eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 _آزاده..؟آزاده خانم..؟خانمے..؛رسیدیما! یڪدفعہ برق از سرم پرید! چشمہاے خمارم ده سانت باز شد و گفتم:"چی؟!ڪجا؟!" وقتے افشین رو روبہ‌روم دیدم ویندوزم بالا اومد و اول از همہ بہ آب افتضاحے ڪہ از لب و دهنم آویزون شده بود نگاه ڪردم! اومدم با ے حرڪت انگشت مهارش ڪنم ڪہ دیدم اوضاع خیط تر از این حرفہاست و آب تا روے پر روسریم هم ڪشیده!! افشین سرشو بہ دو طرف تڪون داد و آروم خندید! مُشتے بہ شڪمش ڪوبیدم و گفتم:"مرض!!" از ماشین پیاده شدم و سوار آسانسور شدیم. طبقہ پنجم... منزل آقاے افشین رستمے! همون خونہ اے ڪہ همیشہ آروزے لااقل یڪبار دیدنش رو داشتم و حالا قرار بود توش زندگے ڪنم! با رسیدن بہ لاوے نگاهے بہ دور تا دورش انداختم و دیدم ڪہ پنج در تو هر طبقہ باز میشد.. درگوش افشین گفتم:"اینا بیشتر خانواده ان یا مجرد؟!" درحالیڪہ دست توے جیبش ڪرده بود تا ڪلیدشو در بیاره گفت:"خانواده.." نفس عمیقے از روے آرامش ڪشیدم و در باز شد! خونہ افشین! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 در ڪہ باز شد ورودے آشپزخانہ اپن اولین چیزے بود ڪہ بہ چشم میخورد..! بعد یڪ آشپزخانہ نقلے ڪہ در ادامہ اش حال بود و بعد از آن در ادامہ راهرو به پشت آشپزخانہ دو اتاق! نسبت بہ یڪ خانہ ۷۰ مترے نقشہ خوبی داشت.. در را ڪہ پشت سرم بستم افشین با تڪیہ اے بہ اپن گفت:"از ڪلبہ درویشے ما راضے اے عروس خانم؟! ببخشید مثل قصرے نیست ڪہ دستتو گرفتم و آوردمت ازش بیرون... حد وسع ماست ایشالا بزرگے دلت بزرگش ڪنہ!" حالا دقیق تر دیدمش.. دو جفت چشم عسلے و موهاے روشن ڪمے آشفتہ! ڪتش در دستش بود و دڪمہ اول پیراهنش را باز ڪرده بود... ابہتے عجیب!مردانہ و شدیدا دلبر ڪہ افسار عقلم را بدست گرفتہ بود! با لبخندے گرم گفتم:"آقاے خونم تو باش! دیگہ هیچی از زندگے نمیخوام!" بوسہ اے بہ پیشانے تحویلم داد و عشقش بر پیشانے ام مُہر شد... پس از آن سڪوت ڪردم و دیگر هیچ چیز نگفتم و او بہ سمت اتاق رفت..! روے ڪاناپہ نشستم ڪہ با تیشرت قرمزے از اتاق بیرون اومد و گفت:"لباساتو عوض نمیڪنے آزاده جان..؟" انگار تازه حواسم بہ خودم جمع شده بود فورا ابرویی بالا انداختم وگفتم:"چرا..الان!" چمدونم رو دیشب بہ افشین داده بودم ولے برخلاف تصورم تخت دو نفره اے وسط اتاق بود و چمدان جلوے در یڪ ڪمد منظم ایستانده شده بود. لبخندے زدم و صدها بار خداروشڪر ڪردم ڪہ خود افشین سراغش نرفتہ و نخواستہ ڪہ لباسہارو خودش داخل ڪمد بچینہ..! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 ے لباس چہار خونہ قرمز و مشڪے در آوردم و با ے ساپورت مشڪے بہ تن ڪردم! لباسہایی ڪہ از صبح تنم بود ڪنار ڪت و شلوار افشین گذاشتم چون فڪر ڪنم فردا میخواست بہ اتو شویی ببره! روبروے آینہ رفتم و بہ پوست شفاف صورتم دست ڪشیدم؛ شیر پاڪ ڪن از توے ساڪم برداشتم و آرایش در حال محو شدن صورتم رو ڪامل پاڪ ڪردم. بعد با رژلب جیغ قرمز و ریمل سیاهم ترڪیب مناسبی با لباس تنم بہم زدم و ڪلافہ شال مشڪے ام در آوردم و ڪلیپس را از موهایم باز ڪردم! موهاے لخت سیاهم روے ڪمر و شانہ ام پخش شد و از خستگے امروز از همان روبروے میز دراور خودم رو روے تخت پہن ڪردم... از خواب ناگہانے و ڪوتاه داخل ماشین سرم ڪمے درد گرفتہ بود.. چشمہایم را بستم تا شاید ڪمے آرام تر شود اما بعد از چند ثانیہ حس ڪردم دست گرمے آرام شقیقہ هایم را مالید..! انگار از همان دو نقطہ شروع شد و ڪل بدنم یخ ڪرد! براے ڪمتر ضایع شدن پرشے عصبی ڪہ در پلڪم احساس میڪردم چشمہایم را آرام باز ڪردم ڪہ افشین رو بالاے سرم دیدم..! ناخودآگاه حواسم جمع دستہ دستہ موهایم شد ڪہ میتوانستم قسم بخورم هیچ احدالناسے جز محارمم تا بحال بازِ باز ندیده بودشان! