#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۲
مادرم از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. پشت سرهم میگفت: «خدایا شکرت!» بعد رو به محمد گفت: «چرا خبری ازت نبود مادر؟ نه نامهای نه تلفنی! خیلی نگرانت بودیم.» بعد هم با خنده گفت: «مهنا مثل مجنون شبها از دوریت گریه میکرد و روزها سر به بیایان میگذاشت!» محمد خندهای کرد و گفت: «پس اینطور که معلومه حالا حالاها باید بهش جواب پس بدم!» مادرم به سمت آشپزخانه رفت.
محمد نگاهی به من کرد و گفت: «مهنا قرارمون این نبودها!» نگاهم را به چشمان محمد دوختم. بارها این لحظه را در ذهنم به تصویر کشیده بودم که اگر محمد برگردد، فقط به چشمانش نگاه کنم! دیگه هیچچیز و هیچکس را نمیدیدم جزعمق نگاهش! محمد که میدونست در دلم چه میگذرد آرام گفت: «ما بیشتر!» چقدر دلم برای این تکه کلامش تنگشده بود!
مادرم با سینی چای بهطرف ما آمد. هر دو بلند شدیم، خواستم سینی را از دست مادرم بگیرم که محمد پیشدستی کرد، آن را گرفت و گفت: «ممنون مادر جون. چرا زحمت کشیدید؟» مادرم گفت: «چه زحمتی مادر! خیلی خوشحالم کردی که برگشتی. الحمدالله که سالمی!» محمد گفت: «ممنون شما لطف دارید.» بعد رو به من کرد و گفت: «خب بگو ببینم کجا و چطور آسیب دیدی؟ وقتی خبر مجروح شدنت رو شنیدم مُردم وزنده شدم. با خودم گفتم دیدی مهنا راست میگفت! نکنه او زودتر از تو پر بِکشه؟ من دیر این خبرو فهمیدم، ولی تا شنیدم اومدم.» محمد گفت: «دیگه نمیخوام بری منطقه تو خونه میمونی تا من برم و برگردم!» نمیخواستم اون لحظه باهاش مخالفت کنم. با خودم گفتم بذار چند روزبگذره!
بعد از گذشت یک ساعت محمد گفت: «بیا بریم خونمون، هنوز مادرم خبر نداره. یکراست اومدم اینجا.» باهم به طرف خانه به راه افتادیم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۳
چند روز از آمدن محمد میگذشت. دلم نمیخواست یک آن هم ازش دور بشم، هر جا میرفت همراهش میرفتم. یک روز میخواست برود محل کارش، منم چادر سر کردم تا همراهش بروم. همانطور که جلو آینه ریشش را شانه میکرد گفت: «مهنا جان نمیتونی همراهم بیای؛ کارم طول میکشه بهتره خودت رو یه جوری سرگرم کنی. یه سر به بچههای مسجد بزن!» گفتم: «نه همراهت میام. میخوام برم بسیج کاردارم. بعدش منتظر میمونم تا کارت تموم بشه و باهم برگردیم.» محمد به طرفم آمد و گفت: «خانمی اذیت میشی! مهنا تو چت شده؟ اینجوری نبودی!» گفتم: «تو باید بهتر بدونی که با من چکار کردی!» لبخندی زد و گفت: «ما بیتقصیریم.»
اشک در چشمانم جمع شد. محمد گفت: «میدونستی کدوم ویژگی تو منو جذب خودش کرد؟» با سر گفتم: «نه.» گفت: « شجاعت و بیپروا بودنت! حالا اون دختر دلیر کجا رفته؟» با گریه گفتم: «تو که جای من نیستی سه ماه چشم بهراه باشی و هر روزت با استرس و ترس سپری بشه! کاش این جنگ زودتر تموم بشه. دارم دیوونه میشم!» محمد پیشانیام را بوسیدو گفت: «باشه عزیزم. حالا که من اینجا هستم، میشه دیگه گریه نکنی؟ هیچکس از آینده خبر ندارد. مرگ دست خداست! چه اینجا چه تو میدان جنگ. تو تنها نیستی، بیشتر خانوادهها عزیزانشون تو جبهه هست. هرروز هم ما داریم شهید میدیم. این جنگ هم به یاری خدا با پیروزی رزمندگان اسلام تموم میشه. درسته که سختی داره، ولی دلهای مردم به هم نزدیکتر شده، ایثار و فداکاری در هر قشری به چشم میخوره. من و تو هم خوب میدونیم هرکس توان رفتن داره باید از وطنش دفاع کنه. پس راضی باش به رضای خدا! تا او نخواهد برگی به زمین نمیافتد! منم باید به منطقه برگردم. اگر بخوای اینجوری کنی، هم خودت رو اذیت میکنی هم منو نگران .» پریدم وسط حرفش و گفتم: «چی فکر کردی؟ درسته تحمل دوریت رو ندارم، ولی هیچوقت مانع رفتنت نمیشم؛ چون خودم هم میخوام برگردم منطقه!» محمد خندید و گفت: «چی شد یه دفعه وجدانت بیدار شد؟! ما رو باش که گفتم چقدر همسرم بیتاب شده، نگران رفتنم بودم!» گفتم: «نخیر آقا! چرا من عذاب انتظار رو بکشم؟ بهتره کمی تو عذاب بکشی. بعد یک روز در میان همه بهت میگن خدا صبرت بده همسرت شهید شده!» محمد گفت: «حالا چرا اینقدر تند میری؟ کمی آهسته باهم بریم! فکر کنم بال من قویتر از تو باشه ها!» گفتم: «حالا میبینی آقا!»
فاطمه امیری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۳
روزهایی که محمد کنارم بود مانند برق میگذشت. بعضی از روزها پس از نماز صبح باهم به کوه میرفتیم. بعدازظهرها هم که محمد از سرکار برمیگشت، به خانه بستگان و دوستان سر میزدیم. روزی که فردایش محمد میخواست اعزام بشه صبح زود به کوه رفتیم. هوای خنک ومطبوعی بود، آسمان تاریک و روشن بود، نسیم خنکی میوزید، بوی پاکی هوا خبر از بکر بودن طبیعت آنجا را میداد. تقریبا به بالای کوه رسیده بودیم، محمد دستم را گرفت و گفت: «بیا امروز بالاتر بریم.» همینطور که بالا میرفتیم گفت: «مهنا یادت میاد اون روزهایی که مدرسه میرفتیم؟ بیشتر روزها همدیگه رو تو راه مدرسه میدیدیم؟» گفتم: «آره.» گفت: «با خودت نمیگفتی چرا؟» گفتم: «خب اتفاقی بود دیگه. ولی هر وقت تو رو میدیدم خوشحال میشدم، خودم هم نمیدونم چرا از تو خوشم میآمد!» محمد گفت: «منو باش که فکر میکردم فقط من دلم میخواد ببینمت. گاهی یه جا صبر میکردم تا تو رو ببینم. روزهایی که میدیدمت خیلی خوشحال میشدم.» گفتم: «چرا؟» با خنده گفت: «چون بیشتر روزها خودتو تو دردسر میانداختی و از من کمک میگرفتی! من هم از اینکه مشکلت رو حل میکردم احساس غرور میکردم.» گفتم: «اگر میدونستم چنین حسی داری هرگز دیگه تو رو نمیدیدم.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون هیچوقت زیر بار منت تو نمیرفتم!» گفت: «من که فکر میکنم اگر خبر داشتی بیشتر منو میدیدی؛ چون خودت گفتی از دیدنم خوشحال میشدی!» با شوخی گفتم: «آره راست میگی، منم تو رو دوست داشتم! راستش همیشه منتظر بودم ببینمت، وقتی هم بزرگ شدیم همش با خودم میگفتم پس چرا محمد نمیاد خواستگاری؟! چرا اینقدر دیر اومدی خواستگاری؟» محمد با خنده گفت: «منتظر یه لحظه خوب بودم تا ازت خواستگاری کنم عزیزم!» با شیطنت گفتم: «اگر من شوهر میکردم چی؟» گفت: «تو شوهر نمیکردی، چون منتظر من بودی!» به بالای کوه رسیده بودیم. از آن بالا شهر رو نگاه کردم، آفتاب تازه طلوع کرده بود و رنگی طلایی به پهنهی آسمان داده بود. هوا هنوز سرد بود. روی تختهسنگی نشستیم؛ محمد دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «بیا در این زمان و مکان باهم خاطرهای زیبا بسازیم، چون دیگه معلوم نیست کی بتونیم اینجا بیایم .» ته دلم خالی شد. با خودم گفتم خدایا کمکم کن دوری محمد رو تحمل کنم، خدایا من محمد رو خیلی دوست دارم! دلم نمیخواد از من جدا بشه ولی دلم هم نمیخواد به خاطر من به وظیفه اش عمل نکنه! پس خودت دلم رو آروم کن
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۴
