eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 علی با آن لحن شیرینش لبخندی بهم زد و گفت: _مامان من می‌خوام از روی تخت بیام پایین و بدوبدو کنم اما خاله نمی‌ذاره. بهش گفتم من قوی‌ام و توی خونه اونقدر سریع می‌دوئم که مامان و بابا هم نمی‌تونن من رو بگیرن اما بازم نذاشت برم. می‌شه شما بهش بگی بذاره من برم؟ آخ! مادرم چطور تو را قانع کنم که ساعت‌ها باید روی این تخت بنشینی و دیگر از بازی‌های کودکانه‌ات خبری نیست؟! -مامان جان! خوب شما اگر پاشی بری که آقای دکتر نمی‌تونه خوبت کنه، باید همین جا بمونی و دارو بخوری تا دیگه دستات درد نگیره. - نمی‌خوام مامان، من صبح دارو خوردم اما دستم خوب نشد تازه پاهامم درد می‌کنه. مگه شما نگفتی اگر دارو بخورم خوب می‌شم؟ من که خوردم پس چرا خوب نشدم؟ تازه کلی هم تلخ بود اصلاً دوست نداشتم. این پسرک عجول بی‌خبر از آینده‌ای که در انتظارش است، می‌خواهد با یک‌بار دارو خوردن تمام دردهایش تمام شود و نمی‌داند که چند روز یا چند هفته یا... ؛ وای خدای من علی تاب می‌آورد؟! تلفن را برمی‌دارم و به حدیثه زنگ می‌زنم. خودم طاقت ندارم این خبر را به مادر و بقیه بدهم. شیرفهمش می‌کنم فعلاً این خبر نباید به مصطفی برسد تا وقتی که خاطرجمع شوم خداحافظی نمی‌کنم. پدر، مادرم و مادر مصطفی همگی با هم می‌رسند. حال خودم داغان‌تر از همه‌ست اما با این حال خرابم باید بقیه را هم دلداری بدهم که همه چیز خوب است، حالش بهتر می‌شود و جای نگرانی نیست. کاش واقعاً همین‌طور بود... از دکتر اجازه می‌گیرم و با پدر، علی را دقایقی به پارک می‌بریم. سر و صدای بازی کردنش سکوت پارک را شکسته. دوان دوان می‌آید، دست پدر را می‌گیرد و با خودش می‌برد. پدر با آن ابهت مردانه‌اش دل علی را نمی‌شکند و سوار سرسره می‌شود. علی از تمام حرکات بدنش‌، شور و شوق می‌بارد. بار آخری که با پدرش پارک رفتیم را خوب یادم هست. آن موقع دولت بی تدبیر یک‌باره ارز خارجی را گران کرد، بالا رفتن ارز روی خیلی چیزها اثر گذاشته بود؛ روی ماشین، خانه، وسایل خوراکی و خیلی چیزهای دیگر؛ همین‌طور روی اجاره‌خانه‌ها. صاحب خانه‌ی ما هم حرف آخرش را زده بود؛ تخلیه... شهر را زیر و رو کردیم اما دریغ از خانه‌ای که به پول ما بخورد. آواره‌ی کوچه و خیابان شده بودیم. به پیشنهاد مصطفی رفتیم پارک و علی حسابی بازی کرد. همانجا بود که یک باره تلفن مصطفی زنگ خورد. فرمانده‌اش پشت‌خط گفت: _ با درخواستت موافقت شده. ان‌شاءالله برای یه هفته‌ی دیگه آماده باش. مصطفی جانش می‌رفت برای بی‌بی زینب کبری سلام‌الله‌علیها اما در این شرایطی که صاحب‌خانه جوابمان کرده بود رفتنش برای من خیلی‌خیلی سخت تمام می‌شد؛ با یک بچه سه ساله باید دنبال خانه می‌گشتم. حتی نمی‌دانستم مصطفی کی به برمی‌گردد، از طرفی اگر الان نمی‌رفت، معلوم نبود کی دوباره اعزامش کنند. شش ماه در صف اعزام مانده بود تا نوبتش شود. شرایط سختی بود، انگار تصمیم آخر را من باید می‌گرفتم... 📕☘✏️ز‌.فرخی 📚 با دوشنبه‌های داستانی همراه باشید👇😍 @Faraasoo 〰〰🌸🌱〰〰