eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
20.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤کربلایی ▪️مـادر‌رقـم‌خـورده‌بـا‌تــو‌تـقـدیـرم ▪️روزیـمــو‌از‌ســفــره‌تــو‌مـیـگیـرم @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 مردی هنوز چشم به راه جواب ماست یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست💚
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نپاش😂🚫آب نپاش💧❌ خدا شناسی تو انزوا هنر نیست❌ اگر بتونیم توهمون شهر خودمون خدامون رو داشته باشیم فکر کنم بیشترین جهادو کردیم🌟🌙🌟 با ذکر صلوات کپی کنید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مــادر🙃💔 ڪه برود...♡🙃💔 نظم خانه بهم مے ریزد؛🙃💔 نگاه ڪن،🙃💔 علے ⇠نجف🙃💔 حسن ⇠بقیع🙃💔 حسین ⇠ڪربلا🙃💔 زینب ⇠دمشق🙃💔 و مهدے را نمیدانم کجا بیابم🙃💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید کاری می کردم. رو بہ سیدطوفان گفتم: _پاشو ...پاشو بیا بریم یہ گوشہ بشین .اینجا تو تیر رسشون هستے.دستتو بده بہ من. سیدطوفان با درد گفت:بیا برو ،اینقدر منو اذیت نڪن گفتم: بدون تو هیچ جا نمیرم اخمی کرد و گفت: چقدر تو کلہ شقے دختر، من نمیخوام بمونے اینجا اگر ببینتت ...لاالہ الااللہ از درد بہ خودش میپیچید. _اگر میخواے من برم باید پاشے با هم بریم. سرش را بہ حالت تاسف تڪان داد و گفت : وضع ما الان شبیہ فیلم هندے ها شده . آخہ حالا وقت اینڪاراست؟ بیا برو جونتو نجات بده بہ سختے بلند شد. کنار دیوار تکیه داد. نگاهش به فرشته خانم افتاد _خوشبحالش شهید شد. اشک های گوشه ی چشمم را پاک کردم. از دست دادن یک همراه آن هم در این سفر سخت، غم هایم را دوچندان کرد. حالا وقت سوگواری بود؟ برای که؟ برای خودم که معلوم نبود تا ساعتی دیگر چه بلایی سرم می آید؟ با زبان لب خشکیده اش را تر کرد و گفت: شاید آخراش باشه. از مرگ میترسی؟ ↩️ ....
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 در این دوسہ روز، درگیرے ها به قدری شدید بود که هر چند ساعت یکبار تمام ستون های خانه میلرزید. انگار زلزله ای بزرگ به پا شده بود. داعش عقب نشینے ڪرده و وارد چندروستا شده بود. گروهی از آن ها هم بہ اینجا آمده بودند. تصمیم جمع این بود کہ هیچڪس بیرون نرود. تنها کسی که بیرون میرفت عبدالله بود. آن هم برای خرید و اطلاع از اوضاع و احوال روستا. ڪابوس شب هایم برگشتہ بود. اما در این کابوس ها برخلاف شب هاے قبل ، سید طوفان حتے یڪبار هم سراغم نیامد. دلم براے صحبت ڪردن با او تنگ شده بود. دیروز حتے یڪ ڪلام هم با من حرف نزد. یڪبار صدایش زدم توجهے نڪرد. باید این دندان را از ریشہ بڪنم. اینقدر صداے شلیڪ ها زیاد بود کہ بیشتر وقت ها ترسیده گوشہ اے ڪز میڪردم و ذکر میگفتم. گاهی تیرهایے بہ دیوارهاے خانہ اصابت میڪرد و تمام ستون تنم را می لرزاند. از رفتن عبدالله دو ساعتی میگذشت. وقتی برگشت با تعدادی نان در دست وارد خانه شد. حاج آقا روبه او کرد و پرسید: عبدالله از بیرون چه خبر؟ عبدالله سری به تأسف تکان داد و گفت: وضع روستا خوب نیست. از بازار کوچک... دست فروش ها... یعنی پارچه و این چیزها حاج آقا به تایید سرش را تکان داد و گفت: خب؟ _ سربازای داعش وارد بازار شدن. یه مرد با محاسن بلند خضاب شده ... باید رییس باشه از کنار یک مادر و دختر که خرید میکردند رد شد. مرد داعشی دست روی سر دختر نوجوان... شاید چهارده یا پانزده سال داشت گذاشت و گفت: زوجه من ...به صیغه ی من در آمد. مادر و دختر التماس کردن ضجه میزدند فایده ای نداشت. دختر را بردند. فرشته خانم گفت: واه مگه میشه یه دختر رو بدون اجازه پدرش به همسری گرفت؟!! اینها مسلمون هستن؟ حاج آقا سرش را تکان داد و گفت: طبق فتوای علمای داعش بله!!!!! اونها فتوا دادند اگر مجاهدان داعش از دختری خوششان بیاد ، دست روی سرش بگذارند و بگن این زن من است و تمام !!!! اون دختر رو عقد کردند و بردند. تمام وجودم را غصه فرا گرفت. لحظه ای خودم را جای آن دختر تصور کردم. چشم هایم را با غصه بستم. اگر ازدواج من هم از سر تحمیل شدن بود اما طوفان کجا و این حیواکجا؟ طوفان برای من یک حس عجیب و غریب بود. عبدالله ادامه داد: یکی از اهالی به من گفت چند وقت پیش توی شهر دختری را گردن زدند. حاج آقا لااله الا اللهی زیر لب گفت و بلند شد. آقا محمود کنجکاو پرسید: نگفت برای چه؟ _بله ، گفت چون با این فیس بوک و اینترنت بوده، فعال بوده احساس کردم هوا به مغزم نمیرسد. از جایم بلند شدم و به حیاط پناه بردم. لحظاتی بعد سیدطوفان وارد حیاط شد و کنارم نشست. نگاهی به پایش انداختم و گفتم: _ خداروشکر پات بهتر شده سرش را به تایید تکان داد _موندم این ها اسم آدمیزاد رو چطوری یدک میکشند. اصلا میشه به اینها گفت آدم؟ خدا میدونه چند نفر به دست این حیوونها کشته شدن. چقدر همین الان داریم شهید میدیم بعد یه عده میگن چرا ایرانی ها خودشون رو درگیر کردند؟ پوزخندی زد و ادامه داد: اینها به خون ایرانی ها تشنه اند هدفشون اول شیعه است. بعد یه عده ابله توقع دارن ما تو کشورشون دست به سینه بشینیم و منتظر باشیم که اگر احیانا اومدن داخل کشور اون وقت از خودمون دفاع کنیم. چقدر مردم مابعضیاشون ساده و ابله هستند. از لحن حرف زدنش مشخص بود عصبی است.چند دور توی حیاط قدم زد و بعد به اتاق گوشه ی حیاط رفت. ترجیح دادم تنهایش بگذارم.پیش زهره خانم برگشتم. برای آن که حوصله ام سر نرود شروع به حفظ قرآن کرده بودم. یک ساعتی گذشت. سر وصداهای مهیبی بلند شد. این بار با دفعہ هاے قبل فرق داشت. صداها وحشتناڪ تر شده بود. صداے درگیرے بہ قدرے بلند بود کہ گوشهایم را با دست گرفتہ بودم. زهره خانم و مادرش بهت زده دعا میخواندند. نگران پیرزن بیچاره بودم. یعنے آخرش چه میشود؟ شروع بہ دعا و راز و نیاز ڪردم . ناگهان با صداے انفجار بلندے خانہ لرزید. شیشه های پنجره ی اتاق روی سرمان فرو ریخت. احساس سوزشے در دست و صورتم میڪردم.بہ زمین افتادم. زهره خانم جیغ میڪشید. با صدای بلند و مهیبی دیوار کنارپنجره که دیوار همسایه بود فرو ریخت و خاک و سنگ حاصل از انفجار به داخل اتاق پرت شد. همه جا را غبار فرا گرفته بود. صدای ناله های زهره خانم را میشنیدم اما پس از چند ثانیہ دیگر صدایے نمیشنیدم .