•🌱| #استادپناهیآن:
وقتےنمےدانےڪجاهستے
قبلهراپیداڪـــنو....✋🏻👣
²رڪعت #نماز بخوان.
وقتےنمےدانےبهڪجامےروی،
وقتےخودتراگمڪردهاے،
وقتےخودتراازدستدادهاے،
وقتےنمےتوانےباخودتڪناربیایے،
برسر #سجــــــاده بایست و
نمازترابادقتبخوان....📿
#ازخودفارغشوتابهخودتبیایے💕(:
#بنت_الحسین 💕
اللهم عجل لولیک الفرج
🍂به شهید بی سر بپیوندید🍂
....🍂💕💮💕🍂....
@shahidesarboland
....🍂💕💮💕🍂....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنوع شوهر و شراب خون خوشمزه
•••
🎤 عَݪے رِضا شِدَّٺ
•••
👌 ڪِیفیَٺ عاݪے•ڪَم حَجم
•••
🌷 اَز دَسٺ نَدین
•••
#استوری
اللهم عجل لولیک الفرج
🍂به شهید بی سر بپیوندید🍂
....🍂💕💮💕🍂....
@shahidesarboland
....🍂💕💮💕🍂....
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_ششم انگار ذهنم را می خواند که می گويد: - مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_هفتم
دفتر علی سنگين نيست؛ اما ندانستن اينکه اين داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته، آزار دهنده است. تا دفتر را از دست ندادم بايد تمامش کنم.
***
شب برايش سنگين و سخت شده است. قبلاً منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده سياه شب پناه ببرد؛ اما اين
شب ها از فکر و خيال بيچاره شده است.
پيش تر ها جايی خوانده بود که «خوبی ها و مهربانی ها» هم می تواند تو را تا جهنم بکشانند! انسان اگر نفس خودش را زير پا نگذاشته باشد؛ خوبی ها و زيبايی ها مغرورش می کند. قابيل که از اول جنايتکار نبود.
گاه خودش را زير ذره بين می گذاشت، گاه دوستان دور و اطرافش را. گاهی خوب اند، گاهی پايش که بيفتد، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه
که دلشان می خواهد برسند. اين متن تمام هستی او را رو آورد.
مادر متوجه حال و روزش شده بود. مدارا می کرد. پدر يکی دو بار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد. گفته بود که هنوز تکليف
خودم با خودم روشن نيست. صحرا ظاهرا خيلی در دانشگاه مراعات می کرد؛ ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پيدا می کرد. صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد. برادرش، درسش، تنهايی اش، مشکل دوستش، سؤالهای ذهنش...
- شما به من شک داری و ازم دوری می کنی!
اين حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش. شک يعنی چه؟ دوری کردن او از صحرا، نه از روی شک، که از روی ترديد به اين کار بود.
- همين که می فهمم پياممو، ايميلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گيرم. همين قدر همراهيت برام کافيه. راضی ام.
چهاردهم اسفند بود. روزهای آخر نفس کشيدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد. دمِ سحر عطش عجيبی داشت.
به طلب آب از اتاق بيرون آمد. مادر را ديد که سر سجاده اش نشسته است. دنبال پناه می گشت. مقابلش نشست. برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشيه های سجاده را به بازی گرفت. مادر از چشمان او حال و روزش را خواند. اين مدت شايد مراعات کرده و حرفی نزده، اما مگر می شود که حالش را نفهميده باشد.
مادر عادتشان داده بود روی پای فکر و تدبير خودشان بايستند و هر جا صلاح ديدند لب به سخن باز کنند. اجازه می داد که تجربه کنند، شکست
بخورند، بلند شوند، زخمی بشوند؛ اما نشکنند و نااميد نشوند. هر چند اين مدت حالش اين قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند. مادر لبخندی زد و دستش را ميان موهای آشفته اش کشيد. چه قدر به اين نوازش و کلام مادر نيازمند بود!
به سجده رفت و سر که از سجده برداشت، مطمئن بود اين سجده و دعای مادر، گره از کارش باز خواهد کرد؛ اما اينکه چه طور باز می شود و او
چه قدر بايد تاوان بدهد، نمی دانست.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_هشتم
به استاد براي انجام پروژه عملی قول داده بود. بعد از اينکه گفت و گويشان تمام شد و خواست از اتاقش بيرون برود، استاد گوشی ای را به طرفش
گرفت و گفت:
- قبل از شما خانم کفيلی همراهش را جا گذاشت. من دارم می رم، شما بهش بده.