همینطور که در دلم نجوا میکردم محمد صورتش را نزدیکم آورد و گفت: «به چی فکر میکنی؟» ، لبخندی زدم و گفتم: «به یک راز بین خودم و خدا.» گفت: «من چی؟ من تو اون راز نیستم؟» گفتم: «همه راز قلبم تو هستی که کلیدش دست خداست. اونه که تو رو به من داده، یه روز تو نوجوانی به خدا گفتم خدایا من چشمم رو به روی هر نامحرمی میبندم، تو هم خودت مرد زندگیم را انتخاب کن! میبینی محمد! تو اون هدیهای هستی که از خدا خواستم؛ پس خدا به من نظر داشته و خودش تو رو برام نگه میداره.» محمد کمی مکث کرد، نگاهش را به دوردست دوخت، سرش را پایین انداخت و گفت: «درست همونطور که تو رو به من داده!» بعد با چشمان بانفوذش نگاهم کرد. دلم میخواست زمان در آن هنگام متوقف بشه و من در نگاه محمد ذوب بشم. آهسته گفتم:
«ای دل بسوز که این تاوان عشق است / سوختن و ساختن سودای عشق است»
محمد لبخندی زد و گفت: «ما بیشتر!» نگاهی به اطرافم انداختم. آفتاب بالاآمده بود، احساس کردم زمانی دیگر اینجا آمدهام و فضایش برایم آشناست. کمی فکر کردم یادم آمد چند شب پیش خواب دیدم با محمد در همین مکان نشستهایم؛ ولی تنها نبودیم. یک دختربچه دوسهساله در بغل محمد بود که موهایش را نوازش میکرد. به محمد گفتم: «احساس میکنم یکدفعه دیگه ما اینجا میایم ولی تنها نیستیم.» محمد گفت: «منظورت چیه؟» گفتم: «با بچهمان اینجا میایم.» محمد از سر شوق خنده بلندی کرد، منو بهطرف خودش کشید و گفت: «ای جانم! منتظر چنین روزی هستم، انشاءالله! وقتی خوابم را برایش تعریف کردم گفت حالا بگو ببینم اسم دخترمون چی بود؟» گفتم: «نمیدونم، تو دلت میخواد چی باشه؟» گفت: «زینب!» گفتم: «من هم اسم زینب رو دوست دارم، ولی اگه پسر بود چی؟» محمد گفت: «اگر پسر بود تو اسمش رو انتخاب کن.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستوهای زائر
قسمت ۶۵
پس از چند روز محمد به جبهه رفت و من ماندم و جای خالیاش. او را راضی کرده بودم که بگذارد من هم به منطقه بروم. یک هفته گذشت و پیدرپی خبر حمله ی رزمندگان و پیروزی آنها را از تلویزیون میدیدیم. دلم هوای رفتن کرده بود. تاب ماندن نداشتم، به پایگاه بسیج رفتم تا دوباره با گروه امداد به اهواز برویم. دو سه روز بعد راهی جنوب شدیم. در میان راه سرگیجه و حالت تهوع سختی گرفتم. همش دعا میکردم حالم بهتر بشه. به بیمارستان رسیدیم، همان شب عراق پاتک زده بود و مجروحین زیادی به آنجا آورده بودند. بدون وقفه دستبهکار شدیم. تعداد امدادگران کم بود برای همین تا اذان صبح به مجروحین رسیدگی میکردیم. میخواستم بروم برای نماز صبح وضو بگیرم که چشمام سیاهی رفت و روی زمین نشستم، دوباره حالت تهوع به سراغم آمد. سرپرست گروه امداد، خانم مؤیدی تا منو دید گفت: «بهتره کمی استراحت کنی.» گفتم:»به خاطر بیخوابی هست، بهتر میشوم.» نمازم را خواندم. بعد از تمام شدن نماز سرم را روی سجاده گذاشتم و همانجا خوابم برد. نمیدونم چقدر خوابیدم که یکی گفت: «حالت خوبه؟ چیزی نمیخوای؟» سرم رو بلند کردم، یکی از خواهران امدادگر بود. گفتم: «نه خوبم.» میخواستم بلند بشوم اما پایم بیحس شده بود. بعد از چند دقیقه رفتم سراغ مجروحین. خانم مؤیدی اومد پیشم و گفت: «یکییکی برید صبحانه بخورید.» گفتم: «من گرسنه نیستم.» گفت: «نمیشه. دیشب هم شام نخوردی، باید چیزی بخوری تا بتونی به مجروحین برسی. من همینجا میمونم، تو برو.» چند قدم که برداشتم دوباره چشمانم سیاهی رفت و نقش زمین شدم. دو تا از بچهها فورا زیر بغلم رو گرفتند و من رو به استراحتگاه بردند
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستوهای زائر
قسمت ۶۶
خانم مؤیدی با یک کنسرو و تکهای نان پیشم اومد و گفت: «یه چیزی بخور وگرنه باید از تو هم پرستاری کنیم.» تکهای نان دردهانم گذاشتم اما دوباره حالت تهوع گرفتم. بچهها گفتند: «چی شده؟ نکنه بارداری؟» اینقدر حالم بد بود که نتوانستم جواب آنها رو بدهم. با دست اشاره کردم که میخواهم بخوابم. با خودم گفتم: «اگر باردار باشم چی؟» ناخودآگاه یاد محمد افتادم و دلم میخواست او اینجا بود.
با صدای اذان یکی از برادران از خواب بیدار شدم. تا چند لحظه نمیفهمیدم کجا و اذان چه وقت هست؟
بهسختی خودم را از جا بلند کردم. اذان ظهر بود. رفتم وضو بگیرم و آماده نماز جماعت بشوم که هنگام وضو دوباره حالم بد شد. خانم مؤیدی منو اونجا دید و گفت: «مهنا فکر کنم بارداری! بهتره مواظب خودت باشی! بااینحالی که داری نمیتونی کمکی بکنی. تازه یکی باید مواظب تو باشه؛ بهتره برگردی!» گفتم: «نه حالم بهتر میشه. من نمیخوام برگردم.» گفت: «خود دانی ولی اینجا ما برای کمک به مجروحین آمدیم. اگر قرار باشه یکی از تو پرستاری کنه، بهتره که برگردی!» گفتم: «تا فردا اگر بهتر نشدم، یه کاریش میکنم.»
تا شب حالم بد بود فردا صبح هم هرچی میخوردم بالا میآوردم.بلاخره تصمیم گرفتم برگردم. همان روز بعدازظهر دو نفر از بچهها میخواستند برگردند به شهرشان، من هم همراه آنها برگشتم. در میان راه حالم بدتر شد، خیلی ضعف داشتم. هنگامیکه به شیراز رسیدم نزدیک ظهر بود.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۹
زنگ خانه را که زدم خواهرم در را باز کرد و چند ثانیه باتعجب نگاهم کرد! گفتم: «سلام. چیه مگه جن دیدی؟» گفت: «سلام تقریبا آره!» گفتم: «دستت درد نکنه یعنی اینقدر شبیه اَجنه شدم؟» محکم بغلم کرد و گفت: «وای اگه مامان بفهمه! نمیدونی چقدر نگرانته!» در همین حین مادرم گفت: «کیه سلما؟» سلما گفت: «مهنا اومده مامان!» مادرم سراسیمه با پایبرهنه اومد تو حیاط و تا چشمش به من خورد گفت: «الهی قربونت برم مادر چرا بیخبر اومدی؟» بغلم کرد و گفت: «چرا رنگت پریده؟ خبری شده؟ خداروشکر که سالمی همش دعا میکردم سالم برگردی. خیلی نگرانت بودم!» گفتم: «بادمجون بم آفت نداره مادر!»
آن شب همه خانواده دورهم بودیم. در مورد مزاجم با مادرم صحبت کردم، از خوشحالی روی پا بند نبود؛ میگفت: «قطعا بارداری! باید زودتر بری آزمایش بدی تا مطمئن بشی.» روز بعد با پافشاری مادرم به درمانگاه رفتیم و من آزمایش بارداری دادم. فردای آن روز حال خوبی نداشتم. سرگیجه و حالت تهوع سختی داشتم. مادرم گفت: «من میرم جواب آزمایشت رو میگیرم. تو بمون تو خونه و استراحت کن.» قبول کردم. نزدیک ظهر مادرم برگشت. از پنجره داشتم او را تماشا میکردم؛ از چهرهی خندانش فهمیدم نتیجه آزمایش مثبت بوده. هنگامیکه وارداتاق شد مرا در آغوش کشید و گفت: «تبریک میگم عزیزم! یک نینی داری!» نمیتوانستم احساسم را بیان کنم. همزمان خوشحال و ناراحت بودم! مادرم از خوشحالی سرازپا نمیشناخت. بیشتر خوشحالیش به این دلیل بود که میدونست من دیگه نمیتونم به جبهه برگردم! اشک از چشمانم سرازیر شد. دلم هوای محمد را کرد. بیشازپیش دلم برایش تنگشده بود. تمام خواستهی دلم دیدن او بود. دلم میخواست خبر بچهدار شدنمان را هنگامی بفهمم که محمد در کنارم باشد؛ ولی حالا او کجاست؟ چقدر این زمان به او نیاز داشتم. به مادرم گفتم: «فعلا به خانواده محمد این خبر را نگوید، چون دوست داشتم این خبر را اول محمد بفهمد.» شب که پدرم به خانه آمد، مادرم خبر بارداریام را به او داد. پدرم خوشحال شد و گفت: «انشاءالله که قدمش خیر باشد! حالا من هم یه خبر خوب براتون دارم. امشب تو مسجد با پدر محمد صحبت میکردم، گفت دیروز محمد با مادرش تماس گرفته و حالش خوب بوده.» از شنیدن این خبر حالم خوب شد و به پدرم گفتم: «چیز دیگهای نگفته؟» پدرم گفت: «زیاد نتونستم با او صحبت کنم، وسط نماز بود. بهتره خودت بری خونشون از مادرش بپرسی.»
ادامه دارد...
فاطمه امیری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۰
این دومین خبر خوشحالکنندهای بود که میشنیدم. مادرم گفت: «قدم بچهات خیروبرکت داره که به این زودی خبر سلامتی باباش رسیده.» فردا بعدازظهر همراه مادرم به خانه آنها رفتیم. مادر محمد خیلی از دیدنم خوشحال شد و گفت: «شنیدم حالت بد شده عروس گلم. چقدر رنگ و روت پریده! لاغر شدی! به محمد گفتم برگشتی شیراز، نگرانت شد. گفت بهت بگم امروز میخواد تماس بگیره، خونه باشی.» با شنیدن این حرف انگار دنیا رو بهم داده باشند. باورم نمیشد امروز میخوام با محمد حرف بزنم. دل تو دلم نبود. به مادرم گفتم: «من همینجا میمونم.» مادرم گفت: «مواظب خودت باش! شب به بابات میگم بیاد دنبالت.» گفتم: «باشه مامان خیالتون راحت باشه.» مادرم خداحافظی کرد و رفت. من هم رفتم طبقه بالا اتاق خودمون. هر دفعه که تلفن زنگ میزد، قلبم تند تند میزد و گوشام رو تیز میکردم ببینم کیه. نزدیک به ساعت هفت شب بود که تلفن زنگ خورد. مادر محمد گوشی رو برداشت، از قربونصدقه رفتنش فهمیدم محمد هست. زود از پلهها پایین آمدم و کنار مادر محمد ایستادم. مادرش میگفت: «آره پسرم مهنا هم از صبح همینجاست؛ منتظر زنگ تو بوده.» خداحافظی کرد و گوشی رو داد به من. گوشی را گرفتم و گفتم: «سلام.» صدای محمد بسیار ضعیف بود، گفت: «سلام عزیزم خوبی؟ میون صدای توپ و خمپاره این قشنگترین صدا هست که میشنوم!» بغض راه گلویم را بسته بود، نمیتونستم حرف بزنم. محمد گفت: «شنیدم زودتر برگشتی. گفتند حالت خوب نبوده! خیلی نگرانت شدم چی شده خانوم؟ چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو زیاد وقت ندارم.» گفتم: «چیزی نبوده حالا که صدای تو رو میشنوم حالم خیلی خوبه، ولی منطقه که بودم حالم بد بود.» گفت: «خیلی از خودت کار کشیده بودی، نه؟» گفتم: «نه همهچیز خوب بود... فقط یه مهمان عزیز اومد نگذاشت اونجا بمونم!» گفت: «چی میگی؟» گفتم: «بچهات نگذاشت اونجا بمونم!» محمد چند لحظه سکوت کرد بعد گفت: «مهنا چی میگی؟ منظورت چیه؟ درست شنیدم؟ یعنی تو بارداری؟» گفتم: «آره!» صدا خیلی ضعیف بود. محمد با خوشحالی گفت: «ای جانم! فدای تو بشم.» گفتم: «تو رو خدا حالا که فهمیدی بابا شدی، خیلی مواظب خودت باش! بجز من اونم منتظرته! کاش اینجا کنارم بودی؛ خیلی بهت نیاز دارم. کِی برمیگردی؟» محمد گفت: «سعی میکنم زودتر بیام عزیزم. تو هم خیلی مواظب خودت و کوچولو باش!» گفتم: «تو حالت خوبه؟» گفت: «با این خبری که دادی بهتر از این نمیشه!» گفتم: «خیلی دلتنگتم زود برگرد!» گفت: «چشم عزیزم. تلفن داره قطع میشه کاری نداری؟» گفتم: «چرا حرف که زیاد دارم ولی با این وقت کم چی میتونم بگم؟»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های غ
قسمت ۷۱
بعد از خداحافظی با محمد سرم گیج رفت، نزدیک بود بیفتم که مادر محمد اومد و گفت: «چی شده؟ مگه محمد چی گفت که حالت بد شد؟» گفتم: «نه مادر جون اون چیزی نگفت. خودم حالم خوب نیست.» گفت: «آخه چرا؟ میخواستی بری دکتر.» گفتم: «رفتم. آزمایش هم دادم.» گفت: «خوب نگفتند چی هست؟» خندیدم و گفتم: «چرا... گفتند شما بهزودی نوهدار میشید!» مادر محمد گفت: «عزیزم چرا زودتر نگفتی؟» بعد منو در آغوش کشید و بوسید. گفت: «خبر به این مهمی رو باید اینقدر دیر من بفهمم؟» گفتم: «میخواستم اول به محمد بگم بعد به شما.» گفت: «خوب محمد چی گفت؟ باید خیلی خوشحال شده باشه. میخواستی بهش بگی حالا که بابا شده زودتر بیاد.» گفتم: «آره مادر جون بهش گفتم.» بعد دستم رو گرفت و گفت: «بشین برات یه لیوان عرق بیدمشک بیارم تا حالت بهتر بشه.»
شب پدرم آمد دنبالم و باهم به خانه رفتیم. پدرم گفت: «محمد تماس گرفت؟» گفتم: «آره.» گفت: «خداروشکر! پس حالا که خیالت از محمد راحت شده به خودت بیشتر برس! تو دیگه تنها نیستی! باید مواظب بچه هم باشی. انشاءالله محمد هم برمیگرده! زیاد تو فکر نرو.» گفتم: «چشم بابا.» نزدیک به یکی دو ماه رزمندگان اسلام چندین عملیات بزرگ انجام دادند. هرروز دلهره داشتم. تو این مدت محمد یکبار دیگر توانست تماس بگیرد و گفت: «تا مدتی دیگه نمیتونه تماس بگیره. خیلی احساس تنهایی میکردم!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۲
در تماس آخر محمد گفت به خاطر وضعیت منطقه نمیتونه بیاد خونه. روزها میگذشت و هرروز خبر از طولانی بودن عملیات به گوش میخورد. هر پنجشنبه با خانواده در تشییع پیکر شهدا شرکت میکردیم. حملههای هوایی عراق بیشتر شده بود. دوماه گذشت و از محمد هیچ خبری نداشتیم. پدر محمد به جبهه رفت و از او هم خبری نبود. هرروز قبل از اذان مغرب به یاد محمد بودم. میدانستم به یادم هست. خیلی بیتاب بودم، پدرم برای اینکه خبری از محمد بگیرد چند بار به تعاون سپاه رفت ولی خبری از او نبود.
یک شب جمعه که با مادر و خواهرم برای دعای کمیل به مسجد رفته بودیم، بعد از تمام شدن دعا درراه برگشتن به خانه متوجه شدم پدر و مادرم پچپچ میکنند. وقتی رسیدیم خانه چهرهی مادرم خیلی گرفته بود، پدرم هم تو فکر بود. احساس کردم خبری از محمد شده که نمیخواهند به من بگویند. رفتم پیش پدرم و گفتم: «بابا چیزی شده؟» پدرم کمی جا خورد ولی زود گفت: «نه بابا چی شده باشه؟» گفتم: «آخه از وقتی برگشتیم شما تو فکرید، مامان هم ناراحته.» گفت: «نه بابا طوری نیست!» گفتم: «میدونم از محمد خبری شده. من خودم را برای هر چیزی آماده کردم ولی به دلم افتاده او زنده است. حالا بهتره که به من بگید چی شده.» یکدفعه مادرم پیشدستی کرد و گفت: «هیچ خبری نشده!» گفتم: «چرا مامان من میدونم شما از محمد خبردارید. دیر یا زود میفهمم پس بهتره همین حالا بگید.» پدرم گفت: «برادر محمد رو تو مسجد دیدم، گفت به سپاه رفته تا خبری از محمد بگیرد، گویا بعد از عملیات خبری از او ندارند. ولی مطمئن نیستند، هنوز هیچی معلوم نیست.» دردی غریب سینهام را فشار داد. چشمم سیاهی رفت، پاهایم سست شد و نتوانستم بایستم. مادرم زیر بغلم را گرفت و رو به پدرم گفت: «حالا خوب شد؟ نمیشد یککم صبر میکردی؟ بیا کمک کن بخوابونیمش.» دیگه نفهمیدم چی شد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۳
چشم که باز کردم سرم توی دامن مادرم بود. بیچاره مادرم همینطور ذکر میگفت و اشک میریخت، خواهرم هم گلاب به صورتم میزد. مادرم گفت: «خوبی مهنا جان؟» با سر گفتم: «آره.» ولی تمام بدنم کوفته بود، احساس ضعف میکردم و نای حرف زدن نداشتم. خواهرم بهزور چندجرعه شربت بهم داد. کمی که حالم بهتر شد، اشکم جاری شد و شروع به گریه کردم. مادرم گفت: «عزیز من حالا که طوری نشده! اینقدر خودت رو اذیت نکن برای بچهات خوب نیست.» باورم نمیشد دیگه محمد را نبینم. با خودم گفتم شاید خواب میبینم کاش زودتر از این کابوس بیدار شوم. خانواده محمد مرتب به هلالاحمر رفتوآمد داشتند بلکه خبری از او بگیرند. نمیتوانستم قبول کنم محمد نباشد. در نبود او احساس خفگی میکردم. نمیتوانستم یکجا بمانم. میخواستم به مشهد بروم؛ دلم هوای امام رضا (ع) کرده بود. وقتی خواستهام را به مادرم گفتم، مادرم مخالفت کرد و گفت: «تو بارداری نمیتونی بری.» گفتم: «هیچ اتفاقی نمیافته مامان. خواهش میکنم! دارم دیوونه میشم! تحمل جای خالی محمد رو ندارم. اون زمان که باردار نبودم دلم خوش بود که منم به جبهه میرم... ولی حالا نمیتونم اونجا برم. پس بذارید برم مشهد.» بالاخره با پافشاری زیاد، مادرم راضی شد با پدرم صحبت کنه و سهنفری به مشهد برویم و سلما با شوهرش برای اینکه برادرم حسن تنها نباشد به خانه ما بیایند.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۴
ساعت دو و نیم نیمهشب به مشهد رسیدیم. پدرم یک سوئیت در هتلی نزدیک حرم گرفت. به مادرم گفتم: «من میخوام برم حرم!» پدرم گفت: «بذار چمدونها رو بگذاریم باهم میریم.» وسایلمان را که در اتاق جا دادیم بهطرف حرم حرکت کردیم. هوا بسیار سرد بود. از بابالجواد وارد حرم شدیم. چشمم که به گنبد طلایی امام رضا (ع) افتاد، اشکم جاری شد! نفسی عمیق کشیدم تا هوای معطرو ملکوتی آنجا را استشمام کنم. گفتم: «یا امام رضا (ع) تو را به جوادت (ع) قسم، نظری به این دل سرگردانم بکن.
