10 مرتبه یا غفور ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه یا حسین ✋🏻 ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه یا رئوف ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه صلوات ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه العفو ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
شب #تاسوعا😔
10 مرتبه یا اباالفضل العباس ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
شب #عاشورا 😔
10 مرتبه یا حسین✋🏻 ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
شب #شام_غریبان😔
10 مرتبه یا زینب✋🏻ای امان از دل زینب 😭 ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه یا رقیه (س) ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه صلوات ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه جعفرِ بن علی ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه صلوات ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
تلاوت آیت الکرسی یک مرتبه ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
10 مرتبه صلوات ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
خوش به حال مدافعان حرم ...♥️
پر کشیدند از میان حرم ....
#مدافعان_حـــرم ...
╭─🖤〰🥀〰🖤─╮
@shahidesarboland
╰─🖤〰🥀〰🖤─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🎋
دابسمش #مدافعان_حرم
با آهنگ بهنام بانی...
100 بار هم نگاه کنی تازگی داره (البته براے من)
🌹🍃🌹🍃🌹
YEKNET.IR - shoor 2 - fatemie - 99.10.08 - biokafi.mp3
3.98M
🏴 #سالگرد_شهید_سلیمانی
⏯ #شور #حماسی #شهدا
حاج #ابوذر_بیوکافی
⚫️ #جان_ایران
⚫️ #مرد_میدان
#حضرت_زهرا
#حاج_قاسم
#ابومهدی_مهندس
#HERO
↯ بهترین #مدافعان_حرم های روز
کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
هرچه داریم مدیون عمه سادات و محبانش هستیم😔😔🖤🖤 #مدافعان_حرم #شهید_حججی کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
#کلام_شهید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌿
این انقلاب آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو میکنند زنده شوند و برای دفاع از این انقلاب دوباره شهید شوند...
#مدافعان_حرم 🌹
╭─❤️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنان که زینب یارشان شد
صداقت در عمل گفتارشان شد
به عباس اقتدا کردند و رفتند
علمدار حسین سردارشان شد
برگی از خاطرات :
آن شب، برادر سید عباس تقوی، مداح اهلبیت(علیهمالسلام)، ذکر مصیبت بابالحوائج، حضرت عباس(علیهالسلام) را میخواند و من بسیار منقلب شده بودم. یادم هست که گوشهای از مجلس با حضرت عباس(علیهالسلام) نجوا میکردم و در همان حال و هوا بودم که نام فرزندی که در راه دنیا بود را انتخاب کردم. پیش از آن مجلس، در ذهنم اسمهایی را ردیف کرده بودم اما آن شب، تصمیم گرفتم که نام فرزندم را «عباس» بگذارم. با مادرش مشورت کردم و او هم پذیرفت.
آن روزها گمان نمیکردیم که عباس، مثل صاحب نامش، در راه دفاع از حرم، به شهادت خواهد رسید.
پدر شهید (برگرفته از کتاب لبخندی به رنگ شهادت)
#شهید
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#شهیدعباس_دانشگر
#شهیددانشگر
#شهید_سوریه
#شهید_مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#سوریه
#حلب
#شهید_حلب
#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین
#عشق
#استاد_رائفی_پور
#رائفی_پور
#سخنرانی
#خاطره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتڪہگرفت
بارفیقے
درددلڪن
ڪہآسمانےباشد...
اینزمینےها
درڪارِخود ماندهاند...
💕🌸 شھید بابڪ نوࢪ؎ ھِࢪیس💕🌸
.
تاریخ ولادت : ۱۳۷۱/۰۷/۲۱
محل ولادت : گیلان ، رشت
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۲۷
محل شهادت : سوریه ، بوکمال
محل مزار : گلزار شهدای رشت
.
.
💌 بخشےازوصیتنامہ
شھید بابڪ نوࢪ؎ ھِࢪیس
بہ تو حسادت میڪنند، تو مڪن. تو را تڪذیب میڪنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نڪوهش میڪنند، شڪوه مڪن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همہ مردم تو را نیڪ میخوانند، مسرور مباش... آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود ڪہ همیشہ در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
.
.
#شهدا_شرمنده_ایم#شهید
#شهادت#مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مدافع_وطن
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_بسیج#شهدای_سپاه
#شهدای_ارتش#شهدای_ناجا
#برادر_شهیدم#شهید_لاکچری
#شهید_پاییزی_حرم
#شهدا #شهید_بابک_نوری_هریس
#شید_بابک_نوری
#ای_کاش_هوامو_داشته_باشی
#التماس_دعای_آدم_شدن
❤️❤️کافه عشق❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این فیلم را احتمالا ندیدهاید
🔺برشی از عملیات "نبل و الزهرا"
▪️صدها کیلومتر دورتر از خانه! در چند قدمی خونخوارترین مخلوقات خدا! پیکر شهید سعید علیزاده (کمیل) در حال انتقال به عقب است...
▪️کسی که دست شهید را گرفته، شهید نوید صفری است...
▪️کسی که صورتش را میبوسد، شهید رضا عادلی است...
▪️فیلم را شهید عارف کایدخورده گرفته...
▪️شهید حبیب رحیمیمنش در فیلم دیده میشود!
🔰خانههایمان را در شبهای سرد پاییزی با یاد شهدا گرم کنیم.
🌹 #مدافعان_حرم
🏴 #شهید_سعید_علیزاده #کمیل
🌹 #شهید_نوید_صفری
🏴 #شهید_رضا_عادلی
🌹 #شهید_عارف_کایدخورده
🏴 #شهید_حبیب_رحیمی_منش
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_چهارم 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️