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 نمیدانستم حالا باید چڪار ڪنم؟! باید سڪوت ڪنم و از آرامش عشقش سیراب شوم یا بلند شوم و بہ او طعنہ بزنم! یا حتے شاید توقع داشت بلند شوم و اورا در آغوش بگیرم! سر دردم با این فڪر و خیالہا بیشتر شد! اصلا من چہ چیزے از زن بودن میدانستم ڪہ عاشق شده بودم! شاید ڪلے حرفہاے در گوشے بود ڪہ باید مادرم برایم زمزمہ میڪرد اما نتوانست! و دوباره سرم بیشتر درد گرفت! براے آنڪہ بیشتر صمیمے نشود همانطور خیره نگاهش ڪردم و زدم به در خل بازے و گفتم:"دیوونہ زهره ترڪ شدم!بچہ هاے خوب میخوان بیان تو در میزنن!!!" چی میخواست بگہ ڪہ وقتے سطح جنبہ ام را دید ضایع حرفش را خورد نمیدانم! و ترجیح هم میدادم ندانم! دلم میخواست از زیر بار اینہمہ ندانستن فرار ڪنم ڪہ زنگ در خانہ نجاتم داد! چشمڪے زدم و گفتم:"افشین در..!" سرشو تڪون داد و گفت:"باشہ" روبروے آینہ رفتم.. فرق سرم را بستم و موهایم را پشت سر دم اسبی بستم و شال مشڪے را رویش ڪشیدم. بہ محض باز شدن در صداے هوچی گرے هاے لشگر تاتار را بہ خوبی شنیدم!!! شالم رو محڪم تر ڪردمو ڪمے دیگہ موهاے مشڪیمو تو دادم! دوست نداشتم حتے یڪ درصد افشین از سر و وضعم ناراضے باشہ!!! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 چشمامو بستم و با ڪشیدن نفسے عمیق پامو از اتاق بیرون گذاشتم... یڪدفعہ بچہ ها جلوم ظاهر شدن و با ڪلے اووووه و ووووه اومدن بدرقہ و حسابی گرم گرفتن!!! از خوشحالے تو پوست خودم نمے گنجیدم! منبع توجہات بودم و مہم تر از همہ در قلب افشین! اما تنہا چیزے ڪہ آزارم میداد نگاه هاے سرشار از حسادت ستاره بود! با هر نگاه انگار تمام وجودم را مے بلعید و دخترڪ حریص و حسودے ڪہ از ابتداے آشنایی مدام براے افشین در ذهنش نقشہ میڪشید و برایش طنازے میڪرد حالا از بودن من ڪنار افشین و دستش ڪہ پشتم را محڪم گرفتہ بود مثل شمع آب میشد... این رو همگے از صورت برافروختہ و سڪوت بی دلیلش فہمیده بودیم!!! ساڪت ساڪت بود و گہگاهے با یڪ طعنہ تلخ دلم را آتش میزد! نمے فہمیدم چرا افشین سڪوت میڪند ولے من هم بہ تبعیت از او سڪوت ڪرده بودم تا جایی ڪہ تیر آخر را زد! با پوزخندے نگاهم ڪرد و گفت:"ڪوچولو ننت اصن زن بودن یادت داده؟! آخہ ڪے گفتہ تو ڪہ دهنت هنوز بوے شیر میده پاتو تو زندگے افشین من بزارے؟! این آقا جنتلمن تر از اونہ ڪہ بخواد تا آخر عمرشو صرف آبنبات خریدن براے تو بڪنہ!" و افشین باز هم سڪوت ڪرد..! من هم سڪوت ڪردم ولے اینبار قطره اشڪے ڪہ بہ آرامے از گوشہ چشمم بہ پایین چڪید خودش حال و هواے خرابم رو براے همہ فریاد زد!! همہ سڪوت ڪردن و صداے هق هقم بلند تر شنیده شد! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 چشمانم را بر هم گذاشتم و اشڪہایم را با زانو پاڪ ڪردم... سفتے شلوار ڪتان پلڪہاے نازڪم را ڪمے سوزاند! شاهرخ اومد چیزے بگہ ڪہ از صداے سیلے بلندے سڪوت حڪم فرما شد! هنوز برایم همہ چیز مبہم بود! یعنے چہ اتفاقے افتاده بود..! تا اینڪہ شنیدم ستاره با صداے بلندے فریاد زد"عوضے!" صداے داد افشین رو شنیدم ڪہ گفت:"عوضے تویی ڪہ اشڪ زن منو در آوردے! مثلا تو خیلے زن بودن بلدے؟! اصن تو آبرو دارے ڪہ ڪسے بخواد بگیرتت!! فڪ ڪردے امثال من میان امثال تو رو بگیرن ڪہ معلوم نیس تا حالا بہ چنتا پسر لب دادے و چنتا بی ناموس دست بہ پوست صورتت ڪشیدن؟!" حتے سرم را هم بلند نڪردم..! دوباره صداے افشین بلند شد و انگار رو بہ دیگران گفت:"شما ها هیچڪدوم تا حالا موے سر زن منو باز دیدید؟ تا حالا اجازه داده حتے دستشو بگیرید؟!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 اینبار صدایش ڪمے آرام تر شد و گفت:"انتخاب من اینہ چون زنم تڪہ ڪورے چشم حسوداش!! بعد از اینڪہ اسمش مہر شد تو شناسنامم یعنے قسم خوردم تا پاے جون همہ جوره هواشو داشتہ باشم... مطمئنم خودتم فہمیدے! ے بار سڪوت چون رفیق بودے...دوبار سڪوت چون رفیق بودے...ده بار سڪوت چون رفیق بودے..! حد خودتو نشناختے ستاره!! پس حقتہ اون سیلے ڪہ خوردے...حقتہ این اشڪایی ڪہ میریزے!! حالا ام برو بیرون و دیگہ پاتو تو خونہ ے من نذار..! گریہ هایم آرام آرام تبدیل بہ لبخندے گرم و آرام بخش شد و اینبار اشڪ هایم را با پشت دست پاڪ ڪردم. همگے بی هیچ حرفے رفتند! انگار همہ مثل من از این سطح از رفتار و غیرت ناگہانے جوشیده افشین شدیدا در تعجب بودن..! با رفتنشون در رو بست و اومد نشست ڪنارم. چشمامو آروم باز ڪردم و لب زدم:"ممنون!" چهارانگشتش رو روے چشمش گذاشت و با لبخند خاصے گفت:"چاڪر حضرت دلبر!" تبسم عمیق دیگرے ڪردم در ذهنم دنبال قافیہ در خورے گشتم.. بعد ابرویی بالا انداختم و گفتم:"خاڪ پاے جناب سرور!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡. 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 در حالیڪہ روبہ‌روم زانو زده بود بلند خندید و روے ران پاش ڪوبید! لبامو جمع ڪردم خنده ریزے ڪردم! دست گذاشت رو شونم و گفت:"خستہ اے خانمے!بیا بگیریم بخوابیم!" نگاهش ڪردم و گفتم:"چشم!" پشت سر من بہ دستشویی رفت..؛ منم بہ اتاق رفتم تا لباساے بیرونے رو از تنم در بیارم و همہ چیز خیلے عادے گذشت بدون هیچ اتفاق خاصے! شب خوبی بود! و شبہاے خوب همچنان پشت هم میگذشت... زندگے بی دغدغہ ڪنار اویی ڪہ ..♡ تا اینڪہ یڪ روز صبح وقتے مثل همیشہ تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم روبروے آینہ موهایم را ڪہ نیاز بہ شانہ هم نداشت شانہ میڪردم از پشت چہره اش را توے آینہ دیدم. موهایش نامرتب شده و حولہ آبی رنگے روی شانہ هایش افتاده بود... واقعا چہ حوصلہ اے داشت این بشر ڪہ هر شب حمام میرفت و هر صبح سرش را میشست..! بعد من براے همین روزے یڪبار شانہ زدن موهایم مدام با خودم چڪ و چانہ میزدم و از خودم تخفیف میگرفتم!! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 با این فڪر پوزخند محوے روے لبم نشست؛ بیخیال شونہ بقیہ موهام شدم و با لحن خاصے گفتم:"سلام صبخت بخیر!" در حالے ڪہ داشت حولہ رو یہ گوشہ مے انداخت با انرژے خاصے گفت:"سلآااام آزاده خانم صبح شما ام بخیر! سحرخیز شدے امروز!" با خنده گفتم:"من ڪہ هر وقت تو بیدار بشے بیدارم با این صداے حموم ڪردنت!!" چشمڪے زدم و ادامہ دادم:"تو بگو چہ ڪرمے میخواے بریزے ڪہ امروز سحرخیز شدے؟!" و بعد دو تایی بلند خندیدیم! اومد حرف بزنہ ڪہ با اشاره بہ حولش گفتم:"اون جاش اینجا نیستا!!" پوڪر نگام ڪرد و گفت:"باش مامان بزرگ!" چشم غره اے رفتم و گفتم:"خدا خودش میدونہ قبل اینڪہ من بیام اینجا خونت چہ ریختے بوده شلختہ خان!! خندید و سرشو خاروند،بعد در حالے ڪہ حولہ رو روے بند بالڪن پہن میڪردگفت:"خرابہ بود!!" خندیدم و گفتم:"پس ایول بہ من!" ضمن چشمڪے گفت:"صد در صد!