🌺🌺🌺🌺🌺
✨پاداش های باور نکردنی کمک به همسر ( #زن) در امور منزل
🌹حضرت امیرالمومنین #علی علیه السلام فرمودند:
روزی #رسول خدا صلی الله علیه و آله بر ما در منزل وارد شد. #فاطمه علیها السلام نزدیک دیگ غذا نشسته بود و من هم برایش #عدس تمیز می کردم. آن حضرت مرا با لقب ابالحسن می خواندند، عرض کردم: بفرمایید. اظهار داشتند: بشنو از من آنچه را که به دستور #پروردگارم می گویم!
💐هیچ مردی نیست که در کارهای #منزل به همسرش کمک کند مگر اینکه پاداش او به هر تار مویی که بر بدنش روییده باشد، ثواب یک سال #عبادتی است که تمام روزهایش را روزه گرفته و تمام شب هایش را به عبادت ایستاده، شب زنده داری کرده باشد. و خداوند به او ثوابی می بخشد که به انبیای صابر خود مثل حضرت #داوود و #یعقوب و #عیسی علیهم السلام بخشیده باشد.
منبع:
بحار ج 13 ص 133 چاپ ایران و جامع الاخبار ص 102 به نقل از رساله حقوق امام سجاد شرح نراقی
#تحکیم_خانواده
#آقایان_بخونن_خالی_از_لطف_نیست
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_198
#داوود
بعد از دستگیری کیانی، برگشتیم سایت و آقایشهیدی ازش بازجویی کردن...
اولش همهچیز رو انکار کرد، اما کمکم متوجه شد کجاست و فهمید نمیتونه چیزی رو پنهان کنه!
به پیشنهاد آقایعبدی با محمد رو به روش کردیم..
باورم نمیشد!
چطور میتونست انقدر پست باشه و مهر تأیید بزنه به جاسوس بودن محمد؟
داشتم از عصبانیت سکته میکردم!
شیطون رو لعنت کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
بعد از اینکه امیرحسین کیانی رو برد، آقایشهیدی مشغول صحبت با محمد شدن...
حرفهاشون باعث میشد بیشتر عصبی بشم!
آخه چطور میتونستن به محمد شک کنن؟!
بلند شدم و رفتم طرف در که دستم از پشت کشیده شد!
چرخیدم عقب که با امیر رو به رو شدم...
انگار قصدم رو فهمید که مشکوک پرسید: کجا؟
+ نشنیدی مگه؟
اخم کمرنگی کرد و گفت: داوود بری توی اتاق دیگه نه من نه تو!
با کلافگی و نسبتاً عصبی گفتم: امیر من نمیتونم مثل تو آروم و بیتفاوت باشم!
با بهت لب زد: داوود تو واقعاً فکر میکنی من بیتفاوتم؟
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که خودش گفت: خدا خودش شاهده که اگه بیشتر از تو نگران آقامحمد نباشم، کمترم نیستم! ولی با بحث و دعوا که چیزی حل نمیشه، میشه؟
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و بازم چیزی نگفتم که اینبار لبخند زد و ادامه داد: برو نمازخونه، یه دو رکعت نماز بخون آروم میشی! برو داداش...
لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست، دقیقاً همون توصیهٔ همیشگی آقامحمد!
روز بعد⇩
#رسول
با اصرار بچهها قرار شد بریم یه دور بزنیم که به قول داوود مغزمون ورم نکنه...
فقط فرشید نیومد!
بعد از ماجرای تصادفش و بحثمون توی بیمارستان، جدیتر شده بود و تمام تمرکزش روی کار بود!
- بچهها نظرتون چیه واسه ناهار بریم یه رستوران خوب مهمون من؟
با صدای سعید، به خودم اومدم و نگاهم رو از خیابون گرفتم.
کسی چیزی نگفت، انگار خودش از سکوتمون جوابمون رو متوجه شد که گفت: خب معجون چی؟
بازم هیچکس هیچی نگفت!
قصد شوخی نداشتیم، ولی توی این شرایط واقعاً هیچی از گلومون پایین نمیرفت...
سرش رو خاروند و گفت: امممم فالوده چطور؟
سکوت دوبارهمون رو که دید پوکرفیس و کلافه گفت: پس بستنی تصویب شد!
بالاخره سکوت رو شکستیم و خندیدیم...
سعید هم خندید و سرش رو تکون داد..
کمی جلوتر زد بغل و رفت توی یه سوپرمارکت، چند دقیقه بعد، با یه پلاستیک پر از هلههوله برگشت!
نشست توی ماشین که گفتم: داداش معدهی خودته، بهش رحم کن!
- معده نه و معدههامون! بعدم همه رو که یه جا نمیخوریم عزیزِ من...
خندهام رو خوردم و با لبخند گفتم: بله، صحیح..
امیر و داوود خندیدن و چیزی نگفتن...
با زنگ خوردن گوشیم از جیبم درش آوردم، آقایعبدی بودن!
به بچهها اشاره کردم ساکت باشن و بعد جواب دادم.
+ سلام آقا...
- سلام، رسول کجایید؟
+ همین اطرافیم..
- سریع بیاید سایت، کارتون دارم!
+ چشم...
گوشی رو قطع کردم و رو به سعید گفتم: سعید برو سایت، اقاعبدی کارمون دارن!
سر تکون داد و مسیرش رو به طرف سایت کج کرد...
خدا خدا میکردم اشتباه شنیده باشم!
گیج و با بهت لب زدم: ی..یعنی چی آقا؟
- یعنی میرید بازداشتگاه، با رعایت اصول قانونی..! محمد رو...
حتی گفتنش برای خودشونم سخت بود...
چشماشون رو محکم روی هم فشردن، نفس عمیقی کشیدن و ادامه دادن: محمدو میبرین برای بازجویی!
چشمام گرد شد و تنم یخ کرد!
همین باعث میشد صدام بلرزه..
+ آ..آقا... منظورتون از اصول....
عصبی گفتن: خودت خوب میدونی منظورم چیه رسول! لازم نیست حتما به زبون بیارم..
بچهها شوکه شده بودن و سکوت بودن!
حقم داشتن، کی فکرش رو میکرد کار به بازجویی خارج از اداره بکشه؟!
یهو فرشید خیلی جدی و محکم گفت: انجام شده بدونین آقا، خیالتون راحت باشه!
با ضربهی آرنجِ سعید که به پهلوش خورد، اخم کرد و سرش رو پایین انداخت...
با تأسف سری تکون دادم و بعد از کسب اجازه، از اتاق بیرون اومدیم و رفتیم طرف بازداشتگاه...
قرار شد من بهش بگم..
بچهها کمی دورتر ایستاده بودن...
آروم و بیصدا پنجره رو باز کردم، روی سجاده خوابش برده بود!
لبخندی تلخ زدم.
نمیدونم چرا، ولی ترسیدم که نکنه حالش بد شده باشه!
چرخیدم طرف امیرحسین و با نگرانی، اما آروم گفتم: داروهاشو خورده؟
متعجب گفت: آره بابا خیالت راحت... چرا انقدر استرس داری؟
نفس راحتی کشیدم..
+ چند دقیقهست خوابیده؟
- دهدقیقهای میشه...
با کلافگی چشمام رو روی هم فشردم!
این مدت خیلی اذیت شده، حالا هم که...
بمیرم براش:)
از امیرحسین خواستم در رو باز کنه..
کاری که گفتم رو انجام داد!
آروم وارد سلول شدم و کنار سجادهاش زانو زدم.
دستم رو روی دستش گذاشتم، گرمای دستش توی وجودم نفوذ کرد!
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_202
#محمد
حال و روزِ بچهها حالِ منم خرابتر میکرد!
دلم میخواست یه جوری آرومشون کنم، ولی چیکار میتونستم بکنم وقتی خودمم دستکمی ازشون نداشتم؟
نمیخواستم فکر کنن کم آوردم، سعی کردم با حرفام کمی حالشون رو بهتر کنم...
به هر سختیای که بود، بغضم رو قورت دادم و همراه سربازها رفتم.
هنوز زمان زیادی نگذشته بود که دلم پر کشید سمت خانوادهام و بچهها..
با اینکه جسمم ازشون دور بود، همه فکر و ذکر و دلم پیشِشون بود!
بچههایی که مثل برادرایِ نداشتهام دوستشون داشتم!
خانوادهای که خیلی وقتا براشون کم گذاشتم و حتی به روم نیاوردن...
کاش میتونستم براشون جبران کنم، کاش میشد منو ببخشن!
نفس عمیقی کشیدم و مثل همیشه برای اینکه دلم آروم بگیره، شروع کردم به ذکر گفتن.
متوجه گذر زمان نشدم، به خودم که اومدم سرباز گفت: دستتون رو بیاید جلو...
کاری که خواست رو انجام دادم.
بعد از باز کردن دستبند، به داخل سلول هدایتم کرد!
یه اتاق کوچیک، شبیه به سلولهای بازداشتگاه سایت!
روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
دلم خیلی گرفته بود!
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره حالت تهوع و درد قفسه سینه اومد سراغم...
ضربان قلبم نامنظم شده بود و احساس ضعف و خستگی میکردم!
آروم رو به دیوار خوابیدم و چشمام رو بستم.. امیدوار بودم با کمی استراحت حالم بهتر بشه... هر چند بعید میدونستم این اتفاق بیافته!
#رسول
داوود و امیر بازوهام رو گرفتن و داوود نگران گفت: چی شد رسول؟
به سختی ایستادم و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: خوبم..
