eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقان را سرشکستن واجب است چوب‌محمل‌شاهداین‌ابتکارزینب‌است مطلبی حک بر در این مکتب است مرجع تقلید عـالم است .. 🏴 ...
4_345554935284237050.mp3
9.6M
بهترین مداحی تمام عمرم👌 زینب یا زینب مدد ام المصائب سفیر درده والله مرده کشیده پرده از ظلم اعدا 🎤 کربلایی_سیدرضانریمانی 🎤 💥 مداحان انقلابی 💥
babolharam_taheri1.mp3
3.42M
|⇦•دلِ مست، دلِ دیوونه.. زیبا ولادت عقیلۀ بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها سال ۹۸ _ کربلایی حسین طاهری•✾• ∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞ در سینه شراره های غم می ریزیم خون، پای ورودی می ریزیم گر پا بگذارد عدو به صحن واللهِ زمانه را بهم می ریزیم
rozeh-hazrat-zeinab-narimani-05.mp3
2.81M
|⇦•زکودکی دَرِ این خانه کار میکردم .. و توسل به حضرت اباعبدالله ویژۀ شبِ جمعه و ایام محرم _ سید رضا نریمانی ೋ «ما رَاَیتُ اِلاّ جَمیلا» برادرانش را کُشتند خاندانش را آواره کردند و خیمه‌‌هایشان را آتش زدند چه دید؟ که آن‌ها ندیدند! 💔
❤️ یازده ماه بعـد... ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر است! اسمـش را هم طبق گفتہ ے خودت گذاشتہ ام از آخـرین تماسے کہ داشتے حـدود یڪ ماهی میگذرد گفتہ بودے این اواخـر درگیری هایتان بیشتر شده است و سیم تلفـن ها قطع شده است اما دیگر خیلے دیر شـده نگـرانم! صـداے گریہ های زینب از اتاقمان بلند میشود بہ سـمتش میـروم و در آغوشـش میگیرم درسـت شبیہ توسـت... زیبا و دلنـشین! کمـے کہ در آغوشـش میگیرم آرام میـشود و میـخوابد اورا پایین میگذارم و خـودم هم کنارش دراز میکشـم و بالشـتش را تاب میدهم تا خـوابش عمیـق تر شود چـند دقیقہ بعد صـداے تلفـن بلنـد میـشود... براے اینکہ زینـب از خواب بلند نـشود فورا گوشے را بر میدارم _الو؟ _سلام مـریم خانم...خوبے شما؟ صـداے گرفتہ ے مردی از پشت تلفن چندان مشـخص نمی کرد چہ کسے پشت خط است اما بعد از کمی صحبت فهمیدم برادرت بود _سلام آقا مهـدے ممنون _راسـتش زنگ زدم...مـیتونید آمـاده شید بریم یہ جایی؟ _ڪجا مثلا... _حالا شمـا آماده شیـد تا چنـد دقیقہ دیگہ مام دم درتـون... بدون اینکہ منتـظـر جوابم باشد گوشی را قطع میکند... با تعـجب بہ دور و برم نگاهی می اندازم کہ قصـدش از ایـن کار چیـست؟ لباسم را میـپوشم و چادرم را سر میکنم زیـنب را هم آماده میکنم چنـد دقیقہ بعد آقا مهدے دم در خانہ یمان منتـظرمان می ایستد...از پلہ ها پایین میروم و در را باز میکنم...بعـد سلام و احوالپـرسی سوار ماشیـنش میشوم اما چنـدان انگار حال درستے نـداشت! بـدون هیچ حـرفے حرکت کرد و بـعد از نیم ساعت روبروی در سپـاه ایـستاد... با تعـجب می پـرسم : ایـنجا کجاست؟! _پیـاده شو زن داداش... ملافہ ی زینب را دورش میپـیچم در را باز میـکند و او را از آغـوشم بر میدارد و بہ سـمت درب سپاه میـرود هــزاران فـکر عجـیب و غـریب در سرم میـجنبد! دسـتم را روے قلبم میـگذارم و با نفـسی عمیـق میگویم : هیـچے نیـست! و از ماشـین پیاده میـشوم و همـراهش میـروم... نـویسنده : خادم الشـهـــــــــ💚ــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