eitaa logo
یادخدا آرامش قلبها
9.7هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
13.3هزار ویدیو
114 فایل
برای کارخیر نیاز به بخشش مال نیست گاهی نشر مطالب مفید سبب خیر میشود ان شاءالله تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
👅 👈 حضرت آیت الله شاه آبادی و حمام عمومی آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند : در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد. سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد. ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند. فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت... بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند و می فرمودند: « ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود». 🌻 @PiroVANmahdi 🌴✨
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 مردی به عالم بزرگی گفت: من مالی دارم و می‌خواهم وصیت کنم که فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات کنند. شیخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوی، آیا چراغ را روبرویت می‌گیری یا پشت سرت؟» صدقه و کارهای نیک خود را وقتی زنده‌ای از مال خودت انجام بده نه از مال وارثانت ! روزتون بخیر و نیکی 🙏 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇 @PiroVANmahdi
‌ 📚 روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خوده 📚
عدالت خداوند ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست. خالق من بهشتي دارد، «نزديک زيبا و بزرگ»، و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را، گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري... شايد امروز آن روز باشد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️نابینایی که امام زمانش را دید‼️ زیبایی از زندگانی نورانی 📚خرائج، ج۲، ص۵۹۵. 🌱 🌱
📝 روزی ارباب لقمان خربزه ای در دست وارد منزلش شد و لقمان را صدا کرد و خربزه را قسمت قسمت کرد اولی را به او داد لقمان چنان با لذت و ولع خورد که اربابش دومی و سومی و بعدی و بعدی را نیز به او داد. نوبت به آخرین قسمت که شد ارباب آنرا خودش بدهان گذاشت که ناگهان از فرط تلخی زیاد آنرا از دهانش بیرون انداخت و رو بلقمان با تعجب گفت: تو چگونه خربزه ای به این تلخی را با این شیرینی خوردی و لب فرو بسته ، هیچ نگفتی؟! گفت: من از دست نعمت بخش تو خورده ام چندانکه از شرمم دو تو شرمم آمد که یکی تلخ از کفت من ننوشم ای تو صاحب معرفت چون همه اجزام از انعام تو رسته اند از بند دانه و دام تو گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد خاک صد ره بر سر اجزام باد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ. ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ... ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!! زندگی عمل کردن است. این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود...! 👈 در بازی زندگی استاد تغيير باشيم... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅زنده شدن مرده توسط امام حسین(ع) ✍️يحيي‌بن‌امّ‌طويل كه از چهره‌هاي برجسته مكتب تشيّع بوده و ساليان زيادي از عمر خود را نزد حضرت سيّدالشهدا و امام زين العابدين(ع) گذرانده است نقل مي‌كند که روزي خدمت حضرت سيّدالشهدا(ع) مشرّف شدم و با حضرت در مورد مسائل ديني گفتگو مي‌كردم، ناگهان جواني كه در حال گريه و ناله بود به منزل حضرت آمد، به ايشان سلام كرد و گفت: مولاي من! لحظاتي پيش مادرم از دنيا رفت و من با مشكلي مواجه شده‌ام. حضرت فرمود: مشكلت را بازگو كن. او گفت: مادرم ثروت فراواني داشت و اجازه تصرّف در مال را به من نمي‌داد؛ و می‌گفت تا خودم چگونگي تصرف مالم را به تو بیان نکرده‌ام، حق نداري از آن استفاده نمايي و تا آخر عمر در اين مورد صحبتي نكرد و هم اكنون دارفاني را وداع گفت. حال نمي‌دانم چگونه از اين مال استفاده كنم. حضرت رو به من و آن جوان كرد و فرمود: با هم به منزل اين جوانِ مصیبت زده برويم. به همراه حضرت وارد منزل آن جوان شديم، جنازه اين مادر در وسط اتاق بود و پارچه‌اي بر روي آن كشيده شده بود. حضرت در گوشه‌ای به پروردگار عرض كرد: خدايا! اين زن را لحظاتي زنده كن تا مشكل فرزند خود را حل كند. ناگهان ديدم آن زن پارچه را از روي جسد خود برداشت و بر روي زمين نشست. ذكر شهادتين را بر زبان جاري كرد و بار ديگر به وحدانيت پروردگار و رسالت رسول‌خاتم(ص) اقرار نمود؛ سپس به اطراف خود نگاه كرد و متوجّه شد حضرت سيّدالشهدا(ع) در گوشه‌ای ايستاده است. به حضرت عرض كرد: مولاي من! چرا وارد اتاق نمي‌شويد! امام وارد اتاق شده و در گوشه‌اي نشستند و فرمودند: براي اموالت وصيّت كن، زيرا بايد به زودي به سراي باقي بازگردي. آن زن خطاب به حضرت عرض كرد: مولاي من! يك سوّم از اموالم را به شما مي‌بخشم؛ زيرا مي‌دانم شما براي مصارف شخصي خود استفاده نمي‌كنيد، بلكه اين اموال را براي پيشبرد اهداف اسلامي مصرف مي‌كنيد. از آن جايي كه فرزند ديگري ندارم، باقي اموال را به پسرم مي‌دهم؛ امّا براي استفاده از آن شرطي دارم. اگر فرزندم به شما علاقه‌مند است و مكتب شما را مي‌پذيرد، مي‌تواند از اموالم استفاده كند؛ امّا اگر با شما مخالفت كند، راضي نيستم در اموالم تصرف كند. 💥آن زن در ادامه به حضرت گفت: درخواستي از شما دارم. حضرت فرمود: چه درخواستي داری؟ آن زن عرضه داشت: بعد از مرگم، شما مرا به خاك سپرده و بر جنازه‌ام نماز بخوانيد. بعد از اين گفت‌وگو آن زن به سراي باقي شتافت و حضرت به وصاياي اين زن عمل نمود. 📚برگرفته از کتاب آئین اشک و عزا در سوگ سیدالشهدا(ع) نوشته استاد حسین انصاریان ‌‎
💠دباغ در بازار عطر فروشان روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند و گفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد. 🔻کانال ياد خدا آرامش قلبها 🔻 🆔 @PiroVANmahdi ‌‌‌‌‌
👌 های_کوتاه_و_زیبا 1- از کاسبی پرسیدند : چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت : آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند ! 2-پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود ، پدر دختر گفت : تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، به تو دختر نمیدهم ! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود ، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید : ان شاءالله خدا او را هدایت میکند ! دخترگفت : پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد !؟ 3- از حاتم طایی پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت : آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ! از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد... گفتند : تو چه کردی؟ گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم ! گفتند : پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه ! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم... 4-عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟ گفت : آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد. 🔻کانال ياد خدا آرامش قلبها 🔻 🆔 @PiroVANmahdi
عدالت خداوند ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست. خالق من بهشتي دارد، «نزديک زيبا و بزرگ»، و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را، گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري... شايد امروز آن روز باشد 🔻کانال ياد خدا آرامش قلبها 🔻 🆔 @PiroVANmahdi
💟 آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت. شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست. چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود. يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند. گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند. ندا آمد: آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج... 🔻کانال ياد خدا آرامش قلبها 🔻 🆔 @PiroVANmahdi