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت. پا از اتاق بيرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزيد. بی اختيار نگاه به صفحه کرد. انگار کسی
کيش و ماتش کرده بود.
«عزيز دل من» روی صفحه افتاد. شماره هم آشنا بود. آن قدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را دربياورد و برای اطمينان مطابقت بدهد.
متحير چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد. دردی از گيجگاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد. زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد، پيامی روی
صفحه اش آمد.
- عزيز دلم، قرار ساعت دو رو فراموش نکن. سفارشتو هم تهيه کردم. خوش می گذره. میام دنبالت. بای.
اگر ديوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگيرد، حتما همان وسط سالن می نشست. کمی گذشت تا از منگی درآمد. تازه فهميد چه شده است.
فوران عصبانيت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد. قدم برداشت سمت کلاس. دلش می خواست از کلاس بيرون بکشدش و بپرسد چرا؟ بی اختيار وسط سالن ايستاد. هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگينی می کرد.
گوشی توی دستش، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش. آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زير شير آب سرد. فکر می کرد
همين الان است که تاول بزند.
نشست توی اولين تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد. اصلاً يادش نيست که چگونه پياده شد. نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت. چه طور به
پناهگاه رسيد. فقط دو ساعتی که آنجا بود، انگار روح در کالبدش نبود.
شب با حالی خراب به خانه رسيد. مادر را ديد که داشت بافتنی می بافت. جواب سلامش را خسته داد. برايش شربت آورد، خوشحال شد؛ چون
مغزش هيچ انرژی ای نداشت.
- می خوای باهم صحبت کنيم.
می خواست تنها باشد؛ اما هم به سکوت نياز داشت و هم به کسی که حرف هايش را بر شانه او بگذارد. دراز کشيد، مادر کنارش نشست و دست
هايش را شانه موهای پسرش کرد.
- سختی اگه نباشه، زندگی افسرده ت می کنه. چون تو هيچ انگيزه ای برای تلاش پيدا نمی کنی. خب اين وسط رنج هايی هم پيش می آد. گاهی
تقصير خود آدمه، گاهی از طرف ديگرانه. می دونی مادر! مهم سختی نيست. مهم اينه که متوجه بشی منشأ اين رنج از کجاست؟ به کجای زندگيت
ممکنه آسيب بزنه. اين رنج از عمل خودت بوده يا ديگران. اگر به خاطر خودته، ريشه شو شناسايی کنی و برطرفش کنی. اگر هم از طرف ديگران
بوده بايد بتونی درست مديريتش کنی تا خيلی آسيب نزنه.
فهميد دردی که دچارش شده را بايد تحمل کند. جای زخمی که کفيلی زده بود می سوخت. چند روزی دانشگاه نرفت. مادر از او هيچ نپرسيده
بود. صحرا برای او مشغوليتی ذهنی بود که کمکم داشت در دلش جا باز می کرد. پاک کردن رد پای او، سخت بود، اما بايد اين سختی را به جان می
خريد. اين چند روز، سرش مشغول افکار ريز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان اينکه او نمی خواست زندگی يک نسل را با يک انتخاب ناعاقلانه به تباهی بکشد. مگر نه اينکه مادر ريشه نسل است؟ ريشه فاسد ثمره ندارد.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_نهم
هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم ببرد زيارت .هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند. در هم پيچيدگی افکارم کم بود، برخورد سهيل بيشترش کرد. پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند. دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام، اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم.
علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود. مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام.
مسعود غر می زند:
- اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها. سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من.
مادر کم صبر و عصبی می گويد:
- مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم.
سعيد می گويد:
- خودم پايه تم مامان! غصه نخور.
- فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت.
علی می گويد:
- باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم.
مسعود موهايم را از پشت می کشد. سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد:
- خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش.
پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد. پدر می گويد:
- ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه.
مسعود می گويد:
- الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه.
و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند. پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند:
- دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده!
سعيد ادامه می دهد:
- فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ
خرجي بيش از دو تا برنمی آييم. خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن.
و مادر که حرف آخر را محکم می زند:
- اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند. زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه
داری ترجيح دادند.
مسعود بلند می گويد:
- ليلا خانم! با شما بودند. الآن بايد دو تا بچه داشته باشی. من هم دايی شده باشم. اصلاً تو اگر شوهر کرده بودی الآن تو ماشين شوهرت بودی
جای ما هم اين قدر تنگ نبود. اصلاً تو چرا اينجايی؟ مگه خونه و زندگی و ماشين نداره شوهرت؟!
