eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊⚡️.۰ _هرگز دریای آرام از کسی ناخدای قهرمان نمی‌سازد ! _دکترانوشه🌱
حَـق‌النـٰاس‌می‌تونه هَمـون‌اشڪایۍ‌بـٰاشه‌که امـٰام‌زمـٰان‌؏ـج" بـه‌خـٰاطرگنـٰاهامـون‌می‌ریزه🚶🏻‍♀!!! :)؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- دوست‌داشتن!(:
حاء سین یاء نون ، تِلکَ آیاتُ الکِتابِ الجُنون :)🖤 _میدونم‌بدم‌ولی‌تورودوست‌دارم‌♥️
┅┅✿❀🏴﷽🏴 ❀✿┅┅ *🏴بعدازکربلاچه‌گذشت...* *_(قسمت 5)_* *▪️چون اهل بیت علیه السلام وارد شهر شدند،* *ام کلثوم علیها السلام به شمر گفت: حاجتی دارم ممکن است آنرا انجام دهی؟* *◾ ما را از دروازه ای وارد کنید که تماشاچی کمتر باشد و به کسانی که سرها را حمل میکنند بگو سرها را از محفل زنها دور کنند که در معرض دید اینهمه تماشاچی نباشیم!* *شمر پست فطرت دقیقا برعکس دستور داد سرها را بالای نیزه ها نصب کنند و در کنار محمل زنها حرکت دهند و آنها را از دروازه بزرگ شهر وارد کردند...* *سهل ابن سعد میگوید: برای زیارت بیت المقدس رفته بودم عبورم به شام افتاد .* *دیدم تمام شهر آذین بسته شده و مردم به رقص و پایکوبی مشغولند! با خودم گفتم ایا برای مردم شام عیدی هست که من بیخبرم؟!* *▪️ناگهان دیدم در گوشه ای چند نفر به آرامی مشغول صحبت هستند. گفتم: آیا برای شما شامی ها عیدی است که ما بی خبریم؟* *گفتند : پیرمرد غریبی؟ گفتم من سهل از صحابه رسول خدایم*. *گفتند: سهل تعجب نمیکنی چرا از آسمان خون نمیبارد و زمین اهلش را فرو نمیبرد؟* *گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: سر حسین فرزند رسول خدا را برای یزید هدیه آورده اند!* *گفتم: الله اکبر! سرحسین را می اورند و مردم این چنین خوشحالی میکنند؟!!* *▪️جلوی دروازه آمدم، سواری را دیدم که نیزه ای در دست دارد که سری روی آن است که شبیه ترین انسانها به رسول خدا است.* *نزدیک یکی از زنان اهل بیت رفتم و گفتم: ایا حاجتی داری که من بتوانم انجام دهم؟* *▪️حضرت سکینه فرمود: ای سهل به کسی که این سر را حمل میکند بگو اندکی جلوتر برود تا مردان کمتر مارا نگاه کنند..* *جلوتر رفتم و به آن مرد گفتم: اگر سر را جلوتر ببری چهارصد دینار به تو میدهم. مرد پذیرفت و سر را جلوتر برد.* *از علی ابن الحسین روایت شده:* *هنگامیکه مارا بر یزید وارد کردند دوازده جوان و اطفال ذکور که همه را به ریسمان بسته بودند جلو یزید قرار گرفتیم و گفتیم:* *یزید تو رو به خدا چه فکر میکنی اگر رسول خدا ما را به این حالت ببیند؟* *یزید دستور داد بند از ما برداشتند.* *▪️فاطمه دختر ابی عبدالله فرمود: ای یزید! دختران رسول خدا و اسیری..؟* *ناگهان زنی از بنی هاشم و دوستداران اهل بیت که در قصر یزید بود شیون کشید و گفت: ای حبیبم حسین، ای سید اهل بیت رسول خدا...ای پسر رسول خدا..ای کشته ی اولاد زنا..* *ندبه و گریه های این زن همه زنان اهل مجلس را گریانید.* *مردی از اهل شام که فکر میکرد اهل بیت پیغمبر از خوارج هستند فاطمه دختر امام حسین را دید و از یزید خواست دختر را به او ببخشد.* *زینب دختر علی علیه السلام غضبناک شد و با پرخاش گفت: دعوی دروغ کردی و پست تر از انی هستی که چنین خواهشی کنی که نه برای تو و نه امیرت جایز نیست!