eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
📌 مایهٔ آرامش «بُرِش اوّل» 🗻 همانطور که دستم را گرفته بود، گفت: «ای نافع آیا این راه را نمی‌گیری و
📌 پایِ حسین بِمان «بُرِش اوّل» 🌃 به خاطر وجود سربازان عُبیدالله مجبور بودند روزها پنهان شوند و شب‌ها حرکت کنند. بالأخره روز هفتم محرم بود که خود را به کربلا رساندند. «بُرِش دوّم» 📜 روز عاشورا زمانی که مُسلم بن عَوْسَجه زخمی بر روی زمین افتاده بود. امام حسین و حبیب بن مَظاهر به بالین او رفتند. بعد از صحبت امام حسین، حبیب به مسلم گفت: «اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتم به من وصیّت کنی تا حق دینی و خویشاوندی خود را ادا کرده باشم.» مسلم به امام اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو را وصیت می‌کنم به این شخص... تا جان در بدن داری از او دفاع کن.» 🔸 قطعا هرچه از یاران حسین مخصوصاً حبیب و مسلم بگوییم، اما باز هم نمی‌توانیم آن‌ها را به‌طور کامل توصیف کنیم. یارانی که همهٔ هستی خود را در راه حسین فدا کردند. ⁉️ ما کجای تاریخ ایستاده‌ایم؟ آیا می‌توانیم فدایی امام شویم و پایِ امام زمان بمانیم؟ ادامه دارد... ؟ - ۱۴ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ شهــــید محســـــن حججے  👇🏻   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
شهدای دفاع مقدس در چه سنی بودند؟   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
🔺تایید آمارهای ارائه شده توسط استاد در سخنرانی پیرامون مشکلات آبی و محیط زیستی «خوزستان» توسط "دکتر همت" متخصص و کارشناس آب و عضو ایرانی دانشمندان یک درصدی جهان و واکنش ایشان نسبت به حملات ناجوانمردانه به استاد رائفی‌پور بعد از ارائه این آمار   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
"الکس" به اعدام محکوم شد 🔺"شهروز سخنوری" ملقب به الکس بر اساس رای صادره از یکی از شعب دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شد. 🔸رای بدوی در خصوص اعضای پرونده موسوم به الکس که با اقدامات صورت گرفته دست به قاچاق بین‌المللی انسان می‌زدند، صادر شد. 🔸بر اساس رای دادگاه، متهم ردیف اول و دوم پرونده به اعدام محکوم شدند. 🔸همچنین بر اساس رای دادگاه، پنج نفر دیگر از اعضای این پرونده به تحمل ۱۵ سال حبس محکوم شدند. 🔸شهروز سخنوری، ملقب به الکس سرکرده یک شبکه بین‌المللی تبهکاری است که به مدت سه سال و با توجه به ارتباطات گسترده خود در کشور‌های مختلف، با سازمان‌دهی باندهای فحشا و منکرات اقدام به قاچاق انسان به خارج از کشور کرده و عملیات‌های گسترده‌ای را در ارتباط با این عمل مجرمانه غیر انسانی انجام می‌داد. 🔸فعالیت‌های مجرمانه این باند تبهکاری مرتبط با اقداماتی در زمینه فحشا و منکرات تحت رصد اطلاعاتی نیروی انتظامی قرار گرفته و این نهاد پس از انجام اقدامات پیچیده اطلاعاتی و هماهنگی‌های لازم با پلیس اینترپل، الکس، سرکرده این باند جنایتکار را در مالزی دستگیر و به کشور منتقل کرد.   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
📌برنامه سخنرانی امروز علیرضا پناهیان در جاده نجف-کربلا 🔻بعد از نماز مغرب و عشا ➖ مکان: عمود ۲۸۶، موکب امام رضا(ع) ➖ پنجشنبه، ۱ مهر کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ شهــــید محســـــن حججے  👇🏻   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
دوستان خوب سلام از امروز با رمان دمشق شهر عشق با شما همراه هستیم 👇🏻👇🏻
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ... ✍نویسنده: کپی 👈👈فقط با نام نویسنده کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ شهــــید محســـــن حججے  👇🏻   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: کپی 👈👈 فقط با نام نویسنده کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ شهــــید محســـــن حججے  👇🏻   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
🌿 شخصی از حضرت آیت الله بهجت پرسید : 💛نماز برایم مانند جریمه دادن است چه کنم ؟ ایشان فرمودند : زیاد بگویید : 🌸 وَ رَبُکَ الغَنیُّ ذوالرّحمه – سورۀ انعام،آیۀ 133 🌸 💛 « و پروردگار تو بی نیاز و رحمتگر است » 📚 گوهرهای حکیمانه،ص17
°.🌱 وقـتی به حـرف امامـمون گوش ندیـم عمـل نڪنیم خب معلومه که همه چیـز میریزه بهم! خیلی رفاقتی میگم وقتی امام تلاشش بکنه و ما حرکتی نزنیم دیگه به چی اعتراض میکنیم؟ رمـز موفقیـت انقـلاب همراهی مـردمه
••• 👇 یه سؤال ؛هم از خودم هم از شما...✨ هرروز چقدر سعی میکنیم که شده حتی یک قدم به خدا نزدیک تر بشیم؟👌🏼🌱 شده تا حالا نذر کنیم؟ نه برای مشکلاتمون؛بلکه بگیم: خدایا این نذر برای اینه که کمکم کنی عشقت رو بیشتر ازقبل تو قلبم حس کنم...❤️🍃 خودِ خدا تو حدیث قدسی میگه: یه قدم به سمتم بیا ،ده قدم من میام! چقدر این جمله رو باور داریم⁉️ روزانه چنددقیقه ازوقتمون رو صرف گشتن توی فضای مجازی میکنیم؟📲 با خودمم...🙂❗️ شده برنامه بچینیم بگیم: آخدا!دورت بگردم🌿... دارم برنامه میچینم که گناه هامو یواش یواش از دلم پاک کنم بشم همون بندهٔ خوبت🦋 ... بشم همونی که فرشته ها موقع نماز خوندنم دستشون رومیزنن زیر چونه و نگام میکنن... که پیش فرشته هات بهم افتخار کنی! بگی:« این همون بندمه که اذون میده میره وضو میگیره میشینه سرسجاده تا باهام حرف بزنه...درد ودل میکنه...🌸 من قلبش رو پاک میکنم...مثل یه الماس! روحش رو زلال میکنم...» واین همون هدفیه که منِ بنده ی خدا دوسش دارم! تلاش کنیم شده حتی یه قدم هرروز به خدانزدیک تربشیم که اینجوری دوست داشتنی تر هستیم🧡☁️... •••
. . به اعـتقاد من امروزه، ذڪر مستحبۍ بعـد از نمـٰاز؛ ڪار فرهـنگۍ و جهادے در فضاے مجازی است...! -سیدعلی خامنه ای
🖼 📝با دشمن حسین هم باید دشمن بود 📌 فرازی از زیارت   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