eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_ششم انگار ذهنم را می خواند که می گويد: - مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو
دفتر علی سنگين نيست؛ اما ندانستن اينکه اين داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته، آزار دهنده است. تا دفتر را از دست ندادم بايد تمامش کنم. *** شب برايش سنگين و سخت شده است. قبلاً منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده سياه شب پناه ببرد؛ اما اين شب ها از فکر و خيال بيچاره شده است. پيش تر ها جايی خوانده بود که «خوبی ها و مهربانی ها» هم می تواند تو را تا جهنم بکشانند! انسان اگر نفس خودش را زير پا نگذاشته باشد؛ خوبی ها و زيبايی ها مغرورش می کند. قابيل که از اول جنايتکار نبود. گاه خودش را زير ذره بين می گذاشت، گاه دوستان دور و اطرافش را. گاهی خوب اند، گاهی پايش که بيفتد، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند. اين متن تمام هستی او را رو آورد. مادر متوجه حال و روزش شده بود. مدارا می کرد. پدر يکی دو بار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد. گفته بود که هنوز تکليف خودم با خودم روشن نيست. صحرا ظاهرا خيلی در دانشگاه مراعات می کرد؛ ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پيدا می کرد. صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد. برادرش، درسش، تنهايی اش، مشکل دوستش، سؤالهای ذهنش... - شما به من شک داری و ازم دوری می کنی! اين حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش. شک يعنی چه؟ دوری کردن او از صحرا، نه از روی شک، که از روی ترديد به اين کار بود. - همين که می فهمم پياممو، ايميلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گيرم. همين قدر همراهيت برام کافيه. راضی ام. چهاردهم اسفند بود. روزهای آخر نفس کشيدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد. دمِ سحر عطش عجيبی داشت. به طلب آب از اتاق بيرون آمد. مادر را ديد که سر سجاده اش نشسته است. دنبال پناه می گشت. مقابلش نشست. برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشيه های سجاده را به بازی گرفت. مادر از چشمان او حال و روزش را خواند. اين مدت شايد مراعات کرده و حرفی نزده، اما مگر می شود که حالش را نفهميده باشد. مادر عادتشان داده بود روی پای فکر و تدبير خودشان بايستند و هر جا صلاح ديدند لب به سخن باز کنند. اجازه می داد که تجربه کنند، شکست بخورند، بلند شوند، زخمی بشوند؛ اما نشکنند و نااميد نشوند. هر چند اين مدت حالش اين قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند. مادر لبخندی زد و دستش را ميان موهای آشفته اش کشيد. چه قدر به اين نوازش و کلام مادر نيازمند بود! به سجده رفت و سر که از سجده برداشت، مطمئن بود اين سجده و دعای مادر، گره از کارش باز خواهد کرد؛ اما اينکه چه طور باز می شود و او چه قدر بايد تاوان بدهد، نمی دانست. اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺 ~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~ @shahidesarboland ~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_ششم 💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️