eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بعد از دستگیری کیانی، برگشتیم سایت و آقای‌شهیدی ازش بازجویی کردن... اولش همه‌چیز رو انکار کرد، اما کم‌کم متوجه شد کجاست و فهمید نمی‌تونه چیزی رو پنهان کنه! به پیشنهاد آقای‌عبدی با محمد رو به روش کردیم.. باورم نمی‌شد! چطور می‌تونست انقدر پست باشه و مهر تأیید بزنه به جاسوس بودن محمد؟ داشتم از عصبانیت سکته می‌کردم! شیطون رو لعنت کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. بعد از اینکه امیرحسین کیانی رو برد، آقای‌شهیدی مشغول صحبت با محمد شدن... حرف‌هاشون باعث می‌شد بیشتر عصبی بشم! آخه چطور می‌تونستن به محمد شک کنن؟! بلند شدم و رفتم طرف در که دستم از پشت کشیده شد! چرخیدم عقب که با امیر رو به رو شدم... انگار قصدم رو فهمید که مشکوک پرسید: کجا؟ + نشنیدی مگه؟ اخم کم‌رنگی کرد و گفت: داوود بری توی اتاق دیگه نه من نه تو! با کلافگی و نسبتاً عصبی گفتم: امیر من نمی‌تونم مثل تو آروم و بی‌تفاوت باشم! با بهت لب زد: داوود تو واقعاً فکر می‌کنی من بی‌تفاوتم؟ سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که خودش گفت: خدا خودش شاهده که اگه بیشتر از تو نگران آقا‌محمد نباشم، کمترم نیستم! ولی با بحث و دعوا که چیزی حل نمیشه، میشه؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم و بازم چیزی نگفتم که اینبار لبخند زد و ادامه داد: برو نمازخونه، یه دو رکعت نماز بخون آروم میشی! برو داداش... لبخند کم‌رنگی روی لبام نقش بست، دقیقاً همون توصیهٔ همیشگی آقا‌محمد! روز بعد⇩ با اصرار بچه‌ها قرار شد بریم یه دور بزنیم که به قول داوود مغزمون ورم نکنه... فقط فرشید نیومد! بعد از ماجرای تصادفش و بحث‌مون توی بیمارستان، جدی‌تر شده بود و تمام تمرکزش روی کار بود! - بچه‌ها نظرتون چیه واسه ناهار بریم یه رستوران خوب مهمون من؟ با صدای سعید، به خودم اومدم و نگاهم رو از خیابون گرفتم. کسی چیزی نگفت، انگار خودش از سکوت‌مون جواب‌مون رو متوجه شد که گفت: خب معجون چی؟ بازم هیچ‌کس هیچی نگفت! قصد شوخی نداشتیم، ولی توی این شرایط واقعاً هیچی از گلومون پایین نمی‌رفت... سرش رو خاروند و گفت: امممم فالوده چطور؟ سکوت دوباره‌مون رو که دید پوکرفیس و کلافه گفت: پس بستنی تصویب شد! بالاخره سکوت رو شکستیم و خندیدیم... سعید هم خندید و سرش رو تکون داد.. کمی جلوتر زد بغل و رفت توی یه سوپرمارکت، چند دقیقه بعد، با یه پلاستیک پر از هله‌هوله برگشت! نشست توی ماشین که گفتم: داداش معده‌ی خودته، بهش رحم کن! - معده نه و معده‌هامون! بعدم همه رو که یه جا نمی‌خوریم عزیزِ من... خنده‌ام رو خوردم و با لبخند گفتم: بله، صحیح.. امیر و داوود خندیدن و چیزی نگفتن... با زنگ خوردن گوشیم از جیبم درش آوردم، آقای‌عبدی بودن! به بچه‌ها اشاره کردم ساکت باشن و بعد جواب دادم. + سلام آقا... - سلام، رسول کجایید؟ + همین اطرافیم.. - سریع بیاید سایت، کارتون دارم! + چشم... گوشی رو قطع کردم و رو به سعید گفتم: سعید برو سایت، اقاعبدی کارمون دارن! سر تکون داد و مسیرش رو به طرف سایت کج کرد... خدا خدا می‌کردم اشتباه شنیده باشم! گیج و با بهت لب زدم: ی‍..یعنی چی آقا؟ - یعنی میرید بازداشتگاه، با رعایت اصول قانونی..! محمد رو... حتی گفتنش برای خودشونم سخت بود... چشماشون رو محکم روی هم فشردن، نفس عمیقی کشیدن و ادامه دادن: محمدو می‌برین برای بازجویی! چشمام گرد شد و تنم یخ کرد! همین باعث می‌شد صدام بلرزه.. + آ..آقا... منظورتون از اصول.... عصبی گفتن: خودت خوب می‌دونی منظورم چیه رسول! لازم نیست حتما به زبون بیارم.. بچه‌ها شوکه شده بودن و سکوت بودن! حقم داشتن، کی فکرش رو می‌کرد کار به بازجویی خارج از اداره بکشه؟! یهو فرشید خیلی جدی و محکم گفت: انجام شده بدونین آقا، خیال‌تون راحت باشه! با ضربه‌ی آرنجِ سعید که به پهلوش خورد، اخم کرد و سرش رو پایین انداخت... با تأسف سری تکون دادم و بعد از کسب اجازه، از اتاق بیرون اومدیم و رفتیم طرف بازداشتگاه... قرار شد من بهش بگم.. بچه‌ها کمی دورتر ایستاده بودن... آروم و بی‌صدا پنجره رو باز کردم، روی سجاده خوابش برده بود! لبخندی تلخ زدم. نمی‌دونم چرا، ولی ترسیدم که نکنه حالش بد شده باشه! چرخیدم طرف امیرحسین و با نگرانی، اما آروم گفتم: داروهاشو خورده؟ متعجب گفت: آره بابا خیالت راحت... چرا انقدر استرس داری؟ نفس راحتی کشیدم.. + چند دقیقه‌ست خوابیده؟ - ده‌دقیقه‌ای میشه... با کلافگی چشمام رو روی هم فشردم! این مدت خیلی اذیت شده، حالا هم که... بمیرم براش:) از ا‌میرحسین خواستم در رو باز کنه.. کاری که گفتم رو انجام داد! آروم وارد سلول شدم و کنار سجاده‌اش زانو زدم. دستم رو روی دستش گذاشتم، گرمای دستش توی وجودم نفوذ کرد!
ولی من برم کربلا؛ میدونم امام‌رضا راهی ام کرده:) دوباره مدیونشم🙃 - و از مشهد تو راهی کربلا میشوم!
چجوری از تو دست بکشم ؟ بدون تو نفس بکشم ؟ 🥺💔
آموزش کوفته بدون گوشت😳😳
آموزش کشک بادمجون👆👆👆
در دنیا... 🙏فقط یک نفر وجود دارد که باید از او بهتر باشید و او کسی نیست جز 👌گذشته خودتان. تغییر فقط نیاز نیست، خود زندگی ست... پس 🌱از رفتن نترس، حرکت کن. 🕊وقتی که اولین قدم رو برداری و شروع کنی خود مسیر راه را به تو نشان می دهد...👏 ●◐◐◐❥࿐ུ═🌹࿐ུ═┅┄
وَمَنْ جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ و هر كه بكوشد تنها براى خود مى ‏كوشد زيرا از جهانيان سخت بى ‏نياز است سوره عنکبوت آیه 6 رفیق✨😊✨ ♡♡☆☆☆☆☆☆☆☆☆♡♡
♦️ پاول ربر، استاد روانشناسی دانشگاه نورث‌وسترن می‌گوید مغز ماتوانایی ذخیره‌ی اطلاعاتی معادل دو و نیم پتابایت دیتا را دارد. برای آنکه این مقدار، کمی برایتان ملموس شود باید بگوییم این مقدار با دیدن سه میلیون ساعت برنامه‌ی تلوزیونی و حافظه‌ی تقریبی ۴۰۰۰ آیفون ۲۵۶ گیگابایتی برابری می‌کند!‼️ ✅ با توجه به چنین نعمت بزرگی که خداوند متعال به ذهن عطا کرده است، آیا کسی می تواند بگوید که قادر به حفظ قرآن نیست!!!!!!!!!!!!