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ . 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 ناخودآگاه دلم خواست بہ بالڪن بروم... در بالڪن نقطہ اے وسط دیوار اتاق خواب باز میشد و من هم پشت سر او وارد شدم. نسیم دلنشین بہار بہ صورتم میخورد و بوے گلہاے ریزے ڪہ خودم در چند گلدان رنگے ڪاشتہ بودم ظریف بہ مشام مے رسید..! قبل از اونڪہ چشمامو باز ڪنم افشین دستشو پشت ڪمرم گذاشت منم سرم رو روے شونش گذاشتم تا هواے ناب اردیبہشت را در ڪنار او بیشتر تنفس ڪنم! اولین اردیبہشتے ڪہ گویی در بہشت میگذارندم..! بعد از ڪمے چشمامو باز ڪردم و با لحن نازے گفتم:"افشین.." گفت:"جانم؟!" گفتم:"هیچی..!" سرمو از رو شونش بلند ڪردمو رفتم سمت اتاق... گفت:"چیڪار داشتے خب؟!" ابرویی بالا انداختم و گفتم:"هیچی!فقط همینجورے خواستم صدات ڪنم!" لبخندے زد و گفت:"پس فہمیدے وقتے اینجور صدام میزنی قلبم پر میڪشہ میاد تو سینت!" گفتم:"نہ!اشتباه گفتے! فہمیدم هربار اینجور صدات میڪنم قلبت قوے تر میزنہ و من محتاج این تپشم براے زنده موندن!" خنده گرمے ڪرد و گفت:"الحق شاعرے!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ . 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 اخر🍁 خندید و گفت:"بہ این چیزاش فڪر نڪن خانمے! فقط مطمئن باش ڪہ نمیزارم هیچ وقت بہت بد بگذره!" دستامونو مشت ڪردیم و ڪوبیدیم بہ هم براے ادامہ دادن تا آخر عمر..! البتہ همہ چیز همینجورے ام خوب بود! من از شرایط عادے ایده آل راضے بودم و نیاز بہ اتفاق خاصے تو زندگیم نداشتم! ولے تو همین چند ماه ڪاملا فہمیده بودم ڪہ افشین دقیقا عڪس منہ و محتاج یہ اتفاق جدید تو هر روز زندگیشہ..! مرضے عجیب بود ڪہ دوست نداشتم ڪنار من بہش بد بگذره و باهاش میساختم! سمت میزم رفتم و ریمل و رو بہ مژه هام ڪشیدم و با ڪمے خط چشم وقتے سرش تو گوشے بود ناغافل بوسیدمش و رد قرمز رژ لبم محڪم روے گونش حڪ شد! لبخندے پیروزمندانہ زدم و گفتم:"آه آه! دیگہ واسہ خود خودم شدے!" خندید و گفت:"خدا عقلت بده!" چشم غره اے رفتم و گفتم:"داده بود...در محضر حضرت یار پرید!" و اینبار هر دو با هم خندیدیم! بہ آشپزخانہ رفتم و روے اپن صبحانہ مختصرے چیدم؛ یڪ دور سفره را برانداز ڪردم و گفتم:"افشین خان صبحونہ!!" اونم داد زد:"چشم آزاده خاتون الان میام!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ســـــلام مهـــدویـــان عــزیــز😊 طــاعــات و عـباداتتون قــبول درگاه احـــدیت🌹 دوســتان ، رمان دیشب تمام شد و قراره رمان دیگه ای در کانال قرار بگیره🍃 بنده چند رمان رو فهرست میکنم ، و هر رمانی بیشتر طرفدار داشت اون رمان گذاشته میشه ، پس لطفا همه شرکت کنن😉 👇 •جانم میرود •عبور از سیم خاردارهای نفس •امین و هانیه •مهر و مهتاب •خدا عشق را واسطه کرد •حجاب من •هدیه اجباری نظراتتون رو در ناشناس بگید😊 رای با اکثریـــت😄😉 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16106124122695