هدایت شده از تبلیغات دخترونه💓
آرایشگاه داشتم همیشه میکاپ عروس داشتم شب دیر میرسیدم خونه ..
جاری با اصرار برام شام میآورد میگفت نگران دخترت نباش من میرسم بهش اون روز یکی از عروسها کنسل کرد زودتر رفتم خونه یادم رفت به جاریم بگم برام غدا نیاره وقتی رسیدم خونه بوی عطر جاریم تو خونه پیچیده بود صدای از اتاق دخترم میاومد آروم رفتم از لای در نگاه کردم با چیزی که دیدم تنم لرزید بالا آوردم ....
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
داستان زیبای بازی سرنوشت(دختری که قبول کرد همسر یک معلول جسمی بشه)
#پیشنهادمدیر👌👌