eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 نمےدانم چقدر گذشت کہ پاهایے را جلو خودم دیدم و کسے کہ با من حرف میزد. اما صدایش را نمیشنیدم. چهره آشنایے داشت .صورت و موهاے خاڪے و دستهایے خونے ...خواب میدیدم؟ با من بود؟پس چرا چیزے نمی شنیدم؟ چشمهایم بہ صورتش خیره بود . نمیتوانستم هیچ حرکتے ڪنم. راه تنفسم انگار بسته شده بود. شانہ هایم را تکان میداد. با کشیده ے محڪمے کہ بہ صورتم خورد صداے آن زنگ ڪمتر و ڪمتر شد. شروع به سرفه کردم . نمیدانم چقدر گذشت کہ صداها واضح شدند. صداے داد و گریہ مے آمد. بہ سختے از روے زمین بلند شدم .چند دقیقہ اے در شوڪ بودم . زهره خانم و مادرش روے زمین نشستہ بودند و نالہ میڪردند. سرم گیج میرفت .دست بہ دیوار گرفتم و بہ سختے از اتاق خارج شدم .روے زمین شیشہ هاے خورد شده بود. دیوار کوچہ ریخته بود و اثرے از اتاق ما نبود. اتاق ...اتاق ما سیدطوفان ...سیدطوفان آن جا بود ! آتشے در درونم شعلہ گرفت.بہ زمین نشستم ...زبانم قفل شده بود. هرچہ ڪردم آوایے از آن خارج نمیشد. بہ گلویم چنگ زدم.با سختے تمام دهانم باز شد. طوفاااااان ...سیییییید طوفان بہ یڪ باره حنجره ام باز شد و جیغ ڪشیدم طوفاااان .... طوفاااااان ....اے خدااااا یعنے تمام شد ؟ طوفان رفت؟ نہ من او را دیده بودم .دستش خونے بود؟ یعنے خواب میدیدم؟ حاج آقا با لباس خاڪی و پایی زخمی از ڪنارم رد شد و از حیاط بیرون رفت . از ڪنار دیوار خراب شده ے ڪوچہ آقا محمود و حاج آقا را دیدم و بعد از آن مردے کہ امید را به قلبم بازگرداند. دستهایش خونے بود و اسلحہ اے بہ دست داشت. خودش بود ...پس خواب ندیده بودم. نفسِ حبس شده ام را بیرون دادم. بہ سجده افتادم و گفتم: خدایا شڪرت ... صدایش بلند شده بود _آقامحمود فقط زود باشین باید راه بیفتیم.بہ همہ بگید راه بیفتند نباید تعلل ڪنیم. آقا محمود پشت سرم در چارچوب در ایستاده بود. حاج آقا گفت:تو مطمئنے ؟آخہ با این خانم ها چطورے میتونیم راه بیفتیم؟ _حاجے مجبوریم راه دیگہ اے نیست.ارتش عراق بہ در ورودے روستا رسیده .روستا محاصره است اگر دیر بجنبیم ما رو هم قاطے اینہا میزنند . نگاهش را به سمت خانه داد و خیلی جدی گفت: خانم حکیمی خانم ها رو بیارید بیرون بگید زودتر راه بیفتن. همہ از خانہ بیرون زدیم .خبرے از عبدالله نبود. سیدطوفان با اسلحہ اے کہ پیدا ڪرده بود جلو ما حرڪت میڪرد . راه بلد ماشده بود. وسط یک ڪوچہ منتهے بہ خیابان اصلے رسیدیم. صداے درگیرے بہ قدرے نزدیڪ بود که احساس کردم بہ سمت ما شلیڪ میکنند. ناگهان سیدطوفان داد زد : _بخوابید رو زمین ، همگے بخوابید زمین همہ روے زمین خوابیدیم. بعد هم ڪشان ڪشان خودمان را بہ گوشہ ے دیوارے رساندیم. سیدطوفان از پشت دیوار نگاهی کرد و شروع بہ تیراندازے ڪرد. آرام گفت: داعشی اند همه رو دارن میزنن براشون فرقی نداره الان مردم خودشون رو دارن میزنن. چند دقیقه ای که گذشت. سیدطوفان داد زد و گفت :پاشید پاشید ، خیلی سریع ...تا من سرگرمشون میڪنم شما برید. بدویید ... نگاهم را به او دوختم .چطورے من بدون تو بروم؟ تامرا دید فریاد زد : _چرا وایسادے ؟ میگم برو ... سرم را بہ علامت منفے تڪان دادم . لحظہ ی آخر دستم را گرفت و با تمام توان دویدیم.اما مادر زهره خانم نمیتوانست پا بہ پاے ما بیاید. سرعتمان را ڪم ڪرده بود. سیدطوفان دستم را رها ڪرد تابہ فرشتہ خانم برسد، آقامحمود و زهره خانم سریعتر رفتند، برگشتم ببینم ڪجا هستند. کہ با صداے شلیڪ تفنگ هر دو بہ زمین افتادند. _یا فاطمه زهرااااا بدون در نظر گرفتن موقعیتم بہ سمت طوفان دویدم .حاج آقا داد میزد _ برگرد دختر خطرناکه آقا محمود هم دستِ زهره خانم را گرفتہ بود تابہ این سمت نیاید . گویا مسیر تیراندازے آن ها هم تغییر ڪرده بود و بہ سمت دیگرے شلیڪ میڪردند. بالاے سرشان رسیدم. سیدطوفان مچ پایش تیر خورده بود. نزدیک دیوار بود . داد زد _چرا اومدے؟برگرد برو ...خطرناکہ _من بدون تو هیچ جا نمیرم دستش را به پایش کشید و گفت:حُسنا الان وقت لجبازے نیست .میگم برو _نمیتونم ،باید بهت ڪمڪ ڪنم _من خوبم بہ فرشتہ خانم اشاره ڪرد. رفتم سراغ فرشتہ خانم به سمت خودم برگرداندمش. تیر بہ پشتش خورده بود و متاسفانہ تمام ڪرده بود. نفس کشیدن برایم دشوارترین کار ممکن بود. احساس کردم سرم دارد گیج میرود. همه چیز دور سرم میچرخید. از آن جا نگاهے بہ زهره خانم انداختم ...متوجہ حالاتم شد، بہ سرش زد و بہ زمین نشست. به سمتشان مجددا تیراندازی شد که با فریادهای حاج آقاپناهی با سرعت از آن جا دور شدند. 👇👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 با زبان لب خشکیده اش را تر کرد و گفت: شاید آخراش باشه. از مرگ میترسی؟ _کسی هست که نترسه؟ هر کسی از مرگ میترسه اما از این که اگه بمیرم تو معرکه جنگ بودم خوشحالم اما دروغ چرا از اعمالم می ترسم.اینکه  با دست خالی برم با خودم گفتم : کاش با دست خالی ، با تنی پر گناه به دیدار معبود میروم. بیچارگی از این بدتر صحبت از مردن به همین راحتی نبود. قبلا چنان برای رفتن اشتیاق داشتم که با خودم میگفتم چرا مردم از مرگ میترسند؟ اما اینجا، آن هم وسط معرکه جنگ بین نیروهای داعش، همه چیز ترسناک بود. خیلی خیلی ترسناک! لحظه ای خودم را جای  سربازان مدافع کشورم گذاشتم. اینکه از جانت، عزیزترین چیزی که در این دنیا داری،  بگذری! گفتنش به همین راحتی نبود.   اگر کسی هدفی نداشته باشد قطعاً نمی تواند در این کارزار ثانیه ای دوام بیاورد. بهای خریدن جان چیست؟پول؟ چقدر؟ حتی اگر میلیاردها دلار و کوهی به ارزش طلا به آدمی بدهند نمی تواند از جان خودش بگذرد. و من این را  اینجا وسط معرکه احساس می‌کردم. کجا بودند آنانی که می‌گفتند سربازان سرزمینم به خاطر پول به جنگ در سرزمین دیگری میروند. و یا اینکه میخواستند نروند به ماچه؟ اینجا وسط ویرانی سرزمین چهل پاره ی عراق به امنیت کشورم فکر میکردم. اویی که زیر لحاف گرم و تشک نرم خوابیده معنای امنیت را نمیفهمد. قفسه سینه اش بالا و پایین میشد. عرق کرده بود. کنار دیوار پایش را دراز کرد. دستش را روی مچ پایش گذاشت و فشار داد. دستانش خونی بود. هوا برای نفس کشیدن زیر آن روبنده ام کم بود. گاهی آن را بالا میزدم تا بتوانم درست تنفس کنم. نگرانش شدم دستم را جلو بردم و روی پایش گذاشتم. _خیلی خون ازش میره باید هرجوری شده بود پایش را می بستم. دست بردم  روبنده ام را بردارم با اخم پرسید _چیکار می کنی؟ اشاره به پایش کردم و گفتم: باید ببندمش. _نمیخواد اونو درنیار لازم میشه. گره ی روبنده را باز کردم و گفتم: الان وقت این چیزا نیست بدجور ازت خون میره اگر این جوری ادامه بدی نمیتونی قدم از قدم برداری. _آخه اگه ... با تحکم گفتم: بسه طوفان الان جون تو مهمتره چقد لجبازی می کنی. _از تو لجباز تر نیستم. ابروهایم بالا پرید _اینجا هم کم نمیاری نه؟ رویش را برگرداند . در برابر اصرارم نتوانست مقاومت کند. چشمهایش را بست. خم شدم و روبنده ام را به پایش بستم. از کنار دیوار خودش را به لبه ی دیوار رساند و از گوشه اش سرک کشید. لبم را به دندان گرفته بودم. پاهایم را با ترس ولرز تکان میدادم. دستانم را مشت کردم. استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. با نگرانی گفتم: نمیشه رفت؟ هنوز اونجا هستند ؟ سرش را به طرفم چرخاند و گفت: آره طوفان حواسش به درگیری ها بود. دنبال منشاء تیراندازی به سمت نیروهای داعش بود. اطراف را چندبار نگاه کرد.   نگاهش خیره ی ساختمان نیمه کاره ای سمت راستمان، جایی روبه روی موضع داعشی ها شد. _فکر کنم از اینجا دارن  بهشون شلیک میکنن. خواستم سرم را کج کنم و از گوشه ی دیوار آنجا را ببینم که با دست مانعم شد و گفت : سرجات تکون نخور خطرناکه در همه حال حواسش به من بود. سرباز حفظ جان من شده بود، اویی که خودش ارزشش بیش از این ها بود. چند بار آب دهانش را قورت داد. رنگ چهره اش به سفیدی میزد. _تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که ما هم به سمت داعش شلیک کنیم تا ارتش عراق بفهمن ما هم خودی هستیم. با دلهره گفتم: این که خیلی خطرناکه ممکنه مارو هم بزنن. _چاره ای نیست تنها راهه در دل شروع به ذکر خواندن کردم. "ای خدای حسین، خودت کمکمان کن. اگر لیاقت شهادت را دارم نصیبم کن فقط نگذار خوار و ذلیل شوم. نگذار اسیر شوم که این امتحان از طاقتم دور است." شهادت آیا راحت بود؟ نمیدانم. ناخودآگاه شروع به اشک ریختن کردم.دست خودم نبود. در همان حین یادم به ذکر "المستغاث بک یا صاحب الزمان" افتاد. شروع به ذکر گفتن کردم. طوفان نگاهی به اسلحه اش کرد _چندتا تیر بیشتر نداره چشم هایش را بست. چند بار نفس عمیق کشید. آماده بود. من هم آماده بودم؟ کاش زمان می ایستاد. من اینجا وسط این معرکه چه میکردم؟ زیر لب بسم اللهی گفت و با ذکر یا زهرا تفنگ را کنار دیوار برد و شروع به شلیک کرد. از شانس بد تمام آتش حمله شان به سمت ما برگشت . طوفان فریاد زد _حسنا بدو ...بدو  اون طرف به سمت چپ پیچ کوچه دویدم که همان موقع از سمت دیگر صدای تیراندازی و آتش و غبار بلند شد. فکر کنم نارنجک بود یا چیز دیگر... با تمام سرعت به عقب برگشتم. همین که از پیچ کوچه رد شدم  احساس کردم بازویم سوخت. 👇👇👇👇
قسمت ۴۹.۵۰.۵۱ تقدیم نگاهتون❤️🌼🍃
آه از آنان که در قلبمان خانه دارند و خود بی خبرند..