فقط صداے ممتد یڪ زنگ در گوشم مے پیچید. همہ چیز صامت شده بود . همه جا را خاڪ و غبار گرفتہ بود. چشمانم میسوخت. چیزے پیدا نبود. نفسم به شماره افتاده بود. به لباسم چنگ زدم . 👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 نمےدانم چقدر گذشت کہ پاهایے را جلو خودم دیدم و کسے کہ با من حرف میزد. اما صدایش را نمیشنیدم. چهره آشنایے داشت .صورت و موهاے خاڪے و دستهایے خونے ...خواب میدیدم؟ با من بود؟پس چرا چیزے نمی شنیدم؟ چشمهایم بہ صورتش خیره بود . نمیتوانستم هیچ حرکتے ڪنم. راه تنفسم انگار بسته شده بود. شانہ هایم را تکان میداد. با کشیده ے محڪمے کہ بہ صورتم خورد صداے آن زنگ ڪمتر و ڪمتر شد. شروع به سرفه کردم . نمیدانم چقدر گذشت کہ صداها واضح شدند. صداے داد و گریہ مے آمد. بہ سختے از روے زمین بلند شدم .چند دقیقہ اے در شوڪ بودم . زهره خانم و مادرش روے زمین نشستہ بودند و نالہ میڪردند. سرم گیج میرفت .دست بہ دیوار گرفتم و بہ سختے از اتاق خارج شدم .روے زمین شیشہ هاے خورد شده بود. دیوار کوچہ ریخته بود و اثرے از اتاق ما نبود. اتاق ...اتاق ما سیدطوفان ...سیدطوفان آن جا بود ! آتشے در درونم شعلہ گرفت.بہ زمین نشستم ...زبانم قفل شده بود. هرچہ ڪردم آوایے از آن خارج نمیشد. بہ گلویم چنگ زدم.با سختے تمام دهانم باز شد. طوفاااااان ...سیییییید طوفان بہ یڪ باره حنجره ام باز شد و جیغ ڪشیدم طوفاااان .... طوفاااااان ....اے خدااااا یعنے تمام شد ؟ طوفان رفت؟ نہ من او را دیده بودم .دستش خونے بود؟ یعنے خواب میدیدم؟ حاج آقا با لباس خاڪی و پایی زخمی از ڪنارم رد شد و از حیاط بیرون رفت . از ڪنار دیوار خراب شده ے ڪوچہ آقا محمود و حاج آقا را دیدم و بعد از آن مردے کہ امید را به قلبم بازگرداند. دستهایش خونے بود و اسلحہ اے بہ دست داشت. خودش بود ...پس خواب ندیده بودم. نفسِ حبس شده ام را بیرون دادم. بہ سجده افتادم و گفتم: خدایا شڪرت ... صدایش بلند شده بود _آقامحمود فقط زود باشین باید راه بیفتیم.بہ همہ بگید راه بیفتند نباید تعلل ڪنیم. آقا محمود پشت سرم در چارچوب در ایستاده بود. حاج آقا گفت:تو مطمئنے ؟آخہ با این خانم ها چطورے میتونیم راه بیفتیم؟ _حاجے مجبوریم راه دیگہ اے نیست.ارتش عراق بہ در ورودے روستا رسیده .روستا محاصره است اگر دیر بجنبیم ما رو هم قاطے اینہا میزنند . نگاهش را به سمت خانه داد و خیلی جدی گفت: خانم حکیمی خانم ها رو بیارید بیرون بگید زودتر راه بیفتن. همہ از خانہ بیرون زدیم .خبرے از عبدالله نبود. سیدطوفان با اسلحہ اے کہ پیدا ڪرده بود جلو ما حرڪت میڪرد . راه بلد ماشده بود. وسط یک ڪوچہ منتهے بہ خیابان اصلے رسیدیم. صداے درگیرے بہ قدرے نزدیڪ بود که احساس کردم بہ سمت ما شلیڪ میکنند. ناگهان سیدطوفان داد زد : _بخوابید رو زمین ، همگے بخوابید زمین همہ روے زمین خوابیدیم. بعد هم ڪشان ڪشان خودمان را بہ گوشہ ے دیوارے رساندیم. سیدطوفان از پشت دیوار نگاهی کرد و شروع بہ تیراندازے ڪرد. آرام گفت: داعشی اند همه رو دارن میزنن براشون فرقی نداره الان مردم خودشون رو دارن میزنن. چند دقیقه ای که گذشت. سیدطوفان داد زد و گفت :پاشید پاشید ، خیلی سریع ...تا من سرگرمشون میڪنم شما برید. بدویید ... نگاهم را به او دوختم .چطورے من بدون تو بروم؟ تامرا دید فریاد زد : _چرا وایسادے ؟ میگم برو ... سرم را بہ علامت منفے تڪان دادم . لحظہ ی آخر دستم را گرفت و با تمام توان دویدیم.اما مادر زهره خانم نمیتوانست پا بہ پاے ما بیاید. سرعتمان را ڪم ڪرده بود. سیدطوفان دستم را رها ڪرد تابہ فرشتہ خانم برسد، آقامحمود و زهره خانم سریعتر رفتند، برگشتم ببینم ڪجا هستند. کہ با صداے شلیڪ تفنگ هر دو بہ زمین افتادند. _یا فاطمه زهرااااا بدون در نظر گرفتن موقعیتم بہ سمت طوفان دویدم .حاج آقا داد میزد _ برگرد دختر خطرناکه آقا محمود هم دستِ زهره خانم را گرفتہ بود تابہ این سمت نیاید . گویا مسیر تیراندازے آن ها هم تغییر ڪرده بود و بہ سمت دیگرے شلیڪ میڪردند. بالاے سرشان رسیدم. سیدطوفان مچ پایش تیر خورده بود. نزدیک دیوار بود . داد زد _چرا اومدے؟برگرد برو ...خطرناکہ _من بدون تو هیچ جا نمیرم دستش را به پایش کشید و گفت:حُسنا الان وقت لجبازے نیست .میگم برو _نمیتونم ،باید بهت ڪمڪ ڪنم _من خوبم بہ فرشتہ خانم اشاره ڪرد. رفتم سراغ فرشتہ خانم به سمت خودم برگرداندمش. تیر بہ پشتش خورده بود و متاسفانہ تمام ڪرده بود. نفس کشیدن برایم دشوارترین کار ممکن بود. احساس کردم سرم دارد گیج میرود. همه چیز دور سرم میچرخید. از آن جا نگاهے بہ زهره خانم انداختم ...متوجہ حالاتم شد، بہ سرش زد و بہ زمین نشست. به سمتشان مجددا تیراندازی شد که با فریادهای حاج آقاپناهی با سرعت از آن جا دور شدند. 👇👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 با زبان لب خشکیده اش را تر کرد و گفت: شاید آخراش باشه. از مرگ میترسی؟ _کسی هست که نترسه؟ هر کسی از مرگ میترسه اما از این که اگه بمیرم تو معرکه جنگ بودم خوشحالم اما دروغ چرا از اعمالم می ترسم.اینکه  با دست خالی برم با خودم گفتم : کاش با دست خالی ، با تنی پر گناه به دیدار معبود میروم. بیچارگی از این بدتر صحبت از مردن به همین راحتی نبود. قبلا چنان برای رفتن اشتیاق داشتم که با خودم میگفتم چرا مردم از مرگ میترسند؟ اما اینجا، آن هم وسط معرکه جنگ بین نیروهای داعش، همه چیز ترسناک بود. خیلی خیلی ترسناک! لحظه ای خودم را جای  سربازان مدافع کشورم گذاشتم. اینکه از جانت، عزیزترین چیزی که در این دنیا داری،  بگذری! گفتنش به همین راحتی نبود.   اگر کسی هدفی نداشته باشد قطعاً نمی تواند در این کارزار ثانیه ای دوام بیاورد. بهای خریدن جان چیست؟پول؟ چقدر؟ حتی اگر میلیاردها دلار و کوهی به ارزش طلا به آدمی بدهند نمی تواند از جان خودش بگذرد. و من این را  اینجا وسط معرکه احساس می‌کردم. کجا بودند آنانی که می‌گفتند سربازان سرزمینم به خاطر پول به جنگ در سرزمین دیگری میروند. و یا اینکه میخواستند نروند به ماچه؟ اینجا وسط ویرانی سرزمین چهل پاره ی عراق به امنیت کشورم فکر میکردم. اویی که زیر لحاف گرم و تشک نرم خوابیده معنای امنیت را نمیفهمد. قفسه سینه اش بالا و پایین میشد. عرق کرده بود. کنار دیوار پایش را دراز کرد. دستش را روی مچ پایش گذاشت و فشار داد. دستانش خونی بود. هوا برای نفس کشیدن زیر آن روبنده ام کم بود. گاهی آن را بالا میزدم تا بتوانم درست تنفس کنم. نگرانش شدم دستم را جلو بردم و روی پایش گذاشتم. _خیلی خون ازش میره باید هرجوری شده بود پایش را می بستم. دست بردم  روبنده ام را بردارم با اخم پرسید _چیکار می کنی؟ اشاره به پایش کردم و گفتم: باید ببندمش. _نمیخواد اونو درنیار لازم میشه. گره ی روبنده را باز کردم و گفتم: الان وقت این چیزا نیست بدجور ازت خون میره اگر این جوری ادامه بدی نمیتونی قدم از قدم برداری. _آخه اگه ... با تحکم گفتم: بسه طوفان الان جون تو مهمتره چقد لجبازی می کنی. _از تو لجباز تر نیستم. ابروهایم بالا پرید _اینجا هم کم نمیاری نه؟ رویش را برگرداند . در برابر اصرارم نتوانست مقاومت کند. چشمهایش را بست. خم شدم و روبنده ام را به پایش بستم. از کنار دیوار خودش را به لبه ی دیوار رساند و از گوشه اش سرک کشید. لبم را به دندان گرفته بودم. پاهایم را با ترس ولرز تکان میدادم. دستانم را مشت کردم. استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. با نگرانی گفتم: نمیشه رفت؟ هنوز اونجا هستند ؟ سرش را به طرفم چرخاند و گفت: آره طوفان حواسش به درگیری ها بود. دنبال منشاء تیراندازی به سمت نیروهای داعش بود. اطراف را چندبار نگاه کرد.   نگاهش خیره ی ساختمان نیمه کاره ای سمت راستمان، جایی روبه روی موضع داعشی ها شد. _فکر کنم از اینجا دارن  بهشون شلیک میکنن. خواستم سرم را کج کنم و از گوشه ی دیوار آنجا را ببینم که با دست مانعم شد و گفت : سرجات تکون نخور خطرناکه در همه حال حواسش به من بود. سرباز حفظ جان من شده بود، اویی که خودش ارزشش بیش از این ها بود. چند بار آب دهانش را قورت داد. رنگ چهره اش به سفیدی میزد. _تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که ما هم به سمت داعش شلیک کنیم تا ارتش عراق بفهمن ما هم خودی هستیم. با دلهره گفتم: این که خیلی خطرناکه ممکنه مارو هم بزنن. _چاره ای نیست تنها راهه در دل شروع به ذکر خواندن کردم. "ای خدای حسین، خودت کمکمان کن. اگر لیاقت شهادت را دارم نصیبم کن فقط نگذار خوار و ذلیل شوم. نگذار اسیر شوم که این امتحان از طاقتم دور است." شهادت آیا راحت بود؟ نمیدانم. ناخودآگاه شروع به اشک ریختن کردم.دست خودم نبود. در همان حین یادم به ذکر "المستغاث بک یا صاحب الزمان" افتاد. شروع به ذکر گفتن کردم. طوفان نگاهی به اسلحه اش کرد _چندتا تیر بیشتر نداره چشم هایش را بست. چند بار نفس عمیق کشید. آماده بود. من هم آماده بودم؟ کاش زمان می ایستاد. من اینجا وسط این معرکه چه میکردم؟ زیر لب بسم اللهی گفت و با ذکر یا زهرا تفنگ را کنار دیوار برد و شروع به شلیک کرد. از شانس بد تمام آتش حمله شان به سمت ما برگشت . طوفان فریاد زد _حسنا بدو ...بدو  اون طرف به سمت چپ پیچ کوچه دویدم که همان موقع از سمت دیگر صدای تیراندازی و آتش و غبار بلند شد. فکر کنم نارنجک بود یا چیز دیگر... با تمام سرعت به عقب برگشتم. همین که از پیچ کوچه رد شدم  احساس کردم بازویم سوخت. 👇👇👇👇
قسمت ۴۹.۵۰.۵۱ تقدیم نگاهتون❤️🌼🍃
آه از آنان که در قلبمان خانه دارند و خود بی خبرند..