eitaa logo
پـــــــوده دیارڪهـــــــن
2.1هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
102 فایل
با کانال پوده دیار کهن از اخبار پوده و شهرستان و مسائل فرهنگی مذهبی و سیاسی کشور و جهان مطلع شوید و از محتوای آموزشی،تبلیغاتی و طنز استفاده نمائید پل ارتباطی ما: مدیر کانال @daei_m_a
مشاهده در ایتا
دانلود
(به مالت نناز به شبی بند است به حسنت نناز به تبی بند است) این مثل را در مورد كسی می‌گویند كه به مال و مقامش می‌بالد و می‌نازد و مغرور می‌شود. مردی بود كه ثروت زیادی داشت به طوری كه حد و حساب نداشت صاحب قصر مجلل غلام و كنیز بود. روزی از روزها با خدم و حشم به حمام رفت. هنگامی كه وارد خزینه حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهر نشانی را برایش چاق كرد و هر مرتبه كه سر از آب بیرون می‌آورد قلیان را به دهان او می‌گذاشت چند پک می‌زد و دوباره زیر آب می‌رفت. یک مرتبه كه سرش را از آب ببرون آورد با خودش گفت:« آیا كسی از من بالاتر هست؟ آیا ثروت مرا كسی دارد؟» و به خودش مغرور شد. این فكر را كرد و به زیر آب رفت. همین‌كه سرش را از آب بیرون آورد، نه غلامی دید و نه قلیانی، صدا زد: « غلام ! ‎غلام » دید خبری نیست دلاكهای حمام به صدای او دویدند جلو. او فریاد زد: لباس‌های مرا بیاورید.» اما دید دلاكها، دلاكهای همیشه نیستند، تعجب كرد. خودش آمد لباس بپوشید دید یک دست لباس پاره و كهنه به جای لباس‌هایش گذاشته‌اند. صدا كرد:« پس لباس‌های من چه شده؟» استاد حمامی و دلاكها آمدند گفتند: « تو هر روز كه به حمام می‌آیی لباس كهنه‌های خودت را می‌گذاری و یک دست لباس تازه و نوی مشتری‌ها را می‌دزدی. حالا خوب گیرت آوردیم.» و او را گرفتند و كتک زدند و لباس پاره‌ها را به او دادند و از حمام بیرونش كردند. وقتی وارد كوچه شد، دید این شهر جای دیگری است؛ شهر خودش نیست.ناچار در شهر گردش كرد تا شب شد. گرسنه و خسته شده بود و جایی نداشت برود. مجبور شد شب را در تون حمامی بگذراند. وارد تون حمام شد. دید سفره نانی در آنجا هست. دانست كه سفره نان مال تونوان است. سفره را پیش كشید و مشغول خوردن شد. شب را همان جا بسر برد و نزدیكی‌های صبح تون حمام را آتش كرد با خودش گفت: «‌عجالتاً كه نان تونوان را خورده‌ام در عوض حمامش را گرم كنم.» تا این‌كه تونوان از راه رسید مرد گفت:« رفیق، نان تو را من خورده‌ام ولی عوضش تون را آتش كرده‌ام و حمام گرم است.» تونوان ازاو خوشش آمد و او را پیش خودش نگاه داشت چند روزی آنجا بود كه صاحب حمام دید عجب مرد زرنگی است و او را جامه دار حمام كرد. از آنجائی كه زرنگی و درستكاری به خرج داد، حمامی از او خوشش آمد و دخترش را به عقد او درآورد. بعد از چند سالی دختر حمامی صاحب دو فرزند شد و چیزی نگذشت كه حمامی مُرد و ثروت او به دخترش رسید. اما مرد هر شب كه به خانه می‌آمد افسرده میان فكر فرو می‌رفت و دست به زانو می‌نشست و با كسی حرف نمی‌زد. تا اینكه زنش یك شب از او پرسید: « تو را به خدا به چه فكر می‌كنی؟» آیا به پدر من یا به چیز دیگری؟» زن آنقدر او را قسم داد تا اینكه مرد قصه را از اول تا آخر برایش گفت. زن به او گفت: «‌آدم وقتی صاحب ثروت شد نباید به مالش مغرور شود. اما حالا كه این‌طور شده شب برو روی پشت بام پلاس سیاه به گردن بیندار و به درگاه خدای متعال توبه كن و از خدا بخواه تا دو مرتبه به خانه خودت برگردی. به شرطی كه اگر دعایت مستجاب شد در فكر من و این دو بچه هم باشی.» مرد قبول كرد و با دل شكسته و پردرد رفت بالای پشت بام، پلاس سیاه به گردن انداخت و دو ركعت نماز حاجت خواند و به درگاه خداوند نالید و توبه كرد و مشغول مناجات بود كه خوابش برد. یک وقت صدای اذان صبح به گوشش رسید سراسیمه بلند شد و نماز صبح را خواند و از زنش خداحافظی كرد و رفت كه در حمام را باز كند. وارد حمام شد و لباسش را عوض كرد و رفت توی خزینه كه زیر آب خزینه را بزند. وقتی سرش را از زیر آب بیرون آورد، غلام خودش را قلیان به دست بالای سرش دید. تا خواست بگوید «‌غلام چرا...؟ » غلام زودتر گفت: « آقا، این دفعه رفتی زیر آب طول كشید. چند دقیقه است كه منتظر شما هستم.» مرد بقیه مطلب را فهمید و شكر خدا را بجا آورد، از میان خزینه بیرون آمد، دید حمام اولی است. غلامان لباس‌هایش را حاضر كردند و لباسش را پوشید و به خانه رفت. زن به او گفت: « ‌امروز كمی دیرتر از حمام آمدی؟» مرد تعجب كرد و گفت: « چند سال است، كه من رفته‌ام. زن گرفته‌ام. دارای دو فرزند شده‌ام. تازه زنم می‌گوید امروز دیرتر آمدی.» فهمید قدرت خدای بزرگ است . بعد چند نفر از غلامان را فرستاد و نشانی آن شهر را هم به آنها داد. رفتند زن و فرزندانش را آوردند. دیگر تا عمر داشت ناشكری نكرد و به خودش مغرور نشد و ثروتش را در راه خدا خرج كرد. یاد_داشت: دهخدا در امثال و حكم این ابیات را مترادف مثل فوق آورده است: به حسنت مناز به یك تب بند است به مالت منار به یک شب بند است. بر مال و منال خویشتن غره مشو كان را به شبی برند و این را به تبی بس خون كسان كه چرخ بی باک بریخت بس گل كه برآمد از گل و پاک بریخت بــر حسـن و جـوانـی ای پسر غـره مشـو بس غنچه ناشكفته بــرخــاک بــرییخت. @podehdiyarekuhan
(بیطاری از خر کور یاد گرفته): هر وقت كسی از روی نابلدی به كاری دست بزند و باعث خرابی و نابودی آن كارشود، مثل فوق را درباره‌اش می‌گویند. بیطاری بود كه كارش بیشتر معالجه چشم خر بود. هرگاه خری مبتلا به چشم درد می‌شد و از چشمش آب می‌ریخت، او را پیش بیطار می‌بردند. او هم بلافاصله میلی در چشم خر می‌كشید و به صاحبش وعده خوب شدنش را می‌داد و از این راه مبلغ هنگفتی می‌گرفت. نتیجه چی بود؟ خر بیچاره را كور كردن. یك روز یک آدم بیچاره كه از درد چشم رنج می‌برد، آوازه شهرت بیطار را از فرسنگها راه دور شنیده بود به راه افتاد تا خود را به محكمه او برساند. چشم بیطار كه به مریض افتاد طمع براو غالب شد كه پول زیادی از طرف بگیرد. مرد را به داخل محكمه تاریک خود برد و به خیال این‌كه چشم آدم هم حكم چشم خر را دارد همان میلی را كه در چشم خرها می‌كشید توی چشم آن مرد بیچاره هم كشید، كه ناگهان مرد از درد شروع به ناله كرد: « آی به دادم برسید، كور شدم!» و گریان و نالان چشمش را گرفت و به طرف آبادی خود به راه افتاد در بین راه چند نفر به او رسیدند پرسیدند: « كجا بودی؟ پیش چه حكیمی رفته‌ای؟» وقتی آن مرد بدبخت نام و نشونی حكیم را داد فهمیدند حكیم از خدا بی خبر همان میلی را كه در چشم خرها می‌كشید توی چشم این بابا هم كشیده و باعث كوری او شده. گفتند: «بابا، مگر او را نمی‌شناختی؟ یارو بیطاری از خر كور یاد گرفته.» @podehdiyarekuhan
( آن ریشی که گرو می‌گیرند این نیست): کاربرد ضرب المثل: این مثل در مورد افرادی به کار می‏رود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواست‌شان، می‏‌خواهند ریش گرو بگذارند! مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچ گونه ودیعه ای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار. مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد. مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت. مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمع کار، درخواست او را رد کرد و به او گفت: آن ریشی را که گرو می گذارند این ریش نیست.