آمدهام ای شاه پناهم بده / آهوی سرگردانم تو نجاتم بده»
داخل رواق شدیم، جمعیت زیاد بود، رایحهی دلانگیزی حرم را پرکرده بود. چشمم به ضریح که افتاد گریه امانم نداد. گوشهای کنار دیوار ایستادم، سرم را به دیوار چسباندم و آهسته گفتم: «آقاجان تو رو به مادرت زهرای اطهر (س) بدادم برس!» انرژی مثبتی که در هوای حرم حاکم بود فشار سینهام راکم کرد، صدای زمزمه و گریه زائرین مانند آهنگی بی وقفه و سوزناک فضای ملکوتی آنجا را پرکرده بود. هرکسی که آنجا بود، دردی یا گرفتاری داشت. نگاهی به زائران انداختم، میدانستم امام(ع) به تکتک آنها نظر دارد. آهسته گفتم: «یا امام رئوف بفاطمهَ بفاطمهَ بفاطمهَ ...» و تا ده دقیقه مدام به مادرش حضرت زهرا (س) قسم دادم. آنقدر تکرار کردم که دلم کمکم آرام گرفت. بعد با مادرم رفتیم یکگوشه و سرگرم دعا و نماز زیارت شدیم. تا اذان صبح آنجا بودیم و بعد از خواندن نماز به هتل برگشتیم. وقتی به اتاق آمدم خودم را روی تخت انداختم. خیلی خستهوکوفته بودم ولی سبک شده بودم. سرم گیج می رفت، در همان حال به خواب رفتم.
فاطمه امیری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۵
درعالم خواب دیدم در صحن انقلاب روبروی گنبد امام رضا (ع) نشستهام و کودکی در بغلم بود. بعد محمد را دیدم که آقایی نورانی زیر بغلش را گرفته بود. از حرم بیرون آمدند، نزدیکتر که شد آن سید نورانی عصایی را به دست محمد داد. محمد جلوتر آمد، مانند همیشه لبخندی بر لب داشت. از شوق دیدارش اشک در چشمانم جمع شد. محمد گفت: «خانوم قرارمون این نبود!» بعد کنارم روبروی حرم نشست. بچه را از بغلم گرفت و دستم را گرفت . پیراهنش بوی عطری میداد که تابهحال به مشامم نخورده بود، انگار این عطر دنیایی نبود. نفسی کشیدم، رایحه آن درسراسر وجودم رخنه کرد و دردهایم را التیام داد. خودم را محکم به محمد چسباندم و با دست پیراهنش را چنگ زدم. از بلندگو صدای دلنشین زیارت امینالله به گوش میرسید. با صدایی از خواب بیدار شدم. از پنجره اتاق نوری بیجان به صورتم میتابید. هنوز بوی عطر محمد را حس میکردم. گوشهای از ملحفه را چنگ زده بودم. آنقدر خوابم واقعی بود که دلم نمیخواست از جایم بلند شوم. چشمهایم را برهم گذاشتم تا شاید دوباره به رؤیا برگردم. صدای زیارت امینالله دوباره به گوشم خورد. چشمم را باز کردم، این صدای پدرم بود که داشت زیارت میخواند. توی رختخواب غلطی زدم، پدرم روی مبل نشسته بود و زیارت میخواند. چشمش که به من افتاد گفت: «بهتری بابا؟» گفتم: «سلام، آره ممنون!» بهسختی از جایم بلند شدم. حالت تهوع دوباره به سراغم آمد، بهطرف دستشویی رفتم. مادرم تا مرا دید گفت: «مهنا یک لیوان آبمیوه برات گرفتم بیا بخور.» اصلا میل به خوردن نداشتم ولی چهرهی نگران مادرم را که دیدم گفتم: «چشم مامان.»
نزدیک ظهر برای اقامه نماز جماعت به حرم رفتیم. درون صحن بابالجواد که رفتیم، خوابی که دیده بودم مانند فیلم جلو چشمم آمد. اذن دخول را خواندیم، نگاهم به گنبد طلایی امام رضا (ع) که افتاد، گریهام گرفت. گفتم: «یا معینالضعفا! آقاجان! توی خوابم محمد را به من رساندی. ای سلطان کرم تو رو به مادرت زهرای مرضیه (س) خبری از محمد برسان!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۵
یک هفته در مشهد ماندیم. هر وقت میرفتم زیارت حالم بهتر میشد. پس از یک هفته به شیراز برگشتیم. خیلی سبک شده بودم، احساس میکردم حاجتم را گرفتهام و بهزودی خبری از محمد میرسد. وضعیتم ازلحاظ جسمی و روحی خیلی بهتر شده بود و این را مدیون امام رضا (ع) بودم.
ماه ششم بارداری بودم که پدرم دوباره به جبهه رفت، روی لبه حوض کنار باغچه نشسته بودم و به گلهای بهاری نگاه میکردم که زنگ در خانه را زدند. چادرم را از روی بند برداشتم و سر کردم. در را که باز کردم مادر محمد و برادرش بودند. از چهرهی خندان مادرش فهمیدم خبری از محمد دارند. بعد از سلام و احوالپرسی مادر محمد منو محکم در بغل گرفت. ضربان قلبم بالا رفت. گفتم: «مادر جون تو رو خدا خبری از محمد شده؟» اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «آره عزیز دلم محمد زنده هست!» نتوانستم روی پاهایم بایستم، همانجا روی زمین نشستم و سجدهی شکر کردم. مادر محمد زیر بازویم را گرفت و همینطور که بلندم میکرد گفت: «قربونت برم بیا بریم داخل برای بچه خوب نیست.» مادرم اومد تو حیاط، با خوشحالی با مادر محمد روبوسی کردند و گفت: «خوشخبر باشید چی شده؟» مادر محمد گفت: «امروز دو تا از همرزمان محمد آمدند خانهی ما؛ اول خیلی ترسیدم فکر کردم خبر شهادت آوردند. ولی آنها منو دلداری دادند و گفتند تو عملیات دیدهاند که گروهان آنها اسیرشدهاند.» فکر نمیکردم به خاطر اسارت محمد خوشحال بشوم، ولی با این خبراحتمال زنده ماندن او بیشتر میشد. گرچه از وقتی از مشهد برگشته بودم به دلم افتاده بود که محمد زنده برمیگردد!
روزها میگذشت و هیچ نامهای از طرف محمد به دستمان نمیرسید. هرروز که میگذشت برای من یک ماه بود. انتظارکشندهای بود. شبها با گریه خوابم میبرد و روزها از فراقش میسوختم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۶
زمان زایمانم فرا رسید. صدای گریهی بچه تمام اتاق زایمان را پر کرد. بعد از ماهها این تنها صدایی بود که در آن زمان وجودم را پر از شادی وشعف کرد. دختر من و محمد در حالی پا به این دنیا گذاشت که معلوم نبود پدرش کجاست و چه به سرش آمده! اشک از چشمانم جاری شد. چقدر در آن زمان به وجود محمد نیاز داشتم! چقدر دلم میخواست با یک دستهگل به دیدنم بیاید، کنارم بنشیند، بچه را بغل بگیرد و برایش نام انتخاب کند!
ساعت ملاقات همه دور تختم جمع بودند. مادر محمد بچه را بغل کرد، بوسید و گفت: «بوی محمدم میدهد!» بعد آن را به دست پدر محمد داد تا در گوشش اذان و اقامه بگوید. پدر محمد قنداقهی بچه را در دستانش گرفت و نگاهی به چهرهی او کرد. اشک در چشمانش جمع شد، بوسهای روی پیشانیاش گذاشت و آهسته در گوشش اذان و اقامه گفت. بعد بچه را آورد کنار من گذاشت و گفت: «انشاءالله قدمش پر خیروبرکت باشد! اسم هم برایش انتخاب کردی؟»
بغض گلویم را فشرد. یادم به آخرین روزی افتاد که با محمد به کوه رفته بودیم. گفتم: «محمد دلش میخواست اگر دختر باشد، اسمش رو زینب بذاره!» پدر محمد با خوشحالی گفت: «بهبه زینتِ پدر! مبارکه! انشاءالله قدمش خیره! برای سلامتی زینب کوچولو و باباش یک صلوات بفرستید.»
