.. جہان‌خالۍنباشدازۆجۆدش:)💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙂🖤 ‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵خاطره جالب استاد دانشمند 🔹گریه استاد در خیابان بخاطر امام زمان (عج) 🌹 🍃🍂 ‌‌‌‌✅کانال استاد دانشمند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد مهدی دانشمند خدایا شکرت که دارمت •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ❤️ ☘ "ازدواج در اسارت" ازدواج آدم ها با اجبار سخت است، گاهی به خودم نهیب میزدم که نیازی نبود به تکیه گاه به مرد ...خودت و خدای خودت کافی است. اما ترس که برم می داشت در این جای مخوف و وحشت زا ، باید به یکی پناهنده میشدم. و من آن قدر شجاع نبودم که خودم از پس خودم بربیایم. آن بالا سری می دانست که زن به تکیه گاه نیاز دارد. زن به مرد نیاز دارد و برای همین بود که مردان را "قوامون علی النساء" خواند. و من دیگر آن دختر ترسو نبودم.برای محافظت از خودم به حلال ترین سنت خدا چنگ زدم. من با مردی ازدواج کرده بودم که شناخت چندانی از او نداشتم. اما این غریبه، ترس را از من دور میکرد. حکم محافظم را داشت .با آن که خودش به محافظت بیشتری نیاز داشت. من ازدواج کرده بودم اما بدون هیچ پشتوانه ای با شناسنامه ای سفید. زنی شده بودم که باید سختی های زندگی را هر جور که بود تحمل می کردم. خوابیدن هایم با ترس و لرز همراه بود. هربار با صداے گلوله از خواب میپریدم. باید کم کم با ترس هایم کنار می آمدم. اما امروز جور دیگری بود. بزور چشم هایم را باز کردم و دو بر را نگاهی انداختم. طوفان در اتاق نبود با صدای بلند گفتم _ چرا امروز اینقدر سر وصدا زیاد شده ؟نڪنه خبرے شده؟ ظهر بود ڪہ از اتاق بیرون آمدم. خبری از سیدطوفان نبود. زهره خانم کہ مرا دید با دلهره بہ سمتم آمد و گفت:خوبی دخترم؟ میبینی چه خبره ؟ سر وصداها دل تو دل آدم نمیزاره. یه وقت نترسی...راستی مشکلی داری بهم بگو منم مثل مادرت . به محبتش لبخندی زدم و گفتم: ممنون الان هم فکر میکنم مادرم هستید نمیدونم چه خبره اینقدر سرو صدا زیاده! رنگ اضطراب ودلهره در چهره مان پیدا بود. از وقت ناهارگذشتہ بود. غذا را داخل سینی آورد و جلویم گذاشت، کنارم نشست و گفت: آقا سید هم هنوز غذا نخورده. با حاج آقا رفتن تو اتاق نمیدونم دارن چیکار میکنن. هر راهی رو امتحان میکنند تا بتونیم از این خراب شده بریم. _فرشته خانم کجاست؟ _مادر سرش درد میکرد گفتم بره بخوابه اگر خواب داشته باشه بیچاره .نگران قلبش هستم. لقمه نانی برداشتم و آرام آرام شروع به جویدن کردم. نگاهش عمیق به صورتم بود. لبخند تلخی زد و گفت: روز اول عروسی ...هیچ شباهتی به تازه عروس ها نداری . سرم را پایین انداختم . اشکش را با گوشه ی روسریش پاک کرد _میدونم تو شرایط سختی هستیم. عروسی کردنت اینجا تو بین این آدم های وحشی اجبار بود. اما ... آهی کشید وگفت :خدابزرگه، نگران نباش ! دندان به لب گرفتم ، سرم را پایین انداختم و در دل هزار بار خودم را لعنت کردم . آهی کشید و گفت: زن بودن سخته اما آدم رو رشد میده. پخته میکنه. میدونم نگران بعدش هستی، وقتی از اینجا رفتیم.اما ... دستی به زانویم گذاشت و ادامه داد : خدا بزرگه، اونی که تا الان زنده نگهمون داشته بقیش هم خودش میدونه . توکلت بخدا باشه . و من جز توکل چیز دیگری داشتم؟ یک ساعت بعد حاج آقا و سید طوفان از اتاق بیرون آمدند. سیدطوفان سلامی کرد و مستقیم به اتاق رفت. به توصیه ی زهره خانم غذایش را توی سینی گذاشتم و به اتاق بردم. غذا را جلویش گذاشتم. _دستت درد نکنه کنار دیوار تکیه دادم. _به جایی هم رسیدید؟ نگاهش را از سینی غذا بالا آورد و گفت: نمیدونم ...فعلا باید صبر کنیم _میتونم یه سوال بپرسم؟ سکوتش نشانه ی رضایت بود. چادرم را از روی سرم برداشتم گره ی روسریمـرا باز کردم _شما چطوری اومدید به این سفر؟ مگه نظامی ها ممنوع الخروج نیستن؟ سرش را به تایید تکان داد. پوزخندی زد و گفت بله. البته منم به همین راحتی نیومدم. با کلی عجز و التماس و آخر تهدید و البته با ضمانت یه بنده خدایی تازه اونهم با مثلا محافظ نامحسوس با روی گشاده گفتم: اون محافظ هم که آقای کمالی بودن درسته؟حاج محسن؟ لبخند زد و به تأسف سرش را تکان داد. از جایم برخواستم و برایش لیوان آبی آوردم _احتمالا الان همه جا رو برای پیداکردنتون بسیج کردن. بعد نماز مغرب، پیش زهره خانم رفتم . توی هال ایستاده بودم که نگاهم به حیاط افتاد. طوفان را دیدم کہ میخواست بیرون برود اما با لباس بلند و چفیہ عربے کہ بہ صورت بستہ بود. همین کہ خواست از در حیاط بیرون برود ، با سرعت خودم را به او رساندم _ڪجا میرید؟ برگشت و گفت: یہ ڪار ڪوچیڪ دارم برمیگردم تو این چند روز اسارت نگرانش نشده بودم. اما اینبار نمیدانم چرا دلم شور میزد. من نگران مرد ِ یک روزه ام شده بودم. خداحافظے ڪرد و رفت ...بُهت زده نگاهم به در بود. رفتنش را نگاه میڪردم ڪہ حاج اقا از پشت سر گفت: _نگران نباشید برمیگرده کمی جاخوردم، خجالت زده به سمتش برگشتم: _اما اون اولین باره از خونہ بیرون میره ، اصلا اینجا رو بلده؟ با اون پا ... _اولین بارش نیست. متعجب بہ او چشم دوختم . _یعنی چے اولین بارش نیست؟ حاج آقا مردد بود حرف بزند. سرش را پایین انداخت و گفت: هر شب میره.. 👇👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ ☘ همان جور خیره نگاهم میڪرد .نگاهش جدے بود .هیچ جوابے نداد. دستم را تڪان دادم . _باشمام ، میگم با این پا ڪجا رفتہ بودید؟شنیدم ڪار هرشبتونہ بہ پاتون هم رحم نمیڪنید نہ؟ نگاهش به من بود اما حواسش جاے دیگرے . خیلے جدے گفت: _باید میرفتم. نمی دانم چرا دلگیر و عصبے بودم . _آهان ...باید میرفتید ! نباید قبلش با پزشڪتون مشورت میڪردید کہ آیا اجازه میده شما با این پا بیرون برید یا نہ؟ درضمن آقاے شجاع مےدونید اگر این گرگ های گرسنه بفهمند دانشمند موشڪے ایران اینجاست چہ بلایے سرتون میارن؟ بعد بہ من بگید لجباز. سرش را پایین انداخت _ جوش نزنید ، اتفاقے نیفتاده ، هرڪسے جاے من بود میرفت بلڪہ بتونہ راهے براے رفتن از اینجا پیدا ڪنہ. پاے من کہ سهلہ لازم باشہ جونمم باید بدهم. تاکِے میتونیم اینجا باشیم؟ باید یہ فڪرے ڪنیم ،هر جورے هست باید از این روستاے لعنتے خارج بشیم. جوابے نداشتم کہ بدهم. در واقع فقط نگرانش بودم. بلند شدم وضویی بگیرم بلکہ آرامتر شوم. نمے دانم چرا احساس ڪردم حالش خوش نیست. یک جورخاصے بود ، عمیق در فڪر فرو بود. روسریم را درآوردم ، وضو کہ گرفتم برگشتم در چارچوب آن آشپزخونہ ڪوچڪ ایستاده بود . با اخم نگاهم ڪرد ، سرم را پایین انداختم . صورتش قرمز شده بود. اجزاےِ صورتش بالا و پایین میشد ، میخواست چیزے بگوید ... وقتے خواستم رد بشوم دست هایم را گرفت : _ تو با این ظاهرت ... چشم های ملتهبش را بست و نفسش را عمیق بیرون داد _تو... چرا اومدی اینجا؟وسط این حیوون ها دندان هایش را بہ هم فشرد بہ سختی ادامه داد : اگہ اونہا... اگہ اونہا اذیتت کنند ... دستش را مشت کرد.سرش را چندبار تکان داد. حدقه ی چشم هایش را بالا داد. کف دستش را بالا آورد و محکم به دیوار کوبید. سرش را بر آرنجش روی دیوار گذاشت. احساس کردم شانہ هایش مے لرزید.... غیرتے شده بود؟ تحمل گریہ این مرد را نداشتم. چقدر این گریہ برایم آشنا بود. گریہ یڪ مردِ باغیرت . مردے کہ دستش بستہ بود . جایی در کوچه‌های مدینه ، درب سوختہ اے و... طوفان ، علے وار گریہ میکرد . دستش بستہ بود. اما از چہ مے ترسید؟مگر بیرون چہ خبر بود؟ براے لحظہ اے ترس بَرَم داشت. به سمتش رفتم. سرش را از دیوار جدا کرد. چشم هایش قرمز و خیس بود. وقتی قیافه ی وحشت زده ام را دید، گفت: _تا من زنده ام نمیزارم ڪسی نزدیکت بشہ. چہ حسِ خوبے ست کہ یڪ نفر براے تو حصارے باشد در برابر تمام بے رحمے ها ... و امان از روزے کہ این حصار نباشد. شب هم گذشت . صبح با صداے مهیبے از خواب پریدم .دست هایم میلرزید نفس نفس میزدم. از کنارم نمیخیز شد و گفت: نترس ...نترس صداے جنگنده است. احتمالا داران مواضع داعش رو میزنند. _ مواضع داعش؟... یعنے ممکنہ... اینجا رو هم... ؟ _شاید ...اما خب اونہا میدونند اینجا هم غیر نظامے زندگی میکنہ. بعد زیر لب چیزے گفت کہ بزور شنیدم "باید هر جوری شده از اینجا بریم"...
♡﷽♡ ❤️ ☘ بالاخره آن روز لعنتے رسید. امروز پنج شنبه بود. تقریبا یڪ هفتہ از اسارتمان میگذشت. دم دماے عصر بود کہ صداے کوبیده شدنِ در ِ حیاط بلند شد. انگار چند نفر با چیزے محڪم بہ در میکوبیدند. عبدالله در را باز ڪرد. از لاے در نگاه ڪردم .چند مرد با اسلحہ با عبداللہ حرف میزدند .خوب کہ نگاه ڪردم همراهشان هم مرد همسایہ بود. جلو دهانم را گرفتم کہ جیغ نڪشم. پاهایم سست شده بود . سیدطوفان حالم را ڪہ دید بہ طرف در رفت . خودم را بہ آستین هایش آویزان ڪردم . ناے ایستادن نداشتم . از لاے در نگاه ڪرد ، صورتش برافروختہ شد. بہ اطراف نگاهے انداخت. با عجلہ دستم را گرفت چادر و روبنده ام را آورد. بہ سختے سرم ڪردم. به طرف حمام مرا برد و گفت: _هر اتفاقے افتاد از اینجا بیرون نمیاے فهمیدے؟ گفتم هر اتفاقے ...فهمیدے؟ با سر اشاره ڪردم کہ فهمیدم . _هیچ صدایی ازت بیرون نمیاد.هیچ صدایی... داشت میرفت لحظہ آخر صدایش زدم براے اولین بار اسمش را صدا زدم _طوفان برگشت به طرفم و گفت: جانم با جانم گفتنش قلبم بہ تپش افتاد، بہ قلب بیچاره من رحم کن، این دل قرار نبود اهلی تو شود. با لکنت گفتم: _من ... من ..مے ترسم حال نزارم را که دید بیخیال همه چیز شد. روبہ رویم ایستاد ، دست هایم را گرفت اینقدر گرم کہ یادم رفت اصلا کجا هستم . _تا من هستم نگران نباش توکلت بخدا باشه و من بدون تو بودن را چہ طور تصور کنم؟ در را باز ڪرد ، لحظہ آخر نگاه مستاصلے بہ من انداخت. در حمام را قفل کردم. کنار دیوار سرخوردم و نشستم. صداے بحث و درگیرے می آمد. از این وحشے ها هر ڪارے برمے آمد. ڪارے بہ مجرد و متاهل نداشتند. تمام ماهیچہ هاے بدنم منقبض شده بود "باید چیڪار ڪنم خدایا ...من میدونم معجزه هم اتفاق میفتہ .میشہ براے من معجزه کنے ؟ یا فاطمہ ...تو مادرمے دست دخترت رو نمیگیری ؟ بحق زینبت کہ رنج اسارت رو ڪشید کمکم ڪن اینہا دست خالے از اینجا برن . قول میدهم ... قول میدهم اگر کمکم کنید، قربانے بدهم. اسماعیلم را قربانے میڪنم. جلوی دهانم را گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. _تنہا چیز با ارزشے کہ دارم قربانیش ڪنم ...تنها چیز با ارزشم ...