به وقت تبادل🍃🌸
سَلام 👋سلام👋 دُنبالِ یِک کانالِ پُر اَز مَداحی (جَنجالی) میگَردی؟ اَما پِیدا نِمیکُنی⁉️😢 کانالی کِه پُر اَز اِستُوری مَذهَبی و باشِه؟!😉 🌿آن روز که مکه شود آزاد چه زود است 🌿این ها نفس آخر این آل سعود است ⛔️قشنگ آمریکا ،اسرائیل و آل سعود رو شست پهن کرد گذاشت کنار 👉😱😱😱از اینا میخوای نداری ؟ از مداحی های طوفانی تا و ؟!👌😍 مداحی هایی که هیچ جا پیدا نمیکنیو جدید باشه اینجاست 😉🙊👇 https://eitaa.com/joinchat/337707116Cded7c96faf
اینجا پر از👇👇 مداحی های جنجالی 🤯 سیاسی 😨😡 حماسی😎⚡️💪 مداحی هایی که حالتو خوب میکنه😌👌 بروبچ انقلابی 😃🖐 بپاچید تو این کانال😂👇 °|مداحی رو عشقه❤️❤️❤️|° گوش کن رفیق با مرام❤️ این کانال بولدوزری حمایت شه😍👇 https://eitaa.com/joinchat/337707116Cded7c96faf
سلام :)🌱 •دوستَم‌میخوام‌دودیقھ‌وقتتُ‌بگیرم⏰• چادرے‌هستے؟!🌸👛•」 مذهبے‌هستے‌؟!💕🌱•」 خوش‌سلیقھ‌اے-🎨🐋•」 ازهمه‌مهم‌تر‌دختر‌هم‌هستی؟‌^^ دنبال‌پروف‌دخترونھ‌هاے‌امروزی‌میگردے؟!⌛️🍓•」 کپشنڪ‌هاے‌نآب‌!🦄🕸」 ꯁـوری 🐳🌸•」 معرفی‌شهید؟! 🕊🦋」 از‌سری‌مطالبایِ‌درگوشی‌دخترونه‌🤭🐚」 پروفایل های حجاب گونه اے🤤👀」 🤓💡」 خلاصھ‌اگھ‌اینارو‌میخواے‌و‌توکانال‌ مآعضو‌نیستی‌‌نصف‌عمرت‌به‌هدر‌رفته🤭 -----------------|🌸------------- •تودعوت‌شدھ‌ے‌حضرت‌زهرایی🔆^_• ࢪایحہ𝕤𝕙𝕠𝕙𝕒𝕕𝕒 ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
ڪۍسࢪباز حاجـ قـاسم هَـستـ؟!🧐 دخترا🙋🏻‍♀ پسرا🙋🏻‍♂ راۍ بدید ببینیم دختڔا 🙃 سࢪباز حـاج قاسِـم هستݩ 🙂 یا پسࢪا؟! 😉 با یڪ راۍ میتونھ عوض بشھ!🙀
چـادࢪے هستۍ؟!🧐 بله😌 خیࢪ😖 راۍ بدید ببینیم چادࢪۍ ها بیشتࢪن یا نھ🙃♥️
سلام دوستان به خاطر اعضای محترم کانال کربلایی محمود عیدانیان ما به خاطر اعضا میخواهیم از این جلسه آقا وحید شکری در کانال لایو بزاریم انشالله پس مارا به دوستان خود معرفی کنید تا لایو از جلسه جنت العباس قنوات بزارم @M_eydanian_315 پس حمایت کنید و به دوستان خودتان این بنر را بفرستید تا دوستانتان اطلاع داشته باشند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا