https://eitaa.com/PayehayePooshali
ـ📄👆👆👆
وقتی که این جملات را از پیرزن شنیدم، خوشحال شدم، و این مسأله را از همراهان سنی خود مخفی کردم.
برنامه من به این صورت بود که شبها وقتی از طواف بر میگشتم با آنها در ایوان آن خانه میخوابیدم و در خانه را میبستیم و #سنگ_بزرگی پشت در میگذاشتیم.
📌 در چند شب در رواقی که بودیم نور چراغی را میدیدم که شبیه روشنایی مشعل بود و دیدم که در خانه بدون این که کسی آن را باز کند باز شد 👈 مردی با قد متوسط و گندم گون و مایل به زردی را دیدم که لاغر اندام بود و در پیشانیاش نشانه سجده داشت. دو پیراهن و یک ردای نازک داشت که سرش را با آن پوشانده بود. در پایش کفش بود، بدون جوراب و به غرفه و اطاقی که پیرزن در آن ساکن بود رفت.
پیرزن قبلا به من گفته بود که در آن غرفه دختری هست و تو کسی را نگذار که به آنجا برود. من وقتی آن روشنایی را که در رواق و راهرو بود دیدم و نیز وقتی که مرد وارد غرفه شد در آنجا دیدم و کسانی که همراه من بودند هم همان روشنایی را دیدند و گمان کردند که این مرد به جهت دختر پیرزن رفت و آمد میکند و دختر را صيغه کرده است. آنها گفتند: اینها طایفه علویه هستند و متعه یا ازدواج موقت را حلال میدانند و اهل سنت گمان میکنند که این عمل حرام است و حلال نیست. ما این مرد را میدیدیم که رفت و آمد میکرد.
به در خانه که میرفتیم سنگ را در همان حالت خودش پشت در میدیدیم. در حالی که ما به خاطر ترس از اسباب و اثاثیهمان درب را محکم میبستیم، و در این مدت هیچ کس را نمیدیدیم که در را باز کند یا ببندد، در عین حال آن مرد وارد و خارج میشد. تا وقتی که ما برای خروج از خانه میرفتیم و سنگ همچنان پشت درب بود.
وقتی که این مسائل را دیدم شک به قلبم راه پیدا کرد و به وضع موجود مشکوک شدم بنابراین با پیرزن ملاطفت کردم و دوست داشتم که از مردی که میآمد خبر به دست بیاورم. به پیرزن گفتم: ای فلانی! دلم میخواهد مسائلی را از تو بپرسم بی آنکه رفقای من در جریان قرار بگیرند ولی این امر برای من ممکن نیست. دوست دارم وقتی که دیدی من در خانه تنها هستم به اتاق ما بیایی تا این که مسألهای را از تو بپرسم. او هم فورا به من گفت: من قصد داشتم که رازی را برای تو بازگو کنم اما به خاطر کسانی که همراه تو بودند نتوانستم.
گفتم: چه میخواستی بگویی؟ گفت: به تو میگوید ـ و اسم کسی را نبرد ـ با اصحاب و همراهانت و شریکانت درشتی و مخاصمه نکن و با آنها مدارا کن چون که دشمنان تو هستند.
گفتم: چه کسی این را میگوید؟ گفت: خودم میگویم. من دیگر جسارت نکرده و دوباره نپرسیدم، چرا که هیبت و عظمتی که در درون قلبم ایجاد شده بود مانع شد تا دوباره سؤال کنم.
گفتم: کدام اصحاب و دوستانم را میگویی؟ گمان کردم که مقصود او یارانی هستند که با من به سفر حج آمده اند، گفت: شرکائی که در شهر تو هستند و در خانه با تو هستند.
بین من و همراهانم در بر سر مذهب و اعتقادات، اختلافی در گرفت و آنها پشت سر من سخن چینی کردند، به همین دلیل فرار کرده و مخفی شدم و اینجا فهمیدم که منظور پیرزن از اصحاب همین اشخاص است.
بعد از پیرزن پرسیدم: تو با امام رضا (ع) چه نسبتی داری؟ گفت: من خدمتکار امام حسن عسکری (ع) بودم.
وقتی یقین کردم که او از جمله دوستداران اهل بیت (ع) است با خودم گفتم: در مورد امام غائب (ع) از او می پرسم. بنابراین گفتم: تو را به خدا قسم می دهم که به چشم خودت ایشان را دیدهای؟ گفت: ای برادر! من او را به چشم خودم ندیدهام، چون وقتی که از خانه امام حسن عسکری (ع) بیرون آمدم، خواهرم حامله بود [احتمالاً منظور از خواهرم، جناب نرجس خاتون باشد] اما امام حسن عسکری (ع) به من مژده داد که در آخر عمرم حضرت را میبینم و به من فرمودند: در نزد قائم (ع) چنان خواهی بود که در نزد من هستی.
قبلا مدتی در مصر بودم و الآن به حج و مکه آمدهام، آن هم به خاطر نامه و خرجی که سی دینار بود و حضرت توسط مردی از اهالی خراسان که نمی توانست به عربی صحبت کند به من رسانده بودند و در نامه به من امر فرموده بودند که امسال به حج مشرف شوم و من هم از شدت اشتیاق زیارت حضرت از مصر خارج شدم.
در همین حین به دلم افتاد که مردی را که میدیدم وارد و خارج میشود، همان حضرت است.
📄(صفحه بعد)👇👇👇
.