eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 افشین از تو حیاط برگشت تو و دسته چمدونو ڪشید و گفت«بیا بریم آزاده،اینجا دیگہ جاے ما نیست...» نگاهمو از بابا گرفتمو رفتم..، .......... تا ساعت یازده شب با افشین مشغول خوش گذرونے تو ڪافہ ها و رستورانا بودیم و انصافا از هفت دولت آزاد! ڪم ڪم خوابمون گرفت و افشین گفت«بیا بریم،» گفتم«ڪجا؟! بیام بشینم بیخ دل مامان بابات بگم سلام این منم عروس ناخواندتون؟!» افشین خندید و گفت«آزاده چی میگے تو؟!میگم بیا بریم خونہ خودم.» یہ قدم رفتم عقب و گفتم«بیام خونہ تو چیڪار؟!» پوز خند زد و گفت«آزاده! ناسلامتے قراره زَنَم بشی،با هم بریم تو اون خونہ،بعد الان نمیخواے بیاے؟!» انگشت اشارمو آوردم بالا و بہ حالت تہدید گفتم«هنوز ڪہ نشدم! پس همہ چیو با هم قاطے نڪن!» _«باشہ،باشہ،خیلہ خب،قاطے نڪن!حالا ڪجا میخواے برے؟!» +«میرم یہ هتلے،جایی؛» _«منم همراهت میام!» +«چی میگے تو باز؟!میخواستم با تو بیام ڪہ میومدم خونت!» 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 _«نہ دیوونہ!یعنے تا اونجا میرسونمت؛» سرمو به نشونہ مثبت تڪون دادم و گفتم«آها باشہ.» حرڪت ڪرد و رفت دم در یہ هتل شیک برام اتاق گرفت و بعد خداحافظے ڪرد رفت. رفتم یہ دوش گرفتم لباسامو عوض ڪردم خوابیدم تو رخت خواب،یڪدفعہ یہ عالمہ فڪر و خیال هجوم آورد بہ سرم! اینڪہ نڪنہ دروغ گفتہ باشہ..، نڪنہ بخواد گیرم بندازه از بابام باج بگیره..، دیگہ داشت سرم درد میگرفت ڪہ گوشیم زنگ خورد،افشین بود! گوشے رو برداشتم گفتم«بلہ؟! سلام؟! خوبم،خوبی؟!ڪارے داشتے؟!» _«الو، سلام ،خوبم ،خوبه خوبی،راحتے؟!» بعدشم ڪلی روش خندید..! +«آره راحتم فقط افشین یہ سوال میپرسم صادقانہ جوابمو بده!» _«بلہ؟چیشده؟!» +«افشین،تو ڪہ نمیخواے یہ وقت بہم خیانت ڪنے؟!» بہت زده گفت:«آزاده خوبی؟!اینا چیہ میگے؟!ظاهرا تنہایی باعث شده فڪر و خیال بزنہ بہ سرتا!!!» نفسے عمیق از سر اطمینان ڪشیدم و گفتم:«برو ببینم بابا! حالا تو چیڪار داشتے زنگ زدے؟!» 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 گفت«آها،خواستم بگم الان زنگ اتاقتو میزنن؛» با خنده گفتم«عہ؛جدیدا پیشگویی ام میڪنے؟!» یڪدفعہ زنگ در اتاق خورد! یہ شال بلند سر ڪردم و رفتم دم در،راهنماے هتل یہ شاخہ گل قرمز برام آورد و گفت«خانم آزاده یوسفے؟!» _«بله،خودمم.» یہ یادداشت از جیبش در آورد و گفت«از طرف آقاے افشین رستمے براے شما فرستاده شده!» همونجور ڪہ داشتم سعے میڪردم بیشتر بدنم پشت در بمونہ شاخہ گل رو گرفتم و گفتم«ممنون» درو بستم و گوشیمو برداشتمو گفتم«مسخره!!! اینڪارا دیگہ چیہ؟!» با لحن خاصےگفت«بابا اینڪارا رو میڪنم شڪ خیانت بر میدارے،اگہ نڪنم ڪہ دیگہ اوضاعم خیلے خرابہ!» _«باشہ،باشہ،قطع ڪن دیگه حوصلتو ندارم میخوام برم بخوابم.» +«چشم فقط قبلش درو باز ڪن بعد بخواب!» دوباره صداے زنگ در اتاق اومد! با حرص گوشے رو قطع ڪردم و رفتم ڪہ در رو باز ڪنم،ایندفعه زمان بیشترے براے آماده شدن گذاشتم ڪہ نخوام زور بزنم بدنم پشت در بمونہ! در رو ڪہ باز ڪردم دیدم همون مهمانداره اس! یہ جعبہ از تو جیبش در آورد،درشو باز ڪرد گرفت جلوم... توش حلقہ ے طلا بود. با اخم نگاهش ڪردمو گفتم«امرتون؟!» 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا