eitaa logo
پایه های پوشالی در نقد مدعی یمانی ( احمدالحسن )
687 دنبال‌کننده
403 عکس
404 ویدیو
39 فایل
بررسی پایه های استدلالات احمدالحسن بصری همبوشی و ادعاهای او . در تلگرام: https://t.me/PayehayePooshaly وبلاگ: http://payehayepooshaly.blogfa.com/
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/PayehayePooshali ـ📄👆👆👆 وقتی که این ‏جملات را از پیرزن شنیدم، خوشحال شدم، و این مسأله را از همراهان سنی خود ‏مخفی کردم. برنامه من به این صورت بود که شب‌ها وقتی از طواف بر می‌گشتم ‏با آنها در ایوان آن خانه می‌خوابیدم و در خانه را می‌بستیم و پشت در ‏می‌گذاشتیم. 📌 در چند شب در رواقی که بودیم نور چراغی را می‌دیدم که شبیه روشنایی ‏مشعل بود و دیدم که در خانه بدون این که کسی آن را باز کند باز شد 👈 مردی با قد ‏متوسط و گندم گون و مایل به زردی را دیدم که لاغر اندام بود و در پیشانی‌اش نشانه سجده داشت. دو پیراهن و یک ردای نازک داشت که ‏سرش را با آن پوشانده بود. در پایش کفش بود، بدون جوراب و به غرفه و اطاقی که ‏پیرزن در آن ساکن بود رفت. پیرزن قبلا به من گفته بود که در آن غرفه دختری هست ‏و تو کسی را نگذار که به آنجا برود. من وقتی آن روشنایی را که در رواق و راهرو بود ‏دیدم و نیز وقتی که مرد وارد غرفه شد در آنجا دیدم و کسانی که همراه من بودند هم ‏همان روشنایی را دیدند و گمان کردند که این مرد به جهت دختر پیرزن رفت و آمد ‏می‌کند و دختر را صيغه کرده است. آنها گفتند: اینها طایفه علویه هستند و متعه یا ‏ازدواج موقت را حلال می‌دانند و اهل سنت گمان می‌کنند که این عمل حرام است و ‏حلال نیست. ما این مرد را می‌دیدیم که رفت و آمد می‌کرد. به در خانه که می‌رفتیم ‏سنگ را در همان حالت خودش پشت در می‌دیدیم. در حالی که ما به خاطر ترس از ‏اسباب و اثاثیه‌مان درب را محکم می‌بستیم، و در این مدت هیچ کس را نمی‌دیدیم ‏که در را باز کند یا ببندد، در عین حال آن مرد وارد و خارج می‌شد. تا وقتی که ما ‏برای خروج از خانه می‌رفتیم و سنگ همچنان پشت درب بود.‏ وقتی که این مسائل را دیدم شک به قلبم راه پیدا کرد و به وضع موجود ‏مشکوک شدم بنابراین با پیرزن ملاطفت کردم و دوست داشتم که از مردی که می‌آمد ‏خبر به دست بیاورم. به پیرزن گفتم: ای فلانی! دلم می‌خواهد مسائلی را از تو بپرسم ‏بی آنکه رفقای من در جریان قرار بگیرند ولی این امر برای من ‏ممکن نیست. دوست دارم وقتی که دیدی من در خانه تنها هستم به اتاق ما بیایی تا ‏این که مسأله‌ای را از تو بپرسم. او هم فورا به من گفت: من قصد داشتم که رازی را ‏برای تو بازگو کنم اما به خاطر کسانی که همراه تو بودند نتوانستم. گفتم: چه می‌‏خواستی بگویی؟ گفت: به تو می‌گوید ـ و اسم کسی را نبرد ـ با اصحاب و ‏همراهانت و شریکانت درشتی و مخاصمه نکن و با آنها مدارا کن چون که دشمنان تو ‏هستند. گفتم: چه کسی این را می‌گوید؟ گفت: خودم میگویم. من دیگر جسارت نکرده ‏و دوباره نپرسیدم، چرا که هیبت و عظمتی که در درون قلبم ایجاد شده بود مانع شد تا ‏دوباره سؤال کنم. گفتم: کدام اصحاب و دوستانم را می‌گویی؟ گمان کردم که مقصود او ‏یارانی هستند که با من به سفر حج آمده اند، گفت:‏ شرکائی که در شهر تو هستند و در خانه با تو هستند. بین ‏من و همراهانم در بر سر مذهب و اعتقادات، اختلافی در گرفت و آنها پشت ‏سر من سخن چینی کردند، به همین دلیل فرار کرده و مخفی شدم و اینجا فهمیدم که ‏منظور پیرزن از اصحاب همین اشخاص است.‏ بعد از پیرزن پرسیدم: تو با امام رضا (ع) چه نسبتی داری؟ گفت: من خدمتکار امام ‏حسن عسکری (ع) بودم. وقتی یقین کردم که او از جمله دوستداران اهل بیت (ع) است ‏با خودم گفتم: در مورد امام غائب (ع) از او می پرسم. بنابراین گفتم: تو را به خدا قسم می ‏دهم که به چشم خودت ایشان را دیدهای؟ گفت: ای برادر! من او را به چشم خودم ‏ندیده‌ام، چون وقتی که از خانه امام حسن عسکری (ع) بیرون آمدم، خواهرم حامله ‏بود [احتمالاً منظور از خواهرم، جناب نرجس خاتون باشد] اما امام حسن عسکری (ع) به من مژده داد که در آخر عمرم حضرت را می‌بینم و ‏به من فرمودند: در نزد قائم (ع) چنان خواهی بود که در نزد من هستی.‏ قبلا مدتی در مصر بودم و الآن به حج و مکه آمده‌ام، آن هم به خاطر نامه و خرجی ‏که سی دینار بود و حضرت توسط مردی از اهالی خراسان که نمی توانست به عربی صحبت کند به من رسانده بودند و در نامه به من امر فرموده بودند که امسال ‏به حج مشرف شوم و من هم از شدت اشتیاق زیارت حضرت از مصر خارج ‏شدم.‏ در همین حین به دلم افتاد که مردی را که می‌دیدم وارد و خارج می‌شود، همان ‏حضرت است. 📄(صفحه بعد)👇👇👇 .