* *▪️یزید از گفتار حضرت زینب خشمگین شد و گفت: ادعای دروغ میکنی!اگر بخواهم میتوانم!* *▪️زینب سلام الله فرمود: چنین نیست! خدا چنین اختیاری به تو نداده مگر اینکه از دین ما خارج بشی و به دین دیگری در آیی!* *مرد شامی دوباره درخواستش را تکرار کرد و گفت این دختر را به من ببخش.* *▪️یزید نتوانست جوابی به حضرت زینب بدهد و چون سرشکسته شده بود به مرد شامی گفت: خفه شو خدا مرگ حتمی به تو ببخشد...* 📚بحار ج 45،ص129. حیات الحسین ج 3/ص371 نفس المهموم ص 433 📚 طبری ج 7 ص381. ارشاد ص246. کامل ج4 ص86 روضه الواعظین ص 16 *🤲🏻اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه واجعلنا من خیر انصاره واعوانه والمستشهدین بین یدیه به حق زینب الکبری علیهاالسلام*
*«•﷽•»* *🏴بعد از کربلا چه گذشت...(قسمت 6)* *✍🏻در همین وقت ماموران ابن زیاد وارد شدند و سرها را نزد یزید قرار دادند.* *🏴سر حسین علیه السلام درون طشت طلا قرار داشت.* *سکینه و فاطمه دختران ابی عبدالله قد میکشیدند تا سر پدر را ببینند، همینکه چشمشان به سر پدر افتاد صدای شیونشان بلند شد...* *❌یزید خبیث با خوشحالی با چوب خیزران بر لب و دندان حسین علیه السلام میزد و میگفت: انتقام جنگ بدر را گرفتیم!* *سپس اشعاری خواند که مضمون اشعار بدین شرح است:* *📛آرزو میکند کشته های بدر که به جهنم واصل شده بودند ،حضور داشتند و این روز را میدیدند.* *📛 به کشتن پسر پیغمبر افتخار میکند.* *📛 تصور میکند دیگر مخالفی ندارد و حکومتش تثبیت شده و تزلزل ناپذیر است.* *📛 منکر اصل دین و وحی و رسالت و تمام مسائل الهی میشود!* *◾حضرت زینب سلام الله مظلومانه با اینکه در دست دشمن اسیر است و حامی و پشتیبانی ندارد، اما با یک شجاعت بی نظیر و شهامت بی مثال بیاناتی میفرماید که بینی یزید را به خاک میمالد تا آنجا که میفرماید:* *❌من تورا انسانی بی ارزش و بی مقدار میبینم و بسیار سرزنش و توبیخ میکنم ،* *❌تو هرچه تلاش کنی و خدعه و نیرنگ به کار ببری که نام ما را از سر زبانها برداری ، و محبت مارا از قلبها خارج کنی هرگز نخواهی توانست.* *ننگ کار پلید تو تا ابد با هیچ آبی شسته نمیشود.* *❌یزید! گمان میکنی از اینکه تمام راههای آسمان و زمین را بر ما بستی و مارا مانند اسیران شهر به شهر میگردانی،نزد خدا بی مقدار شده ایم و تو مورد عنایت پروردگار قرار گرفته ای و مقامت نزد خدا افزون گشته که بر ما پیروز گشتی و این چنین اظهار خوشحالی میکنی؟* *❌چون دنیا به کام توست و حکومت ما در دست تو قرار گرفته؟نه چنین نیست!* *گفته ی خدا را فراموش نکن:* *❌"کفار گمان نکنند که مهلت دادن به آنها به خیر آنها است،بلکه به آنها مهلت میدهیم تا بر گناهانشان بیفزایند که برای آنان عذابی دردناک است"* *❌ ای پسر آزاد شدگان! آیا رواست که کنیزکان خود را در پس پرده ی حجاب نگه داری و دختران رسول الله را در مسیر دید دشمنان باز بذاری تا به چهره آنان بنگرند در حالیکه مرد و محرمی ندارند تا از آنان حمایت کند؟!* *⛔چگونه انتظار حمایت داشته باشیم از کسی که فرزند هند جگرخواره هست و گوشت او از خون شهدای ما روییده!