eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
310 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" غرق فکر بودم و به بیرون نگاه می‌کردم که صدای زنگ گوشی داوود بلند شد و چند لحظه بعد، خیلی ناگهانی دستم باشدت کشیده شد! آخِ ریزی گفتم و چرخیدم طرف داوود... گوشیش رو رها کرد و با استرس، اما آروم گفت: وای آقا شرمنده‌ام... اصلا حواسم به دست‌تون نبود! لبخند کم‌رنگی زدم و مثل خودش به آرومی گفتم: عیبی نداره، گوشیتو جواب بده خودشو کشت! ببخشیدی گفت و گوشیش رو برداشت و جواب داد... امیرحسین از توی آینه نگاهم کرد و سرش رو به نشونه «چی شده؟» تکون داد! آروم لب زدم: چیزی نیست.. نفسی عمیق کشیدم، سرم رو به شیشه تکیه دادم و دوباره نگاهم رو به خیابون دوختم... داوود دستم رو باز کرد و بعد بلافاصله بغلم کرد! لبخند ریزی زدم و دستم رو نوازش‌وار روی کمرش کشیدم... چند لحظه بعد، ازم جدا شد و گفت: مراقب خودتون باشید، استرسم نداشته باشید.. من مطمئنم خیلی زود دست خیانت‌کار واقعی رو میشه! هوا رو به شدت بلعیدم.. + ان‌شاءالله، مواظب خودت و بچه‌ها باش، الانم برو به کارات برس... وگرنه میگم سعید توبیخت کنه! سرش رو پایین انداخت، خندید و گفت: چشم، با‌اجازه... با لبخند بدرقه‌اش کردم. بعد از رفتن داوود، همراه امیرحسین رفتم طرف سلول.. در رو که باز کرد گفتم: امیرجان یه سر برو خونه... چرخید طرفم و جواب داد: آخه آقا بچه‌ها دست‌تنهان... خانم بچه‌ها رو گذاشتم خونه‌ی مادرم اینا، با اجازتون خودم اینجام.. سعی می‌کنم بیشتر از همیشه کنار بچه‌ها باشم و کمک‌شون کنم. لبخند عمیقی زدم و گفتم: می‌دونی بعد از داوود، کوچک‌ترین عضو سایتی؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: بله آقا... با همون لبخند ادامه دادم: ولی چهره‌ات، حرکاتت، رفتارت... همه مثل یه مرد پخته و کامله! لبخند ریزی زد و مثل همیشه خجالتی گفت: ممنون آقا، درس پس می‌دیم.. لبخند سرشار از محبتی به روش پاشیدم که یهو سرش رو بلند کرد و گفت: ای وای... داروهاتون! یک‌ساعت پیش وقت‌شون بود.. سر به زیر ادامه داد: شرمنده‌ام... دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم: این چه حرفیه امیر؟ دشمنت شرمنده باشه، چیزی نشده که! یه قرصه دیگه... ریز خندیدم و گفتم: نترس، انقدر ضعیف نشدم که با نخوردن یه قرص حالم بد بشه! فوری سرش رو بالا گرفت و گفت: دور از جونتون! الان میرم میارم، شما بفرمایید داخل... وارد سلول شدم و نشستم روی تخت.. چند دقیقه بعد امیرحسین برگشت و داروها رو خوردم. نیم‌ساعتی گذشت که حس کردم خیلی خسته و کسل شدم... صبر کردم تا وقت اذان بشه و بعد از خوندن نمازم کمی بخوابم.. بعد از نماز، دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم... با صدای باز شدن در چشمام رو باز کردم... دوساعتی می‌شد بیدار شده بودم.. آروم سر جام نشستم. امیر جلوتر اومد، انگار می‌خواست چیزی بگه که واسه گفتنش دست دست می‌کرد! پیش‌دستی کردم و پرسیدم: چیزی شده؟ نفس عمیقی کشید و با اخم ریزی گفت: آقای‌شهیدی گفتن بریم اتاق بازجویی... بلند شدم و همراهش رفتم.. تا وقتی برسیم همش به این فکر می‌کردم که چرا آقای‌شهیدی گفتن بریم اتاق بازجویی و چه اتفاقی افتاده و دلیل اخم امیرحسین چیه؟ - آقا حال‌تون خوبه؟ با صدای ا‌میر به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم.. + آره، خوبم... - مطمئنید؟ آخه چندبار صداتون زدم متوجه نشدید! لبخندی برای راحتی خیالش زدم و گفتم: خوبم، نگران نباش... سری تکون داد، در رو باز کرد و کنار ایستاد. هنوز وارد نشده بودم که صدای غریبه‌ای به گوشم خورد.. - خودشه! آروم سرم رو بالا آوردم. یه مرد حدوداً چهل‌و‌پنج‌ساله روی صندلیِ متهم نشسته بود و آقای‌شهیدی هم کنارش ایستاده بودن! تعجب کردم.. اینجا چه خبره؟ آقای‌شهیدی پشت صندلی‌ای که رو به روی اون مرد بود ایستادن و آوردنش عقب‌تر... رو به من گفتن: بشین! جلوتر رفتم و آروم روی صندلی نشستم... این‌بار اشاره‌ای به مرد غریبه کردن و آروم لب زدن: می‌شناسیش؟ نفسی عمیق کشیدم. + نه! مرد داد زد: عه‌عه‌عه، چرا دروغ میگی؟ تو منو نمی‌شناسی؟ نمی‌دونی من کیم؟ آقای‌شهیدی با آرامش خطاب بهش گفتن: آروم! با بهت به مرده نگاه کردم که ادامه داد: یه جوری نگاه نکن انگار اولین‌باره داری منو می‌بینی‌‌.. می‌دونستم اگه گیر بیفتم وانمود می‌کنی منو نمی‌شناسی، ولی فکر نمی‌کردم کلا منکر بشی! سکوت کردم که گفت: ها چیه؟ نکنه همه چیز یادت رفته؟ آروم چرخیدم طرف آقای‌شهیدی و گفتم: باور کنید من این آقا رو نمی‌شناسم! اولین‌باره دارم می‌بینمش... مشکوک سر تکون دادن و رو کردن به امیر.. ~ امیرحسین، آقارو به بیرون راهنمایی کن! امیر زیرلب چشمی گفت و رو به مرده ادامه داد: بلند شید لطفاً... در که بسته شد آقای‌شهیدی نفس عمیقی کشیدن و گفتن: محمد... اگه خودت اعتراف کنی، منم قول میدم برات تخفیف بگیرم! چشمام گرد شد و ناباور گفتم: چی؟ به چی اعتراف کنم؟ - ما باید به مدارک و اسناد