#داستان_کوتاه
خــانـــــوم شــماره بـدم؟؟؟
خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟
خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟
ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!بیچــاره اصــلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...دردش گفتنی نبود....!!! رفت و از روی آویزچادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خـدایـا کـمکـم کـن...
چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...خانوم!خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...امــا انگار چیزی شده بود...
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!! فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته...!!!
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
📌 دو حاجت - قسمت اول
🔰 به احمد علاقهٔ بسیار داشتم؛ تسلط روحیای که او روی دوستانش داشت، باعث میشد حتی از دوست هم فراتر باشد! روزي از اين سالهای آخر، حرفی به من زد که بسيار تعجب کردم ولی چون به او باور داشتم منتظر شدم ببینم چه میشود.
🌌 من در دل خود دو حاجت داشتم که به کسی نگفته بودم. آن روز که احمد را دیدم، مخفیانه به من گفت: «محسن، تو از خدا دو حاجت خواستی؛ برای اينكه خدا حاجتت را بدهد روز عاشورا مراقبهٔ خوبی از اعمال و نفست داشته باش.»
❗️ با اينكه میدانستم احمد قدرت روحی بالایی دارد ولی در آن لحظه با تعجب به او نگاه کردم. او ادامه داد: «اگر میخواهی احتیاط کنی، يک روز قبل و يک روز بعد از عاشورا مراقب اعمالت باش و مواظب باش غفلت نکنی.» بعد از اين حرف احمد، حواسم را حسابی جمع کردم از آن به بعد اشتباهی نکنم...
🏴 محرم رسید و بخاطر حرف احمد حال خوبی داشتم. دهه اول محرم و بالاخره عاشورا و نيز بعد از آن بیشتر از قبل مراقب خود و اعمالم بودم. به ياد دارم سه روز بعد که در مسجد امینالدوله احمد را دیدم دستم را محکم فشار داد و گفت: «آفرين! وظيفهات را خوب انجام دادی. خدا یکی از آن دو حاجت را به تو میدهد.» بعد با لبخند ادامه داد: «دوست داری بگويم حاجتت چه بود؟»
◽️ من که خیلی به احمد علاقه و اعتماد داشتم، گفتم: «نه! نیازی نیست.» بعد از چند روز بالاخره حاجتم را از خدا گرفتم.
⭕️ ادامه دارد...
📚 به نقل از کتاب «عارفانه»: خاطرات شهید احمدعلی نیری
📖 #داستان_کوتاه
📎 ویژهٔ طرح #خودسازی چهلروزهٔ #نه_به_مرده_خواری((برگزار شده در کانال مهدیاران))
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
📌 دو حاجت - قسمت دوم و پایانی
2⃣ احمد ادامه داد: «خدا حاجت دومت را برای اربعین گذاشته است تا ببيند چگونه مراقب اعمالت هستی.» من تا اربعین به مراقبه ادامه دادم ولی کاش روز اربعین بیشتر مراقبه میکردم...
👈 جریان از اين قرار بود: شخصی کنار من شروع به غیبت کرد. من وظیفه داشتم مانع او شوم، اما ملاحظه کردم و حرفی نزدم حتی كمی خندیدم!
🔻 بعد سریع به خود آمدم و متوجه اشتباهم شدم. سپس تا اربعین و بعد از آن مراقب بودم خطایی از من سر نزند. بعد از اربعین نزد احمد رفتم تا ببینم اوضاعم چگونه است؟
◾️ احمد گفت: «متاسفانه وضعت خوب نیست و خدا فعلا حاجت دومت را نمیدهد؛» سپس به مجلس غیبت اشاره كرد و گفت: «نتوانستی آنطور كه انتظار میرفت مراقبه داشته باشی.» آه از دلم بر آمد زيرا به خاطر يک غفلت، شیرینی گرفتن حاجتم را از دست داده بودم.
📚 به نقل از کتاب «عارفانه»: خاطرات شهید احمدعلی نیری
📖 #داستان_کوتاه
📎 ویژهٔ طرح #خودسازی چهلروزهٔ #نه_به_مرده_خواری((برگزار شده در کانال مهدیاران))
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