* *❌ کسی که با چوب خیزران بر لب و دندان سید جوانان اهل بهشت میزند ..* *❌صبر کن که بزودی به پدران خود ملحق خواهی شد در حالیکه آرزو میکنی ای کاش فلج و لال بودم و چنین حرفایی نمیزدم..* *❌هرچند سخن گفتن با تو مصیبتم را تشدید میکند و اندوهم را افزون میسازد اما باید تورا خوار و کوچک سازم و از این گردن فرازی فرود آورم..* *❌ تمام کوشش خود را به کار بگیر ولی بدان بخدا قسم نمیتوانی یاد مارا از میان مردم محو کنی و احکام الهی را نابود سازی،* *❌ننگ عمل پلیدت تا ابدت ماندگار میشود،مدت زندگیت کوتاه و همدستانت اندک است و روز قیامت منادی ندا میدهد: آگاه باش که لعنت خدا بر ستمکاران محقق است...* *✍🏻ادامه دارد...* 📚 نفس المهموم ص 444 حیات الحسین ج 4 بحار ج 45 ص133 اعلام النسا ج 2 2 504 *🤲🏻اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه واجعلنا من خیر انصاره واعوانه والمستشهدین بین یدیه به حق زینب الکبری علیهاالسلام*
هدایت شده از روزنه
‏برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/Fm18Lf5fJG3F5ILudt2qNf خریدو فروش اهالی شهر ری در واتساپ پس فقط اهالی شهر ری و اطراف نزدیک شهر ری وارد گروه بشید تشکر از هم کاری تون
بریم واسه پارت جدید✨ لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امام‌زمان‌«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرت‌ولیعصر‌«عج» بفرستین🙃
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" غرق فکر بودم و به بیرون نگاه می‌کردم که صدای زنگ گوشی داوود بلند شد و چند لحظه بعد، خیلی ناگهانی دستم باشدت کشیده شد! آخِ ریزی گفتم و چرخیدم طرف داوود... گوشیش رو رها کرد و با استرس، اما آروم گفت: وای آقا شرمنده‌ام... اصلا حواسم به دست‌تون نبود! لبخند کم‌رنگی زدم و مثل خودش به آرومی گفتم: عیبی نداره، گوشیتو جواب بده خودشو کشت! ببخشیدی گفت و گوشیش رو برداشت و جواب داد... امیرحسین از توی آینه نگاهم کرد و سرش رو به نشونه «چی شده؟» تکون داد! آروم لب زدم: چیزی نیست.. نفسی عمیق کشیدم، سرم رو به شیشه تکیه دادم و دوباره نگاهم رو به خیابون دوختم... داوود دستم رو باز کرد و بعد بلافاصله بغلم کرد! لبخند ریزی زدم و دستم رو نوازش‌وار روی کمرش کشیدم... چند لحظه بعد، ازم جدا شد و گفت: مراقب خودتون باشید، استرسم نداشته باشید.. من مطمئنم خیلی زود دست خیانت‌کار واقعی رو میشه! هوا رو به شدت بلعیدم.. + ان‌شاءالله، مواظب خودت و بچه‌ها باش، الانم برو به کارات برس... وگرنه میگم سعید توبیخت کنه! سرش رو پایین انداخت، خندید و گفت: چشم، با‌اجازه... با لبخند بدرقه‌اش کردم. بعد از رفتن داوود، همراه امیرحسین رفتم طرف سلول.. در رو که باز کرد گفتم: امیرجان یه سر برو خونه... چرخید طرفم و جواب داد: آخه آقا بچه‌ها دست‌تنهان... خانم بچه‌ها رو گذاشتم خونه‌ی مادرم اینا، با اجازتون خودم اینجام.. سعی می‌کنم بیشتر از همیشه کنار بچه‌ها باشم و کمک‌شون کنم. لبخند عمیقی زدم و گفتم: می‌دونی بعد از داوود، کوچک‌ترین عضو سایتی؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: بله آقا... با همون لبخند ادامه دادم: ولی چهره‌ات، حرکاتت، رفتارت... همه مثل یه مرد پخته و کامله! لبخند ریزی زد و مثل همیشه خجالتی گفت: ممنون آقا، درس پس می‌دیم.. لبخند سرشار از محبتی به روش پاشیدم که یهو سرش رو بلند کرد و گفت: ای وای... داروهاتون! یک‌ساعت پیش وقت‌شون بود.. سر به زیر ادامه داد: شرمنده‌ام... دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم: این چه حرفیه امیر؟ دشمنت شرمنده باشه، چیزی نشده که! یه قرصه دیگه... ریز خندیدم و گفتم: نترس، انقدر ضعیف نشدم که با نخوردن یه قرص حالم بد بشه! فوری سرش رو بالا گرفت و گفت: دور از جونتون! الان میرم میارم، شما بفرمایید داخل... وارد سلول شدم و نشستم روی تخت.. چند دقیقه بعد امیرحسین برگشت و داروها رو خوردم. نیم‌ساعتی گذشت که حس کردم خیلی خسته و کسل شدم... صبر کردم تا وقت اذان بشه و بعد از خوندن نمازم کمی بخوابم.. بعد از نماز، دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم... با صدای باز شدن در چشمام رو باز کردم... دوساعتی می‌شد بیدار شده بودم.. آروم سر جام نشستم. امیر جلوتر اومد، انگار می‌خواست چیزی بگه که واسه گفتنش دست دست می‌کرد! پیش‌دستی کردم و پرسیدم: چیزی شده؟ نفس عمیقی کشید و با اخم ریزی گفت: آقای‌شهیدی گفتن بریم اتاق بازجویی... بلند شدم و همراهش رفتم.. تا وقتی برسیم همش به این فکر می‌کردم که چرا آقای‌شهیدی گفتن بریم اتاق بازجویی و چه اتفاقی افتاده و دلیل اخم امیرحسین چیه؟ - آقا حال‌تون خوبه؟ با صدای ا‌میر به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم.. + آره، خوبم... - مطمئنید؟ آخه چندبار صداتون زدم متوجه نشدید! لبخندی برای راحتی خیالش زدم و گفتم: خوبم، نگران نباش... سری تکون داد، در رو باز کرد و کنار ایستاد. هنوز وارد نشده بودم که صدای غریبه‌ای به گوشم خورد.. - خودشه! آروم سرم رو بالا آوردم. یه مرد حدوداً چهل‌و‌پنج‌ساله روی صندلیِ متهم نشسته بود و آقای‌شهیدی هم کنارش ایستاده بودن! تعجب کردم.. اینجا چه خبره؟ آقای‌شهیدی پشت صندلی‌ای که رو به روی اون مرد بود ایستادن و آوردنش عقب‌تر... رو به من گفتن: بشین! جلوتر رفتم و آروم روی صندلی نشستم... این‌بار اشاره‌ای به مرد غریبه کردن و آروم لب زدن: می‌شناسیش؟ نفسی عمیق کشیدم. + نه! مرد داد زد: عه‌عه‌عه، چرا دروغ میگی؟ تو منو نمی‌شناسی؟ نمی‌دونی من کیم؟ آقای‌شهیدی با آرامش خطاب بهش گفتن: آروم! با بهت به مرده نگاه کردم که ادامه داد: یه جوری نگاه نکن انگار اولین‌باره داری منو می‌بینی‌‌.. می‌دونستم اگه گیر بیفتم وانمود می‌کنی منو نمی‌شناسی، ولی فکر نمی‌کردم کلا منکر بشی! سکوت کردم که گفت: ها چیه؟ نکنه همه چیز یادت رفته؟ آروم چرخیدم طرف آقای‌شهیدی و گفتم: باور کنید من این آقا رو نمی‌شناسم! اولین‌باره دارم می‌بینمش... مشکوک سر تکون دادن و رو کردن به امیر.. ~ امیرحسین، آقارو به بیرون راهنمایی کن! امیر زیرلب چشمی گفت و رو به مرده ادامه داد: بلند شید لطفاً... در که بسته شد آقای‌شهیدی نفس عمیقی کشیدن و گفتن: محمد... اگه خودت اعتراف کنی، منم قول میدم برات تخفیف بگیرم! چشمام گرد شد و ناباور گفتم: چی؟ به چی اعتراف کنم؟ - ما باید به مدارک و اسناد