از بیمارستان که مرخص شدم به خانه پدرم رفتم. مادر محمد خیلی پافشاری میکرد که بروم خانهی آنها، ولی مادرم میگفت نمیتواند هرروز به خانه آنها برود.
روزها و ماهها سپری میشد و زینب بزرگتر میشد. با اینکه بیشتر وقتم برای بزرگ کردن زینب میگذشت، نمیتوانستم به نبودن محمد عادت کنم. بیشتر شبها خوابش را میدیدم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۷
زینب یکساله شد و من برای رفتن به دانشگاه در کنکور شرکت کردم. همان سال در رشته پزشکی قبول شدم. مادرم خبر قبولی در دانشگاه را که شنید بسیار خوشحال شد و گفت: «مهنا جان تا هر جا که بخواهی ادامه بدهی من از زینب نگهداری میکنم.» چون می دید واقعا در خانه ماندن برایم مشکل است، باوجود زینب منطقه جنگی هم که نمیتوانستم بروم، با خودم گفتم دستکم در اینجا به درمان زخمیهای جنگ بپردازم.
سال اول دانشگاه، در کنار درس برای کمک به مجروحین هم به بیمارستان میرفتیم. چون آن سال زیاد شهید دادیم بیشتر وقتم توی بیمارستان میگذشت. به همین دلیل نمیتوانستم زیاد زینب را ببینم؛ هر وقت میخواستم بروم بیمارستان بهانه میگرفت که همراهم بیاید. دلم میخواست کنارش باشم ولی نمیشد، کار زیاد بود. در همان سال بود که خبر پذیرش قطعنامه 598 به گوش رسید.
اگرچه احساس میکردم پذیرش قطعنامه باوجود تجاوز عراق و دادن اینهمه شهید ناعادلانه است،اما از اینکه بعد از جنگ تکلیف اسراء روشن می شود و احتمال داشت محمد آزاد بشود، دلم راضی بود. در یک سالی که از اسارت محمد میگذشت، حتی یک نامه از او به دستمان نرسیده بود. همیشه چشمبهراه خبری از او بودم. نمیدانستم زنده است یا نه! نمیدانستم در اسارت چه بر سرش آمده! بیشتر شبها آنقدر فکرهای منفی به ذهنم خطور میکرد که تا شهادتش پیش میرفتم، بعد احساس خفگی میکردم و اشک میریختم! خیلی سخت میگذشت! هر وقت که شهیدی میدیدم یاد او میافتادم. خانوادهی محمد هم حالوروز خوبی نداشتند. مادرش دچار ناراحتی قلبی شده بود و مدام گریه میکرد. ولی پدر محمد خیلی صبور بود. هفتهای سه تا چهار بار زینب را پیش آنها میبردم و بعضی از روزها هم خودشان به دیدنش میآمدند.
جنگی که عراق به ایران تحمیل کرد با هزاران تن شهید و اسیر و مفقودالاثر همراه بود. ویرانههای بسیاری بر جای گذاشت. مردم در هشت سال دفاع مقدس مقاومت و ایثار از خود نشان دادند. بر همگان روشن بود این جنگ نابرابر چه با پیروزی همراه باشد چه شکست، اسلام همیشه پیروز است.
فاطمه امیری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۸
نزدیک به یک سال از پایان جنگ میگذشت ولی خبری از آزادی اسیران نبود. صبح 14 خرداد 1368، در حال آماده شدن برای رفتن به دانشکده بودم، پدرم رادیو را روشن کرده بود تا اخبار گوش کند، ساعت هفت صبح گوینده رادیو گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون! روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست...» مانند کسی که بهش شوک وارد بشه، خشکم زد! چادرم ازسرم افتاد، پاهایم توان ایستادن نداشت، روی زمین نشستم و ناباورانه به پدرم نگاه کردم. او هم مرا نگاه کرد و با دست به سرش کوبید. خدایا این خبر رحلت بزرگمرد و سکاندار انقلاب بود که از رادیو پخش میشد! گریه امانم نداد. از صدای گریههای من و ناله پدرم، مادرم سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه میکنید؟ تو رو خدا به من هم بگید چی شده؟» بعد از چند دقیقه همه خانه از این خبر ناگوار آگاه شدند و تا شب سوگواری کردیم. تلویزیون یکسره روشن بود و اشک میریختیم. آن روزها تلخترین و غمانگیزترین روزهای زندگیام بود. احساس میکردم یتیم شدهایم! باور نمیکردم ابرمرد تاریخ ایران به این زودی از میان ما برود. چطور میشود خاک، کوهی چون او را در بربگیرد؟ سراسر ایران یکپارچه در غم رفتن امام در سوگ بود. یادم به محمد و اسیرانی افتاد که هنوز گرفتار زندانهای رژیم سفاک عراق بودند. با خودم گفتم اگر آنها بفهمند چه حالی پیدا میکنند؟!
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۹
یک سال دیگر گذشت. بازهم از آزادی اسیران خبری نبود؛ تا اینکه یک روز بعدازظهر که در بیمارستان بودم، مادرم به من زنگ زد و گفت: «مهنا جان مژده بده! تو رادیو گفتند میخواهند اسیران ایرانی رو با اسیران عراقی تبادل کنند!»
با شنیدن این خبر یخ کردم! نمیتوانستم باور کنم محمد بعد از چهار سال برگردد! اما امیدوار بودم و خودم را دلداری میدادم که او سالم برمیگردد، چون خوابش را دیده بودم. به خدا توکل کردم، امید به رحمت بینهایتش مرا سرپا نگهداشته بود. هر شب نام اسیرانی که قرار بود آزاد بشوند برده میشد و ما منتظر نام محمد بودیم. درمدتی که آزادهها گروهگروه میآمدند و ما منتظر خبری از محمد بودیم، روزها و شبها فشارهر ثانیهاش برای من به اندازه یک ماه بود. برای کم کردن این فشارها، بیشتر در بیمارستان میماندم و خودم را سرگرم میکردم.
یک بعدازظهر که خستهوکوفته از بیمارستان به خانه آمدم، وارد حیاط که شدم زینب را دیدم که با برادرم آببازی میکرد. تا چشمش به من افتاد دواندوان آمد، خودش را در بغلم انداخت و با زبان شیرینش گفت: «مامان بیا آببازی کنیم.» گفتم: «عسلِ من خیلی خستهام! برو با دایی بازی کن.» و رو به برادرم گفتم: «زود بیارش داخل سرما میخوره!» رفتم تو و سلام کردم. مادرم در حال پاک کردن برنج بود. گفت: «خسته نباشی مادر!» خودم را روی مبل انداختم و گفتم: «درمانده نباشید.» زنگ تلفن به صدا درآمد. مادرم تا میخواست گوشی را بردارد من مانند برق از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم. آنطرف خط صدای پدرشوهرم بود. سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «باباجان چشمت روشن اسم محمد را اعلام کردند!» احساس کردم خونی تازه وارد رگهایم شد، ضربان قلبم بالا رفت،از شادی دیگه نمیشنیدم چی میگه، نمی توانستم روی پایم بایستم! مادرم به طرفم دوید و گفت: «چی شده؟» گوشی را از دستم گرفت: «سلام حاجآقا خوبید؟ چه خبر شده؟» بعد از کمی سکوت مادرم گفت: «خدایا شکرت! الحمدالله!» بعدازاینکه از پدرشوهرم خداحافظی کرد، رو به من گفت: «تو که نصف عمرم کردی! بهجای اینکه این خبر تو رو خوشحال کنه از پا افتادی؟ ترسیدم!» اشکم جاری شد. نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم! مادرم که حال منو میفهمید زیر بغلم گرفت و بلندم کرد. درحالیکه از خوشحالی اشک در چشمانش حلقهزده بود گفت: «مادر چشمت روشن! الهی که محمد سالم برگرده! چرا با خودت اینجوری میکنی؟ فکر کردم خدایی نکرده اتفاقی افتاده.» بعدازظهر با مادرم و زینب به خانه پدرشوهرم رفتیم. آنها تمام کوچه و خانه را ریسه بسته بودند و خواهر و برادرهایش همگی آنجا جمع شده بودند
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۰
دو روز گذشت ولی محمد نیامد. این دو روز هر ثانیهاش عمری میگذشت! از بیمارستان چند بار زنگ زدند ولی نمیتوانستم بروم، چون هرلحظه امکان داشت محمد بیاید. بیشتر بستگان هم که از آمدن او خبردار شده بودند، به خانه پدرشوهرم میآمدند. روز سوم پدرشوهرم به من گفت: «باباجان بهتره امروز بری سرکارت! اگر خبری از محمد بشود خودم یکراست اونو میارم بیمارستان پیش تو.» دلم نمیخواست محمد به خانه بیاید و من نباشم ولی پدرشوهرم مرا راضی کرد بروم. با دودلی چادرم را سر کردم. زینب تا دید من چادر سر کردم و می خواهم بروم بهانه گرفت که همراهم بیاید و همش گریه میکرد. مادر محمد هم او را گرفته بود و میگفت: «نه عزیز دلم همینجا باش بابات داره میاد.» ولی کسی حریف زینب نمیشد. خودش را به من چسبانده بود و جیغ میکشید. ناچار شدم همراه خودم ببرمش. درب عقب ماشین را باز کردم و زینب را روی صندلی نشاندم. پدر محمد گفت: «باباجان اگر بچه رو ببری، نمیتونی اونجا به کارت برسی. یه جوری راضیش کن اینجا بمونه.» گفتم: «نه پدر جون تو بیمارستان یک خانمی هست، کارگر اونجاست و خیلی مهربونه. میسپارمش دست اون.» بعد ماشین رو روشن کردم و بهسوی بیمارستان به راه افتادم. زینب را دست خانم دیباچی یکی از کارگران آنجا که خانمی مهربان و با اعتماد بود سپردم و خودم رفتم سری به بخش بزنم. دو ساعت گذشت و تمام فکرم پیش محمد بود.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۱