اینبار سعید بیتوجه به حرفم گفت: قشنگ معلومه، میریم بهداری اونوقت معلوم میشه!
چرخید طرف بچهها و ادامه داد: شما فعلآ برین استراحت، یکساعت دیگه بیاید اتاق آقامحمد.. فکرامونو بریزیم روی هم ببینیم باید چیکار کنیم!
رو کرد به من و گفت: بریم رسول...
حوصله مخالفت کردن هم نداشتم!
ناچار دنبالش رفتم، همزمان با رسیدنمون در اتاق باز شد و قامت علیآقا نمایان!
بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی پرسید: چی شده بچهها؟
سعید نگاهی به من کرد و بعد رو به علیآقا جواب داد: رسول یه ذره حالش خوب نیست، فکر کنم فشارش افتاده.. اگه زحمتی نیست معاینهش کنید...
علی با همون لبخندی که همیشه به لب داشت گفت: چه زحمتی؟ وظیفمه! بیاید داخل...
از جلوی در کنار رفت، وارد شدیم و نشستم روی تخت..
فشارم رو گرفت و بعد از اون معاینهام کرد!
کارش که تموم شد گفت: چیزِ مهمی نیست، بخاطر خستگیه! فشارش افتاده، استراحت کنه خوب میشه...
هر دو تشکر کردیم، سر تکون داد و خیلی آروم پرسید: از محمد چه خبر؟
با یادآوری اتفاقات امروز، دوباره بهم ریختم!
سرم رو پایین انداختم که علی این دفعه با نگرانی پرسید: چی شده؟
آروم سرم رو بالا گرفتم و ناامید به سعید نگاه کردم.
علیآقا در جریان بازداشت آقامحمد بود، از طرفی به گفتهٔ خودشون رفاقت چندین و چندساله داشتن و یه جورایی فامیل بودن!
برای همین هم سعید ماجرا رو تعریف کرد، علیآقا هم مثل ما بهم ریخت.
آشفتهتر از قبل از بهداری زدیم بیرون و رفتیم اتاق استراحت...
همه توی اتاق آقامحمد نشسته بودیم، فقط جایِ خودش خالی بود!
با اینکه فقط چند ساعت از رفتنش میگذشت، دلم هواش رو کرده بود!
آغوش گرم و برادرانهاش، نگرانیهاش، مهربانیهاش و...
~ ببخشید جسارتاً بیکاریم که نشستیم زانوی غم بغل گرفتیم؟
صدای فرشید رشته افکارم رو پاره کرد!
اخم کمرنگی کرد و با لحنِ محکمی ادامه داد: جمع کنید برید سرکارتون! مگه بچهاید؟
لب گزیدم و چیزی نگفتم، بچهها هم همینطور...
امیر نفس عمیقی کشید و برعکس فرشید، با لحنِ آرومی گفت: قرار نیست دست روی دست بذاریم!
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: بچهها بیاین شروع کنیم هرچی مدرکِ بذاریم کنارِ هم، شاید به جایی رسیدیم!
آهی کشیدم و در جواب گفتم: کم این کارو کردیم؟ بارها و بارها همه چیز رو چک کردیم، به چیزی رسیدیم؟ نه!
سعید: بازم چک میکنیم، ضرری که نداره. البته حدس میزنم از طرف سازمان هم برای بررسی بیشتر بیان! فقط بچهها حواستون باشه توی سایت هیچجا جز اتاق آقامحمد یا اتاق آقایعبدی دربارهی پرونده حرف نزنین و به هیچکس هم هیچی نَگین! بهرحال جاسوس واقعی الان بین خودمونه و با رفتن آقامحمد هم دستش بازتر شده!
فرشید اینبار برخلاف همیشه که پوزخند میزد و کنایه میانداخت با چهرهی ناراحتی گفت: جاسوس واقعی؟
سعید نشست کنارش و نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- از وقتی میشناسمت زودرنج بودی و زود عصبی میشدی، ولی زودباور نبودی!
~ سعید من به چشمای خودم بیشتر اعتماد میکنم تا اظهارات آقامحمد! خودم دیدمش...
میخواست ادامه بده که زنگ تلفنش مانع شد!
جواب داد و همونطور که سلام علیک میکرد رفت بیرون، متوجه شدم ریحانهست!
274.5K
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»
🔘کمیابترین چیز در آخرالزمان
🔹أقلُّ ما يكونُ في آخِرِ الزّمانِ أخٌ يُوثَقُ بهِ أو دِرْهَمٌ من حَلالٍ؛[1]
#رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: كميابترين چيز در آخر الزمان برادرى قابل اعتماد، يا درهمى حلال است.
***
📚1.تحف العقول، ص۵۰
🎙یوسف شیخ
🕧زمان: ۱ دقیقه و ۳ ثانیه
🌏مجتمع اهل البیت علیهم السلام