خاطره من برمیگرده به شب ۲۱ رمضان سال 84
شب قدر بود من و همسرم و دخترم تصمیم گرفتیم برای انجام مراسم احیا بریم مصلی
همسرم ما رو جلوی در ورودی خانمها پیاده کرد و گفت بعد از مراسم بیایید سر اون کوچه روبرویی.
و رفت قسمت آقایون
بعد از مراسم که ساعت۲ تموم شد من و دخترم اومدیم سر قرار و منتظر ایستادیم. هوا سرد بود و خدا خدا میکردم #همسرم هر چه زودتر بیاد.ولی یک ساعت گذشت و نیومد😔 ...
یواش یواش همه مردم رفتن و فقط چندتا ماشین #پلیس جلو در مصلی بودن
چندتا مرد جوان هم سر کوچه روبروی ما جلوی یه مغازه نشسته بودن و گپ میزدن که تو اون ساعت شب باعث #ترس و دلهره من بودند.
بعد از مدتی پلیسها هم رفتن و همسر من نیومد. دیگه به #گریه افتاده بودم و از گریه من ، دخترم هم گریه میکرد😭
فکر میکردم یا اتفاقی برای همسرم افتاده و الان تو #کُماست یا اینکه فوت شده❌
توی این فکرا بودم که دیدم اون چند تا مرد جوون دارن میان سمتم😭👇😰
http://eitaa.com/joinchat/1376649228C3b931ec84f