کنار یکی از بیمارها بودم و داشتم سِرم دستش را چک میکردم که صدای بلندگو مرا به بخش اتفاقات خواند. با سرعت خودم را به آنجا رساندم، یک بیمار اورژانسی آورده بودند و نیاز به کمک داشتند. یه دفعه دلم شور زینب را زد. میخواستم بروم به اطلاعات و بگویم خانم دیباچی را صدا کنند؛ که یه دفعه صدایی آشنا از پشت گفت: «خانم دکتر ما رو هم اورژانسی درمان میکنید؟» یکلحظه قلبم ایستاد! اشتباه نمیکردم صدای محمد بود! مانند برقگرفتهها از جا پریدم و نگاهی به پشت سرم انداختم.حس کردم خواب میبینم! محمد من جلویم ایستاده بود. با ناباوری نگاهش کردم! صورتش نحیف و لاغر و بیشتر موهایش سفید شده بود، عصایی هم زیر بغل داشت. ضربان قلبم مانند پتکی به سینهام میخورد. بیاختیار اشکم جاری شد، خودم را در بغلش انداختم و فقط بلندبلند گریه کردم. محمد هم آرام اشک میریخت. هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم؛ پس از چند دقیقه محمد نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته گفت: «خانوم همه دارند ما رو نگاه میکنند!» اما من بیتوجه به حرفش میخواستم عقدهی فراغ این چهار سال را خالی کنم. دیدن چهره محمد و نگاه مهربانش برایم یک رؤیا شده بود. هرروز، لحظه دیدنش در ذهنم تجسم میکردم و اکنون او اینجا بود! با صدایی گرفته گفتم: «داشتم از دوریت دیوونه میشدم... ممنون که اومدی!» محمد گفت: «ما که از اول دیوونه بودیم عزیز دلم! بچه کجاست؟» برای چند دقیقه زینب را فراموش کردم. خودم را عقب کشیدم و گفتم: «همینجاست منتظر باباشه!» در همین لحظه پدر محمد با چهرهای خندان آمد و گفت: «باباجان همه بیرون ایستادند. بیایید برویم.» بعد رو به من گفت: «دیدی دخترم! به قولم عمل کردم وآوردمش.» همینطور که با دست اشک روی صورتم را پاک میکردم سلام کردم و گفتم: «ممنون پدرجون! شما بروید تا من زینب را بیاورم.» دست محمد را گرفتم و بهسوی راهرو بیمارستان دنبال خودم کشیدم احساس می کردم روی زمین نیستم. تازه متوجه شدم پای راست محمد از زانو قطع شده! ناخودآگاه یاد خوابی افتادم که در مشهد دیده بودم. گفتم: «پایت چی شده؟» گفت: «تو اسارت جا موند!» همینطور که جلو میرفتیم زینب دست در دست خانم دیباچی در پیچ راهرو نمایان شد.
فاطمه امیری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۸
نزدیک به یک سال از پایان جنگ میگذشت ولی خبری از آزادی اسیران نبود. صبح 14 خرداد 1368، در حال آماده شدن برای رفتن به دانشکده بودم، پدرم رادیو را روشن کرده بود تا اخبار گوش کند، ساعت هفت صبح گوینده رادیو گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون! روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست...» مانند کسی که بهش شوک وارد بشه، خشکم زد! چادرم ازسرم افتاد، پاهایم توان ایستادن نداشت، روی زمین نشستم و ناباورانه به پدرم نگاه کردم. او هم مرا نگاه کرد و با دست به سرش کوبید. خدایا این خبر رحلت بزرگمرد و سکاندار انقلاب بود که از رادیو پخش میشد! گریه امانم نداد. از صدای گریههای من و ناله پدرم، مادرم سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه میکنید؟ تو رو خدا به من هم بگید چی شده؟» بعد از چند دقیقه همه خانه از این خبر ناگوار آگاه شدند و تا شب سوگواری کردیم. تلویزیون یکسره روشن بود و اشک میریختیم. آن روزها تلخترین و غمانگیزترین روزهای زندگیام بود. احساس میکردم یتیم شدهایم! باور نمیکردم ابرمرد تاریخ ایران به این زودی از میان ما برود. چطور میشود خاک، کوهی چون او را در بربگیرد؟ سراسر ایران یکپارچه در غم رفتن امام در سوگ بود. یادم به محمد و اسیرانی افتاد که هنوز گرفتار زندانهای رژیم سفاک عراق بودند. با خودم گفتم اگر آنها بفهمند چه حالی پیدا میکنند؟!
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۹
یک سال دیگر گذشت. بازهم از آزادی اسیران خبری نبود؛ تا اینکه یک روز بعدازظهر که در بیمارستان بودم، مادرم به من زنگ زد و گفت: «مهنا جان مژده بده! تو رادیو گفتند میخواهند اسیران ایرانی رو با اسیران عراقی تبادل کنند!»
با شنیدن این خبر یخ کردم! نمیتوانستم باور کنم محمد بعد از چهار سال برگردد! اما امیدوار بودم و خودم را دلداری میدادم که او سالم برمیگردد، چون خوابش را دیده بودم. به خدا توکل کردم، امید به رحمت بینهایتش مرا سرپا نگهداشته بود. هر شب نام اسیرانی که قرار بود آزاد بشوند برده میشد و ما منتظر نام محمد بودیم. درمدتی که آزادهها گروهگروه میآمدند و ما منتظر خبری از محمد بودیم، روزها و شبها فشارهر ثانیهاش برای من به اندازه یک ماه بود. برای کم کردن این فشارها، بیشتر در بیمارستان میماندم و خودم را سرگرم میکردم.
یک بعدازظهر که خستهوکوفته از بیمارستان به خانه آمدم، وارد حیاط که شدم زینب را دیدم که با برادرم آببازی میکرد. تا چشمش به من افتاد دواندوان آمد، خودش را در بغلم انداخت و با زبان شیرینش گفت: «مامان بیا آببازی کنیم.» گفتم: «عسلِ من خیلی خستهام! برو با دایی بازی کن.» و رو به برادرم گفتم: «زود بیارش داخل سرما میخوره!» رفتم تو و سلام کردم. مادرم در حال پاک کردن برنج بود. گفت: «خسته نباشی مادر!» خودم را روی مبل انداختم و گفتم: «درمانده نباشید.» زنگ تلفن به صدا درآمد. مادرم تا میخواست گوشی را بردارد من مانند برق از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم. آنطرف خط صدای پدرشوهرم بود. سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «باباجان چشمت روشن اسم محمد را اعلام کردند!» احساس کردم خونی تازه وارد رگهایم شد، ضربان قلبم بالا رفت،از شادی دیگه نمیشنیدم چی میگه، نمی توانستم روی پایم بایستم! مادرم به طرفم دوید و گفت: «چی شده؟» گوشی را از دستم گرفت: «سلام حاجآقا خوبید؟ چه خبر شده؟» بعد از کمی سکوت مادرم گفت: «خدایا شکرت! الحمدالله!» بعدازاینکه از پدرشوهرم خداحافظی کرد، رو به من گفت: «تو که نصف عمرم کردی! بهجای اینکه این خبر تو رو خوشحال کنه از پا افتادی؟ ترسیدم!» اشکم جاری شد. نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم! مادرم که حال منو میفهمید زیر بغلم گرفت و بلندم کرد. درحالیکه از خوشحالی اشک در چشمانش حلقهزده بود گفت: «مادر چشمت روشن! الهی که محمد سالم برگرده! چرا با خودت اینجوری میکنی؟ فکر کردم خدایی نکرده اتفاقی افتاده.» بعدازظهر با مادرم و زینب به خانه پدرشوهرم رفتیم. آنها تمام کوچه و خانه را ریسه بسته بودند و خواهر و برادرهایش همگی آنجا جمع شده بودند
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۰
دو روز گذشت ولی محمد نیامد. این دو روز هر ثانیهاش عمری میگذشت! از بیمارستان چند بار زنگ زدند ولی نمیتوانستم بروم، چون هرلحظه امکان داشت محمد بیاید. بیشتر بستگان هم که از آمدن او خبردار شده بودند، به خانه پدرشوهرم میآمدند. روز سوم پدرشوهرم به من گفت: «باباجان بهتره امروز بری سرکارت! اگر خبری از محمد بشود خودم یکراست اونو میارم بیمارستان پیش تو.» دلم نمیخواست محمد به خانه بیاید و من نباشم ولی پدرشوهرم مرا راضی کرد بروم. با دودلی چادرم را سر کردم. زینب تا دید من چادر سر کردم و می خواهم بروم بهانه گرفت که همراهم بیاید و همش گریه میکرد. مادر محمد هم او را گرفته بود و میگفت: «نه عزیز دلم همینجا باش بابات داره میاد.» ولی کسی حریف زینب نمیشد. خودش را به من چسبانده بود و جیغ میکشید. ناچار شدم همراه خودم ببرمش. درب عقب ماشین را باز کردم و زینب را روی صندلی نشاندم. پدر محمد گفت: «باباجان اگر بچه رو ببری، نمیتونی اونجا به کارت برسی. یه جوری راضیش کن اینجا بمونه.» گفتم: «نه پدر جون تو بیمارستان یک خانمی هست، کارگر اونجاست و خیلی مهربونه. میسپارمش دست اون.» بعد ماشین رو روشن کردم و بهسوی بیمارستان به راه افتادم. زینب را دست خانم دیباچی یکی از کارگران آنجا که خانمی مهربان و با اعتماد بود سپردم و خودم رفتم سری به بخش بزنم. دو ساعت گذشت و تمام فکرم پیش محمد بود.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۱