اسماعیل من ...طوفانہ من قول میدهم همسر چند روزه ام را قربانے کنم. ازش میگذرم .من با تمام وجودم ازش میگذرم .اون مال من نیست. در همان حین صدای داد حاج آقا را شنیدم _سید ... ولش کنید... بس ڪن بیا برو ڪنار صدای داد و هوار طوفان می آمد _اینجا کسی نیست. عبدالله بگو هیچکس اینجا نیست. فقط این دوتا زن هستن. بدنم به رعشه افتاده بود. سقف حمام تاریک و روشن میشد. من چسبیده بود به سقف، یا سقف روی سر من فرود آمده بود؟ نبضم مثل پتک در سرم می کوبید. ناقوس هایی در گوشم شروع به نواختن میکرد. راه نفس کشیدنم بسته شده بود. به گلویم چنگ انداختم. سیاهی ها به سمتم هجوم می آوردند. در اتاق با صدای مهیبی باز شد با آخرین رمقے کہ داشتم بزور لب زدم _یاحسین و دیگر هیچ نفهمیدم . . . . فاصله ی تو تا معجزه گاهی یک قدم است و گاهی هزار قدم. معجزه همیشگی نیست اما اتفاق می افتد. چشم هایم را گشودم .تمام بدنم درد میڪرد. اینجا دیگر ڪجاست؟ از سر جایم بلند شدم یک مزرعہ بود. یک مزرعہ سرسبز ِگندم، چشم چرخاندم یک درخت سبز و یک کلبه حوالی جایی که دراز کشیده بودم به چشم میخورد. در کلبہ را باز ڪردم. پدرم نشستہ بود و قرآن میخواند صدایش زدم _بابا نگاهم کرد و با لبخند گفت: اومدے بابا جان ، خیلے وقتہ منتظرت بودم .بیا بشین خوبے دخترم ؟ مرا کنارش نشاند. مهربانانه نگاهم ڪرد _ مواظب قلبت باش و اشاره بہ قرآن ڪرد ... راستے قبول باشہ. _ بابا من هنوز زیارت نرفتم. با تبسم گفت: اسماعیلت رو کہ قربانی ڪردی. اون رو میگم. قبول باشہ وقتے با خدا معامله ڪنے، خدا هم دستتو میگیره . حُسنا جان من باید برم گندم هاے اینجا رسیدند باید برم وقت درو هست وگرنہ دیر میشہ. اما اینو بدون که خدا هر بنده ای رو یه جور امتحان میکنه. تو هم سرِ قولت باش. _اما بابا من میترسم اونجا...من تنهام کسی نیست کمکم کنه. برگشت و گفت: _حضرت زهرا کمکت کرد. از درِ کلبہ خارج شدیم .آن گندم هاے سبز همہ رسیده و زرد شده بودند . بابا رفت . صداهایے می آمد و من از آن فضا جدا شدم . پلک هایم را بہ سختے گشودم ... من ڪجا هستم؟ ↩️ ...
رمان قسمت ۴۳.۴۴.۴۵ تقدیم نگاهتون😊☺🌸
بسم رب جان وجانان مهدی✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید‌شدن‌اتفاقے‌نیسٺ اینطۅ‌ࢪنیست‌ڪہ‌بگویے؛ گلوله‌ا؎خۅࢪد‌و‌مُرد شهیدࢪضایٺ‌نامہ‌داࢪد... و‌ࢪضایٺ‌نامہ‌اش‌ࢪا‌اۅلـ¹ حسین‌و‌علمدارشـ امضا‌میڪنند و‌بعد‌مُهر‌زهرامیخوࢪد...!🌹🦋 . https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 پیدا کردن نفوذی سخته...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
از‌صبح‌تا‌شب‌تو‌فضای‌مجازی‌میچرخہ و‌استورۍ‌واسه‌کانال‌مذهبی‌‌درست‌میڪنہ ولی‌تا‌‌مادرش‌بهش‌میگہ‌بیا‌کمک‌دست‌ِ‌من خستہ‌میشه‌‌یا‌مریضہ:/😢 https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
[🖤🗞] - - پیامبر‌اڪرمﷺ: -هرڪس‌دوست‌دآرد‌ڪہ‌نـآمہ‌اعمـآلش اورآخوشحـآل‌ڪند، استغفـآرِ‌درآن‌رآزیـآد‌گـردآند..! 📚میزان‌الحڪمه،ج۸،ص۴۶۳ https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
امام صادق علیه السلام: همین باد، اگر چند روزی نوزد همه چیز فاسد و متلاشی می شود الاحتجاج، جلد ۲، صفحه https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر میزنه صدا بنیّ ای کشته ی تشنه یا بنیّ.. [السلام علیک یااباعبدالله] ♥️ ----------------------------- j๑ïท➺°https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a