اين مسعود واجب القتل شده. فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذايش بريزم يک دور برود و برگردد، بلکه زبانش فيلتر شده باشد.
بحثی است بين علی و سعيد درباره طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله، که ترجيح می دهم گوش ندهم. در افکار
بيابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ايستادند و می شد روی اين تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم. سکوت مرموز بيابان ها برايم هميشه عجيب بوده است. خصوصاً اين جاده که حال و هوايی دوست داشتنی دارد.
هر قدمي که به سمت حرم برميدارم، انگار از کوير پر ترک، پا کندهام و سبزهزاري لطيف را مقابلم دارم. حس شيرين آرامش وادارم ميکند نفس
عميقی بکشم و با شادابی درون خودم نگهش دارم. هوای حرم می رود به تک تک سلول هايم سر می زند و دست تمام فکر و خيال های غاصب را می گيرد و به بيرون پرت می کند. پاکسازی می شوم.
هيچ جا نيست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش اينطور مرا مجذوب خودش کند. ياد ندارم که درِ خانه ای را بوسيده باشم؛ اما
اينجا، مقابل بلندای سردر حرم که می ايستم، حس فزاينده ای در تمام وجودم به جريان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پايين می کشد. دستم را از زير چادر بيرون می آورم و بر در می گذارم. قانع نمی شوم. لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش. نور را لمس می کنم و می بوسم. دوست دارم صورتم را بچسبانم به همين در و ساعتی اين محبت لطيف را مزمزه کنم. پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گويد:
- بريم توی صحن، اونجا بايستيم.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
سلام عرض ادب طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق ختم صلوات امروز به نیت #شهید_محمد_رضا_دهقان🌹 💥مهلت ار
جمع کل صلوات
1300 شاخه گل صلوات هدیه شد به شهید🌹
هنوز هم وقت دارید
خوشا به حال😍 آنان که
پروازشان🕊 اسیر هیچ قفسی نشد
#شـهدا سنگ نشانند👌
که ره گم نکنیم و
خوشا به حال ما...
اگر #شهید شویم❤️
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#وقت_دلتنگی
دلتنگم داداش محسنم😭
دلنوشته و حرف دلتو با داداش محسنم داری الان بنویس 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16979619
#سردار_بی_سر کجایی ؟
دلتنگتیم ی نگاهی به ماهم کن😞
#شهیدانه #پروفایل #منتظر.../💞 الله-م عج-ل لولیک الف-رج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
@shahidesarboland
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
خواهرایی که دلتنگ حرم هستند این هم صلوات خاصه با فیلمی از درون حرم وصحن 😭#علی_اکبر_قلیچ
43.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏯کـفاشی کـه کـفش #امـام_زمـان را تـعمـیـر نکـرد..!!🤔
.
🎧توصیـه مـیـشود 👂گوش کـنیـد و نشر دهیـد..✅
#اسـتـاد_دارستانی
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
💕#انرژی_مثبت💕
امام علی (ع) می فرمایند:
روزه پرهیز از حرام ها است همان طور که شخص از خوردنی و نوشیدنی پرهیز می کند.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
خنده هاے دلنشینش
نشان از یاد خدا دارد...
وقتے دلت با خدا باشد
لبانت همیشه مے خندد...
رفیق شهیدم شهید عباس دانشگر
تولدت مبارک🎉🎁🎈😎👏
#رفیق_شهیدم
#شهید_عباس_دانشگر
#شهیدانه
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#مناسب_استوری
#تولد_شهید_عباس_دانشگر
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
🔸دست نوشته شهید حججی از آخرین سالنامه سال 95 برای روز عید قربان :
🔹الهی نه طمع بهشت را دارم و نه نعمت های آن را ...
شهادت را فقط برای ملاقات با تو می خواهم ....
تو همه چیز هستی و همه چیز از آن توست ...
جان ! امانتی است که تو به من سپرده ای و حال بعد از پستی و بلندی و فراز و نشیب های بسیار ؛ آمده ام ...
الهی ! آماده ام برای رفتن به قربانگاه برای قربانی شدن
الهی ؛ این جان نا قابل را به قربانی بپذیر ...
الهی ؛ روسیاهم ؛ رو سفیدم کن ... شهیدم کن ...
محسن حججی🔹🔹
#سردار_بی_سر
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