eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: کپی 👈👈 فقط با نام نویسنده کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ شهــــید محســـــن حججے  👇🏻   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_اول 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده ب
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: 🦋🦋🦋🦋🦋 @𝑳𝒐𝒗𝒆 𝑪𝒂𝒇𝒆 🦋🦋🦋🦋🦋
💠 خطر جدی هست، جاده به شدت لغزنده شده ، مراقب باشیم نلغزیم ! ❇️ چندین سال است از کتب متعدد با نویسندگان مختلف با طرز فکرهای مختلف ، مباحث را می خوانم ،حوادث گوناگون ،فتنه های رخ داده شده در دوران های مختلف ، دوران های متفاوت ریاست جمهوری ،حتی خط فکری وزرای مختلف بعد انقلاب ، همه و همه را خواندم ، از ریز به ریز حوادث فتنه سهمگین سال 88 مطلع هستم و آن فتنه را از نزدیک دیدم،اما... 🔰 اما با قاطعیت تمام حاضرم قسم جلاله بخورم و دست روی قرآن بگذارم و بگویم در هیچ برهه ای از برهه های حساس در این 43 سال ، هیچ زمانی شاهد این چنین حوادث پشت سر هم که باعث لغزش عده ای انقلابی شود ، نبودیم 1️⃣ یک زمانی در زمان هاشمی رفسنجانی، فتنه هایی به خاطر گرانی در اسلامشهر و مشهد رخ داد که جز یک عکس از حادثه اسلامشهر، هیچ عکس و فیلم دیگری موجود نیست ( اجازه انتشار پیدا نکرد) ، اما در آن فتنه انقلابی ها نلغزیدند، الحمدلله 2️⃣ فتنه ای نداشتیم تا سال 78 و آن فتنه معروف کوی دانشگاه ، اما آن هم بلافاصله با هوشیاری انقلابی ها جمع شد و انقلابی های ما نلغزیدند، الحمدلله 3️⃣ دیگر تا 10 سال ، آن چنان فتنه ای نداشتیم تا رسیدیم به سال 88 و آن وقایع معروف بعد انتخابات، در آنجا هم انقلابی ها لغزش خاصی نداشتند ❌ اما.... 👈👈 اما از سال 98 به بعد ، سال به سال شاهد فتنه هایی بودیم و هستیم که هر چند انقلابی های ما شروع کننده آن نبودند ، اما متاسفانه دچار لغزش شدند 1️⃣ در حوادث مربوط به سال 98 که فتنه گرانی رخ داد، بعد از صحبت های رهبری در صبح یکشنبه درس خارج خودشان و حمایت از تصمیم سران قوا ، عده ای از افراد انقلابی که خود را حامی رهبری می دانستند اما توان و قدرت تحلیل این واکنش رهبری را نداشتند، لغزیدند و رهبری را حامی مردم ندانستند ! 2️⃣ فقط یک سال بعد، در سال 99 شاهد یک فتنه دیگر بودیم که خیلی ها را درگیر کرد و متاسفانه عده ای از افراد انقلابی هم لغزیدند، و آن هم فتنه بود ، شاهد انواع و اقسام حرفها و توهین ها به رهبری بودیم، از سوی اصلاح طلب ها و ضدانقلاب ها؟؟؟ نخیر از سوی افرادی که خود را انقلابی می دانستند ، حرف هایی از جمله 👈 رهبری متخصص نیست 👈 رهبری تحت فشار است 👈 رهبری را کانالیزه کردند 👈در بیت رهبری نفوذی ها رخنه کردند 👈 رهبری باید جوابگوی جان مردم به خاطر واکسن باشد 👈 و.... 👈👈 و نتیجه این فتنه این شد که دیگر حجیت و اعتباری برای دستورها و توصیه های رهبری باقی نماند و این جماعت حاضر بودند رهبری را دارای اشتباه معرفی کنند، اما حاضر نبودند این حرف را به خودشان بزنند ، حرف دیگران را بالای سر خود می گذاشتند اما حرف رهبری را غیرکارشناسی می دانستند !!! 3️⃣ و حالا یک سال بعد ، در سال 1400 و 1401 ، شاهد لغزش افرادی هستیم که از فتنه 98 و فتنه واکسن ، به سلامت عبور کردند، اما الان خودشان درگیر شده اند و فاز روشنفکری و عدالتخواهی ( بخوانید عدالتخواری ) برداشته اند. 👈 این افراد حتی حاضر نیستند حرف رهبری که فرمود " همه به دولت کمک کنند " را انتشار دهند 👈 حاضر نیستند این حرف رهبری که فرمود " انتقاد دلسوزانه یعنی گفتن خوبی ها در کنار ضعف ها " را منتشر کنند 👈 دولت را ادامه دهنده راه دولت روحانی خطاب کردند، اما وقتی رهبری فرمود " دولت جدید ریل گذاری جدیدی کرده " ، حاضر به عذرخواهی و عقب نشینی نشدند 👈 مدام در حال پاشیدن بذر نا امیدی هستند و همه چیز را سیاه نشان می دهند، اما حاضر نیستند این حرف رهبری را که فرمود به مردم امید دهید را نشر دهند و عمل کنند 👈 مذاکره کردن دولت جدید را سرزنش کردند اما وقتی رهبری فرمود " روند دیپلماسی کشور در مسیر خوبی است " ، حاضر به عقب نشینی از حرفهای قبلی خود نشدند ❇️ سابقه نداشت در این حد ، افرادی که خود را انقلابی می دانند، حرفهای رهبری را سانسور کنند و مواضعی بگیرند که کاملا بر خلاف توصیه های رهبری است، در این 43 سال بگردید، با قاطعیت می گویم چنین چیزی سابقه نداشت 👌 اما راه علاج چیست؟ ✅ راه علاج همان است که در وقایع فتنه گون باید رفت، یعنی گوش دادن مستقیم به اوامر رهبری و اسیر جو روانی نشدن و اسیر حرف های این و آن نشدن ، حتی اگر آن افراد مداح مشهور، سخنران مشهور یا دیگر افراد باشند. 👈👈 راه ، راه ولایت است و بس، هر جا زاویه ای دیدیم ، باید مسیر خود را به سمت حرف رهبری بگردانیم، بزرگ تر از این مداحان و سخنرانانی که امروز علیه دولت شدند در طول تاریخ لغزیدند، اینها که جای خود دارند. رهبری فرمود ، والسلام ✍️ احسان عبادی      •┈┈••✾••┈┈• 💠