eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفم را می‌برد. صدایم را شنیده و این حرف‌ها درونم تکرار نشده است. می‌گوید: – لیلا! خواهش می‌کنم این‌جوری نگو، من احساسم کم‌رنگه. چرا فکر می‌کنی همه‌چیز و می‌دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو ان‌قدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه‌ای باشه. چشم از صورتش می‌گیرم و می‌گویم: – پس بگو باید بی‌خیال همه لذت‌ها و دوست‌داشتنی‌هام بشم. باید به داشته و نداشته‌م اعتراض نکنم و بگم همه‌چیز خوبه. خنده مسخره‌ای می‌آید پشت لبم و بیرون نمی‌زند. – خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سر کردی، نتیجه‌اش چی شد؟ نمی‌خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می‌کنم. لبه‌هایش را باز می‌کنم؛چین می‌دهم. گل‌های ریز دامنم به حرف می‌آیند. همیشه عاشق گل‌های ریزم. کوچک‌اند اما پر از حرف‌اند. می‌گویم: – تو همیشه زورگویی. لبخند تمسخرش را می‌شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی‌کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می‌کنم: – شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی‌گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می‌کنم. می‌گم ضعفت همه آینده‌ات رو بر باد می‌ده، فکرت رو خراب می‌کنه، جهت حرکتت رو عوض می‌کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی‌گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره‌ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین… گریه نکن. با سرعت دستم را بالا می‌برم و روی صورت خیسم می‌کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جستجو می‌کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می‌زند از گنگی‌ بیرونم می‌کشد. با آستین صورتم را خشک می‌‌کنم. در را باز می‌کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می‌شود. می‌گوید: – حل کردی یا حل کنم؟ علی لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد: – حلّه سعید جان. مسعود شانه‌های سعید را می‌گیرد و به سمت حال هل می‌دهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت می‌شود. حرفش در دهانش می‌ماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین می‌اندازم. – لیلا پارچه‌ها را دید؟ علی پوزخندی می‌زند و می‌گوید: – کور خوندیم. آن‌قدر خواهرمان کم‌خرج هست که با هیچ رشوه‌ای حاضر به پذیرش نشد. مسعود چشمش که به پارچه‌های کنار چرخ خیاطی می‌افتد، می‌گوید: – خواهرتو نمی‌شناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچه‌ها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی این‌که دلشم خواسته، بی‌منت. برمی‌گردد سمت من: – خداییش لیلاجان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمی‌دونم با چی بپوشمش… علی پوفی می‌‌کند و می‌گوید: – با این لباس‌ها هر چی من خوشگل می‌شم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بی‌خود انگشت‌نمای مردم نکن. مسعود خیز برمی‌دارد سمت علی و می‌گوید: – ‌ای بی‌مروت، منو بگو که می‌خواستم تو رو ساقدوش خودم کنم. و مشت‌هایش را به سر و کول علی می‌زند. علی تلاش می‌کند تا دست‌های مسعود را بگیرد و هم‌زمان فریادش خانه را پر می‌کند. از حرکات بچه‌گانه و از دیدن لباس‌های کج و کوله‌ و موهای به‌هم ریخته‌شان می‌خندم. مسعود بلند می‌شود و دستانش را به‌هم می‌زند، لباسش را صاف می‌کند و می‌گوید: – اگه بدونم با زدن علی خوشحال می‌شی و می‌خندی، روزی دوسه بار می‌زنمش. علی خیز برمی‌دارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته می‌شود. برمی‌گردد و می‌ایستد جلوی آینه و موهایش را شانه می‌کند، تیشرت کرمش را صاف می‌کند و می‌گوید: – مسعود دیوانه. خدا شفاش بده! دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
بسم اللّه الرحمن الرحیم قال الله تبارک وتعالی فی محکم کتابه: یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ تبلیغ غدیر یک واجب کفایی است و تا کفایت نباشد عینی است، و همه ی ما موظفیم آن را نشر دهیم و مکتب آن را به دنیا معرفی نموده و به قدر توانمان فرهنگ غدیر را تبلیغ نماییم. غدیر افراد خاص را تربیت می کند و خط مقابل غدیر هم افراد خود را پرورش می دهد که این دو در تقابل و در تضاد یکدیگرند. در مکتب غدیر ملاک امر و نهی خدای سبحان است و تمام رفتارهایش بر این اساس استوار است و هدفش اطاعتِ محض است، اما ملاکِ دشمن غدیر حکومت کردن و سلطه یافتن بر دیگران به هر قیمت و از هر راه ممکن است، و کاری به امر و نهی الهی ندارد. غدیر انسان می سازد و خط مخالفِ غدیر ظالم می پروراند. بر اساس روایات، این عید، عیدالله الاکبر و عیدی است که از جانب خداست. تمام انبیاء مأمور شده اند به اوصیای خود سفارش کنند این روز را عید بگیرند و بزرگ دارند. چنین چیزی در مورد عید قربان و دیگر اعیاد وجود ندارد و فقط ویژه عید غدیر است که اکبر و اعظم اعیاد می باشد. .../🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 ———🌹💞🌹——— @shahidesarboland ———🌹💞🌹———
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سیزدهم 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️