کنار یکی از بیمارها بودم و داشتم سِرم دستش را چک میکردم که صدای بلندگو مرا به بخش اتفاقات خواند. با سرعت خودم را به آنجا رساندم، یک بیمار اورژانسی آورده بودند و نیاز به کمک داشتند. یه دفعه دلم شور زینب را زد. میخواستم بروم به اطلاعات و بگویم خانم دیباچی را صدا کنند؛ که یه دفعه صدایی آشنا از پشت گفت: «خانم دکتر ما رو هم اورژانسی درمان میکنید؟» یکلحظه قلبم ایستاد! اشتباه نمیکردم صدای محمد بود! مانند برقگرفتهها از جا پریدم و نگاهی به پشت سرم انداختم.حس کردم خواب میبینم! محمد من جلویم ایستاده بود. با ناباوری نگاهش کردم! صورتش نحیف و لاغر و بیشتر موهایش سفید شده بود، عصایی هم زیر بغل داشت. ضربان قلبم مانند پتکی به سینهام میخورد. بیاختیار اشکم جاری شد، خودم را در بغلش انداختم و فقط بلندبلند گریه کردم. محمد هم آرام اشک میریخت. هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم؛ پس از چند دقیقه محمد نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته گفت: «خانوم همه دارند ما رو نگاه میکنند!» اما من بیتوجه به حرفش میخواستم عقدهی فراغ این چهار سال را خالی کنم. دیدن چهره محمد و نگاه مهربانش برایم یک رؤیا شده بود. هرروز، لحظه دیدنش در ذهنم تجسم میکردم و اکنون او اینجا بود! با صدایی گرفته گفتم: «داشتم از دوریت دیوونه میشدم... ممنون که اومدی!» محمد گفت: «ما که از اول دیوونه بودیم عزیز دلم! بچه کجاست؟» برای چند دقیقه زینب را فراموش کردم. خودم را عقب کشیدم و گفتم: «همینجاست منتظر باباشه!» در همین لحظه پدر محمد با چهرهای خندان آمد و گفت: «باباجان همه بیرون ایستادند. بیایید برویم.» بعد رو به من گفت: «دیدی دخترم! به قولم عمل کردم وآوردمش.» همینطور که با دست اشک روی صورتم را پاک میکردم سلام کردم و گفتم: «ممنون پدرجون! شما بروید تا من زینب را بیاورم.» دست محمد را گرفتم و بهسوی راهرو بیمارستان دنبال خودم کشیدم احساس می کردم روی زمین نیستم. تازه متوجه شدم پای راست محمد از زانو قطع شده! ناخودآگاه یاد خوابی افتادم که در مشهد دیده بودم. گفتم: «پایت چی شده؟» گفت: «تو اسارت جا موند!» همینطور که جلو میرفتیم زینب دست در دست خانم دیباچی در پیچ راهرو نمایان شد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۲
به محمد چیزی نگفتم. میخواستم ببینم دخترش را میشناسد؟! چند قدم که جلو رفتیم محمد گفت: «بابا به فدای قد کوچولوت بره!» به چهرهی محمد نگاه کردم، اشک در چشمانش حلقهزده بود و لبخند همیشگیاش را بر لب داشت. زینب که نزدیک شد به خانم دیباچی گفتم: «تشکر شما میتونید برید.» محمد بهسختی روی زانو روبروی زینب نشست. زینب نگاهی به من و با تعجب نگاهی به محمد کرد. محمد او را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد. کنارش نشستم، گریه امانم نمیداد؛ زینب متحیر فقط به محمد نگاه میکرد. محمد به چشمان حیران زینب نگاه کرد و گفت: «میشناسی منو؟» دستان کوچکش را روی صورت محمد کشید و با سر گفت: «آره.» گفت: «من کیم؟» گفت: «بابا محمد!» محمد ذوقی کرد و گفت: «الهی فدای دختر باهوشم بشم.» بعد نگاهی به من کرد، دستانم را گرفت و گفت: «منو ببخش که تو این سال ها منتظرم ماندی و بچه را بهتنهایی بزرگ کردی.» با گریه گفتم: «این حرفها رو نزن من باید ازتو تشکر کنم که برگشتی .»
یک هفته از آمدن محمد میگذشت و هرروز مهمان داشتیم. از بستگان و دوست و آشنا به دیدن محمد میآمدند. دو هفته مرخصی گرفتم تا پیش محمد باشم. زینب هم زود با محمد خو گرفت. خانواده خودم هرروز به خانه ما میآمدند. مادرم میگفت: «به زینب خیلی وابسته شدیم نمیتونیم دوریش رو تحمل کنیم.»
یک روز تعطیل با محمد و زینب تنها بودیم، محمد زینب را روی زانویش نشانده بود و موهایش را نوازش میکرد. گفتم: «محمد تو بیمارستان از کجا فهمیدی که زینب دخترت هست؟» محمد گفت: «چون خیلی شبیه تو هست!» گفتم: «واقعا؟ ولی من فکر میکنم شبیه تو هست! بهویژه چشماش. هر وقت دلم برات تنگ میشد به چشمای زینب نگاه میکردم.» محمد گفت: «دخترم مثل مامانش خوشگل شده.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۳
یکشب از محمد خواستم داستان اسارتش را برایم تعریف کند. محمد از اینکه بیشتر دوستان و همرزمانش شهید شده بودند بسیار ناراحت بود و به آنها غبطه میخورد او میگفت: «تو عملیات بیشتر افراد گردان شهید و زخمی شدند و به خاطر پیشروی در خط مقدم، از نیروهای خودی فاصله گرفتیم. با عدهای از بچههای گردان دریکی از کانالها گیر افتادیم، آتش دشمن هرلحظه بیشتر میشد و ما تا آخرین قدرت مقاومت می کردیم. مهمات کمکم تمام شده بود و عقبنشینی هم محال بود! بسیاری از زخمیها همانجا شهید شدند. من هم پایم تیر خورد. پس از چندین ساعت درگیری و مقاومت بلاخره به اسارت عراقیها درآمدیم. به خاطر خونریزی زیاد بیهوش شدم. به هوش که آمدم تو زندان عراقیها بودم. جلو خونریزی را گرفته بودند ولی همچنان درد داشتم. بعد از چند روز چون به زخمم رسیدگی نشد وضع پایم بسیار وخیم شد تا جایی که از تب بیهوش شدم. زمانی که بهوش آمدم در بیمارستان بودم و پایم را قطع کرده بودند.
بیرحمترین مأموران صدام آنجا بودند. بعضی از دوستان همانجا زیر شکنجه به شهادت رسیدند. بیشتر اسیران غواص و خطشکنان کربلای 4 در اردوگاه تکریت زندانی بودند و کسی از ما خبر نداشت؛ چون عراق نام هیچکدام را برای ثبت در صلیب سرخ نداده بود. به همین خاطر مأموران عراقی میگفتند چون شما نامتان در صلیب سرخ نوشتهنشده، آزادیم هر بلایی سرتان بیاوریم. روزهای سختی بود. تنها با یاد خدا و توکل به او ما را زنده نگه میداشت. چون هیچ خبری از ایران نداشتم و میدانستم شما هم از من خبری ندارید، هرروز نزدیک اذان مغرب به یاد تو بودم. احساس میکردم اینجوری میتونم طبق قرارمون با تو ارتباط داشته باشم. امید داشتم تو حس کنی زندهام و منتظرم بمانی. از اینکه بیشتر دوستانم شهید شدند و من مانده بودم حسرت میخوردم!» صحبتهاش که تموم شد سرش را پایین انداخت و به فکر فرورفت.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۴
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: «حکمت خدا این بوده که زنده بمانی. شاید هم دعاهای من و مادرت بوده! بههرحال من از امام رضا (ع) حاجتم رو گرفتم. هر شب قبل از نماز مغرب سر قرارمون بودم، آن لحظه احساس میکردم تو هم به یادم هستی و بهت میگفتم خیلی دوست دارم و منتظرتم!» محمد لبخندی زد و گفت: «منم میگفتم ما بیشتر!» گفتم: «خیلی دلم میخواست زمان تولد بچه کنارم باشی! خیلی بهت نیاز داشتم! قبل از تولد بچه به مشهد رفتم و از امام رضا (ع) خواستم که تو رو سالم برگردونه. اون زمان هیچ خبری از تو نبود. تو مشهد خوابت رو دیدم... .» بعد تمام خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کردم. بهش گفتم: «اونجا به دلم افتاد تو زندهای اما برای پاهات مشکلی پیشآمده.» محمد که با دقت به حرفهایم گوش میداد لبخندی زد و گفت: «تو با این رقت قلبی که داری چطور پزشکی خوندی؟» با خنده گفتم: «دخترت که نگذاشت تو منطقه جنگی بمونم! گفتم دستکم پزشکی بخونم تا مجروحین جنگ رو مداوا کنم. حالا مگه بد شده؟ بهت میگن همسر خانم دکتر!» محمد گفت: «ما مخلص خانم دکتر هستیم!»
گفتم: «محمد تو این سالها که نبودی همش با خودم برنامه میریختم زمانی که تو بیای کجاها باهم بریم. بیشترین خاطرهای که یادآورش برایم لذتبخش بود، وقتهایی بود که به کوه میرفتیم. با خودم گفته بودم اولین جایی که با محمد بیرون بروم کوه باشه. همانجایی که آخرین بار رفتیم.» محمد گفت: «فکر خوبیه. حالا که اومدم دلم میخواد هر جا دوست داری ببرمت.» گفتم: «یه جای دیگه هم نذر کرده بودم با تو بروم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «آخرین بار که مشهد رفتم نذر کردم اگه خبری از سلامتی تو برسه، هر وقت اومدی باهم به پابوس امام رضا (ع) بریم.» با شادی گفت: «انشاءالله میرویم.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۵
یک روز صبح هنوز آفتاب درنیامده بود که وسایل موردنیاز برای رفتن به کوه رو آماده کردم. زینب هنوز خواب بود، محمد بغلش کرد، سوار ماشین شدیم و بهطرف کوه به راه افتادیم. بعد از مدتی به نزدیکی کوه رسیدیم وقتی پیاده شدیم زینب هم بیدار شد. به سمت کوه براه افتادیم. بااینکه محمد یک پایش مصنوعی بود ولی جلوتر از من بالا میرفت. کمی که بالا رفتیم زینب خسته شد. به محمد گفتم: «همینجا بشینیم؟» محمد گفت: «نه.» درحالیکه زینب را بغل میکرد گفت: «میرویم بالاتر!» سرانجام به بالای کوه رسیدیم. جایی که چهار سال قبل آمده بودیم! محمد روی تختهسنگی نشست و به زینب گفت بیا تو بغل بابا بشین. هوای دلپذیری بود، یاد خاطره چهار سال پیش و خوابی که آن زمان دیده بودم افتادم.
به محمد گفتم: «محمد یادت میاد روز آخری که آمدیم اینجا چی بهت گفتم؟» محمد کمی فکر کرد و گفت: «آره. گفتی خواب دیدی با یه بچه اینجا آمدیم. اون روز خیلی از این خوابت سر شوق آمدم. تواسارت که بودم همش بهش فکر میکردم.» گفتم: «دیدی خوابم تعبیر شد؟» گفت: «آره.» بعد به فکر فرورفت. به چهرهاش نگاه کردم، سرش را بلند کرد، دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت. صدای ضربان قلبش دستم را تکان میداد. گفتم: «محمد چرا اینقدر قلبت تند میزنه؟» گفت: «نمیدونم! تو که دکتری باید بفهمی!» همانطور که دستم روی سینهاش بود با نگرانی به صورتش نگاه کردم. با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت: «گمون نکنم بتونی با علم پزشکی اینو درمان کنی!» گفتم: «پس با چی میشه درمان کرد؟» خندید و آهسته گفت: «با بودنت در کنارم!» در همین هنگام زینب دستان کوچکش را به دور گردنم حلقه کرد و با لبهای کوچک و نرمش بوسهای روی گونهام گذاشت. محمد لبخندی زد و گفت: «فندق بابا چقدر مامانو دوست داری؟» زینب انگشتان دودستش رو باز کرد و گفت: «اینقدر!» محمد گفت: «ولی من بیشتر دوسش دارم.» زینب اخمی کرد و دست کوچکش رو گذاشت رو لبهای محمد و گفت: «نخیرم من بیشتر دوسش دارم!» محمد دستان زینب رو بوسید و گفت: «باشه عزیزم. تو بیشتر دوسش داری!» بعد لبخندی زد و نگاهم کرد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۶
. گرمی نگاه محمد دلم را میلرزاند ولی غمی در نگاهش موج میزد که وجودم رو میسوزاند. در دلم گفتم خیلی دوست دارم! محمد همینطور ساکت نگاهم میکرد، دیدم حرفی نمیزنه، گفتم: «ما بیشتر!» لبخندی زد و گفت: «ما خیلی بیشتر!» بهش گفتم: «همیشه نگاهت که میکردم احساسم رو میفهمیدی و میگفتی ما بیشتر؛ چطور شد این دفعه نفهمیدی؟» محمد قهقههای زد و گفت: «این دفعه هم فهمیدم، ولی میخواستم تو پیشدستی کنی.» گفتم: «محمد!» گفت: «جانم!» گفتم: «احساس میکنم غمی تو نگاهت هست! اگر درست نیست، بهم بگو.»
نگاهش رو ازم دزدید و به دوردستها خیره شد، آب دهانش را قورت داد و با صدایی بغضآلود گفت: «میدونی مهنا! وقتی تو جبهه بودم همیشه فکر میکردم شهید میشوم. لحظههای عرفانی زیبایی تو جبهه میدیدم که احساس میکردم من هم سرانجام میروم. دوستان خیلی عزیزی داشتم که اونجا شهید شدند. عملیات آخر که منجر به اسارت شد، چند تا از دوستانم تو بغل خودم از خونریزی و تشنگی شهید شدند! اون لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم واز خدا می خواستم شهادت بود! وقتی زخمی شدم فکر کردم دیگه آخرین لحظههای موندن در این دنیا رو میگذرونم، ولی حتما حکمتی در کار خدا بوده که به آرزویم نرسیدم.
در جنگ، امدادهای غیبی مهم ترین عامل پیروزی رزمندگان بود و ما بهدرستی در آن محشر بین خیر وشر، توجه و الطاف زهرای مرضیه (س) را میدیدیم. هر شهیدی که میدادیم عزممان راسخ تر میشد و به برکت خون شهدا و انفاس قدسی امام زمان (عج) ودعای مردم شهید پرور بود که بیشتر عملیات ها با پیروزی همراه بود.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۷
محمد آهی از ته دل کشید و سکوت کرد. گفتم: «محمد جان اینطور که تو با حسرت از دوران جنگ حرف میزنی، یعنی نبرد بین حق و باطل تموم شده!» محمد نگاهی به من کرد و گفت: «نه! منظور من این نبود. اشتباه برداشت نکن! من فقط به شهدا غبطه میخورم و احساس میکنم جاماندهام؛ ولی راه شهدا ادامه دارد، راهی طولانی وخطیر. می دونی مهنا! ما هنوز در آغاز راه مبارزه ایم و راه شهادت باز است. امام خمینی (ره) از بین ما رفت و رفتنش برای تمام مردم ایران ضایعهی دردناکی بود؛ ولی راه امام و راه شهادت هنوز باز است، وظیفه ما جاماندهها بهمراتب خطیر تر است. در این برهه از زمان، گوش به فرمان ولی امر مسلمین از هر واجبی واجبتر است! از خدا میخواهم اگر خواست پروردگار اینگونه بوده که تا حالا زنده باشم، هیچگاه از مسیر وخط ولایت منحرف نشوم واز امتحان الهی سربلند بیرون بیایم و در آینده زرقوبرق دنیا ما را از معنویات دور نسازد و پایمان را نلغزاند. اکنونکه ما ازقافله شهدا جاماندهایم، باید کاری زینبی کرد! باید وظیفهای که شهدا بر دوش ما نهادهاند را به آخر برسانیم. پرچم انقلاب نباید زمین گذاشته شود. باید دستبهدست بگردد تا به دست صاحب برحقش حجت بن الحسن ارواحنا له الفداء برسد. تا آن زمان لحظه ای توقف روا نیست و تا پیروزی اسلام بر کفرجهانی و سایه افکندن پرچم قرآن بر کل جهان نباید لحظه ای از پا نشست. بالاخره با یاری خداوند و پیروی از ولی مسلمین به این پیروزی دست خواهیم یافت!»
محمد رو به من کرد و ادامه داد: «انتظارم از تو اینه که درمسیر آرمانم مرا همراهیکنی، چراکه هنوز شیطان بزرگ پشت دروازهها کمین کرده.تا یزیدیان هستند حسینیان هم باید باشند!»
محمد سکوت کرد و در دل من آشوبی به پا شد. پس از چند لحظه گفتم: «محمد جان بااینکه که تو رو خیلی دوست دارم و حاضر نیستم کوچکترین گزندی به تو برسه، ولی برای دفاع از اسلام هرگز مانع تو نمیشوم پس مطمئن باش در راه هدفت هر قدمی برداری، قدم به قدم با تو می آیم، اگر آرمان تو حسینی هست، من هم باید زینبی باشم!» محمد با مهربانی لبخندی زد و گفت: «برای همین تو رو انتخاب کردم !»و با چشمان پر نفوذش عمیق نگاهم کرد، نگاهی که هزاران حرف پشت آن نهفته بود.
پایان
فاطمه امیری شیرازی