eitaa logo
هُیُوم🪽
129 دنبال‌کننده
12 عکس
3 ویدیو
0 فایل
‌ ‌ مَا رَأيْتُ شَيْئًا إلاَّ وَ رَأيْتُ اللهَ مَعَهُ.. ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
تب من از روی بیماری و بد حالی نبود آتشش در سينه ام افتاد و من میسوختم:)
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی وی آینهٔ جمال شاهی که توئی بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
بیا بخر تو مرا و فقط برای خودت کن که جنسِ بد شده را هیچ‌کس مَحل نگذارد...
-
آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید گو برو در پس زانوی سلامت بنشین آن که از دست ملامت به فغان می‌آید کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص‌کنان می‌آید حاش لله که من از تیر بگردانم روی گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید اندرون با تو چنان انس گرفته‌ست مرا که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست آتشی هست که دود از سر آن می‌آید
:)
ز هوشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد ای دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
آدمیزادست دیگر دوست دارد دق کند گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش هی شکایت از خودش از خلق و از خالق کن من شدم این روز ها خورشید سرگردان که حیف در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند آنقدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ جرات این را ندارد صحبت از منطق کند حد بی انصاف بودن را رعایت کن برو ماندن تو می تواند شهر را عاشق کند کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم آدمیزادست دیگر دوست دارد دق کند
من که اینطوری نبودم، ساقه هایم برگ داشت! میهمانی لانه کرد و برگ و بار از من گرفت ....
هجوم آرند اگر صد جانور در سایه‌ی شمعی تمامی فارغند اما همان پروانه می‌سوزد :)))
امروز روز بزرگداشت سعدیه! یه چند بیت ازشون نخونیم؟ :) آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام، دیده چه شب می‌گذراند؟ وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند سوز دل یعقوب ستم‌دیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان، سوخته داند دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در هم گسلاند ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری در آتش سوزنده صبوری که تواند هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید وین گریه نه آبی است که آتش بنشاند سلطان خیالت شبی آرام نگیرد تا بر سر صبر من مسکین ندواند شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند گر بار دگر دامن کامی به کف آرم تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند ترسم که نمانم من از این رنج دریغا کاندر دل من حسرت روی تو بماند قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان گر چشم من اندر عقبش سیل براند فریاد که گر جور فراق تو نویسم فریاد برآید ز دلِ هر که بخواند شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند زنهار که خون می‌چکد از گفتهٔ سعدی هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
گر کسی وصف او ز من پرسد بی‌دل از بی‌نشان چه گوید باز؟ عاشقان، کشتگانِ معشوق‌اند برنیاید ز کشتگان آواز...