eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ پزشکی غربی = نان در خون مردم زدن پست تر از فرعون...
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
🌷 یڪ ڪرب وبلا بده بہ این وامانده خیلے بہ دلم حسرتش آقا مانده نگذار بگویند همہ با طعنہ: امسال هم آیا تو شدے جامانده؟ 💔
📚 روزی دربدترین حالت روحی بودم. فشارهاوسختی هاجانم رابه تنگ آورده بود. سردرگم ودرمانده بودم. مستأصل ونگران، باحالتی غریب وروحی بی جان وبی توان به زندگی خود ادامه می دادم. همسرم مرا دیدبه من نگاه کردو از من دورشد. چنددقیقه بعدبالباس سرتاپاسیاه روی سکوی خانه نشست. دعاخواندوسوگواری کرد. باتعجب پرسیدم:چراسیاه پوشیده ای؟ چراسو گواری می کنی؟ همسرم گفت مگر نمی دانی او مرده است؟ پرسیدم چه کسی؟ همسرم گفت خدا... خدا مرده است! باتعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد؟ این چه حرفی است که می زنی؟ همسرم گفت:رفتارامروزت به من گفت که خدا مرده ومن چقدرغصه دارم حیف از آرزوهایم... اگرخدانمرده پس توچرااینقدرغمگین و ناراحتی؟ اودر ادامه می نویسد: درآن لحظه بود که به زانو درامدم گریستم. راست می گفت گویا خدای درون دلم مرده بود... بلند شدم وبرای ناامیدی ام ازخداطلب بخشش کردم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌ 💕💚💕
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و دوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام ساده‌ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایت‌های تروریست‌های تکفیری در سوریه بود. همان‌هایی که خود را مسلمان می‌دانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمی‌کردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسرده‌ام فرو رفتم. مدت‌ها بود که روزهایم به دل مردگی می‌گذشت و شب‌هایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری می‌شد که دیگر پیوند قلب‌هایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش می‌کرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار می‌کشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی‌آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی‌مِهری رفتارم، عذابش می‌دادم و برای خودم سخت‌تر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه‌ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه‌ای یخ، اینهمه سرد و بی‌احساس شده بودم. هر چه می‌کردم نمی‌توانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر می‌گرفت، خاطره روزهایی برایم زنده می‌شد که خودم را با توسل‌های شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخم‌های دلم تازه می‌شد و باز قلبم از دست مجید می‌شکست. دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی‌اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم. شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست می‌کنم.» لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!» و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پله‌ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس می‌کردم ماهیچه‌های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل می‌کرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج می‌زد، چه سرد و بی‌احساس بودم که با لبخندی بی‌رنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی‌آنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!» و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی‌تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی‌آنکه بخواهم گرفتارش می‌شدم. فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی‌های مجید می‌گذشت. از چشمانش خوب می‌خواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر می‌کشد و باز می‌خواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟» و من چقدر برای چنین جشن‌های دو نفره‌ای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم.» که بخاطر وضعیت جسمی‌ام، بی‌حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر می‌کرد. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و سوم خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی‌اش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی می‌کرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: «هنوز منو نبخشیدی؟» نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بی‌تفاوتی جواب دادم: «نه! حالم خوب نیس!» سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» نمی‌خواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم: «نمی‌دونم. یه کم سرم درد می‌کنه!» و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی‌اش عقب می‌کشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد: «می‌خوای همین شبی بریم درمانگاه؟» لبخندی زدم و با گفتن «نه، چیزِ مهمی نیس!» خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش می‌کرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد. ظرف‌های شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقال‌ها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی!» جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقال‌ها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: «بازم فکر می‌کنی امام علی (علیه‌السلام) کمکت می‌کنه؟!!!» و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب می‌دانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوری‌های این مدت من و کینه‌ای که از عقایدش به دل گرفته‌ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: «خیلی دلت می‌خواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟» و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: «الهه! چرا با من این کارو می‌کنی؟» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمی‌توانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: «الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟» به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و می‌خواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم: «مجید! من حال خودم خوب نیس!» و به راستی نمی‌دانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شده‌ام که با لبخندی رنجیده جواب داد: «خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!» و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده می‌شد، سؤال کرد: «الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟» گوشم به کلام غمزده‌اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سال‌ها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه می‌توانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس...» سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!» و این آخرین جمله‌ای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدم‌هایی که انگار می‌خواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهایی‌اش، رها کردم. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و چهارم آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشه‌ای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبدالله اصرار می‌کرد که خودش کارهای خانه را می‌کند، باز هم طاقت نمی‌آوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم می‌کردم. هر چند امروز همه بهانه‌ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر می‌خواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه‌ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد. کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته‌ام کرده و نفس‌هایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم.» و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز می‌گذاشت، خبر داد: «بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره.» و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد: «گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم.» با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم: «نمی‌دونی چه خبره؟» لبی پیچ داد و با گفتن «نمی‌دونم!» به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، تأکید کرد: «راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «مجید امروز خونه‌اس؟» و من جواب دادم: «آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس.» و سر گیجه‌ام به قدری شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده چوبی راه پله گرفته و با قدم‌هایی کُند بالا می‌رفتم. سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم می‌داد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفس‌هایم آنچنان بریده بالا می‌آمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشوره‌ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: «الهه جان! حالت خوب نیس؟» همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی‌ام را فشار می‌دادم، زیر لب گفتم: «سرم... هم خیلی درد می‌کنه، هم گیج میره!» از شدت سرگیجه، پلک‌هایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت: «الان آماده میشم، بریم دکتر.» به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: «نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین.» چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید: «خبری شده؟» باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم: «نمی دونم... فقط گفته بریم...» و از تپش نفس‌هایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: «خُب الان میریم دکتر، زود بر می‌گردیم.» از این همه پریشان خاطری‌اش که اوج محبتش را نشانم می‌داد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمی‌خواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانی‌اش را به چند کلمه دادم: «حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت.» ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: «پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر.» در برابر سخن مردانه‌اش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 کرمان های عاشقانه مذهبی
27.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ توضیحات مهم استاد حسن عباسی درباره منافقین و عملیات مرصاد ما لحظه‌ای از برخورد با دشمنان این ملت نادم و پشیمان نیستیم؛ الانم دستمون به شما منافقین برسه، یه کاری میکنیم دیدنی ... ⭕️تصاویری از دادگاه منافقین؛ شخصی که به دستور سرکرده سازمان مجاهدین شکنجه و دو پایش قطع شد!
4_5841433879390456126.mp3
3.89M
♨️عامل بلاها 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطوری در مجلس عزای ابا عبدالله سلام الله علیه ، مادرشو کمک کنیم؟😭😭😭😭😭
AUD-20210903-WA0144.mp3
4.1M
✅مداحی واحد 🔹اربعین قسمت خوبان شد و من جا ماندم رفیقام یکی یکی رفتن و تنها ماندم
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
🏴 ۱۷ روز مانده به اربعین حسینی
‼️استفاده از داروی خارجی 🔷س 5603: اگر پزشک به ما گفته باشد که از یک داروی خارجی استفاده کنید و ما بدانیم که از این دارو نسخه‌ی ایرانی هم وجود دارد، در اینجا تکلیف چیست؟ ✅ج: اگر می‌دانید که داروی مشابه داخلی با همان کیفیت داروی خارجی یا کیفیت پایین‌تر از آن موجود است و بیماری را درمان می‌کند و مفید است، و اینکه استفاده‌ی شما از داروی داخلی به معنای مخالفت با دستور پزشک محسوب نمی‌شود، مصرف داروی داخلی اشکالی ندارد. 📕منبع: khamenei.ir