eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
946 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
84 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻توی دانشگاه علویجه درس می خواندیم. هرروز با مینی بوسی که پر از دختر و پسر بود از نجف اباد می رفتیم تا دانشگاه. نیم ساعتی در راه بودیم توی مینی بوس هم دست از حزب اللّهی بودنش بر نمی داشت. روی مٌخ بود. 🔻تا می خواستم مسخره بازی کنم و جلوی دخترها خود شیرینی بازی در بیاورم ، با تسبیح می زد توی سرم و می گفت:" آدم باش" بعضی موقع ها هم می خوردم به کله اش و آخوند بازی اش گل می کرد. چون عشق کتاب بود یک کتاب می آورد توی مینی بوس و درباره آن برای بقیه حرف می زد 🔻 " خاک های نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم " و "شاهرخ" را یادم هست می دادشان به بچه های مینی بوس. می گفت:" بخونید و بعد هم دست به دست کنید." با هنین کارش چند تا از دخترهای فٌکٌلی و امروزی تغییر داد توی همین مسیر کوتاه و کم. 🔻چند باری حسابی زد توی خط تیپ و مدل و اینجور چیزها. کلاه کج ایتالیایی می گذاشت. شال گردنش را به حالت کراوات می بست و می انداخت روی سینه اش! لباس و شلوارش هم که جواب پسند و امروزی. دلت می خواست رو به رویش بایستی و ده تا از عکس بگیری. چند وقت بعد تیپش را عوض کرد. احساس کرد دخترها نگاهش می کنند و خوششان می آید. احساس کرد آن طور برایشان جذاب می شود. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
  •●❥  ❥●• کم کم داشتم بهش عادت میکردم مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد.. اوایل با اکراه قبول میکردم اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم.. دیر اومدن های کیوان هم تقریبا دائمی شده بود چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه... اونم مدام میگفت خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب.. توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟! صد بار بهت گفتم بچه دار بشیم قبول نکردی.. گفتم چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟! مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!! همین بحثای بیخود و بی جهت من با کیوان،جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد! بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد! این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم! نه بحثی در کار بود.. نه تشری.. نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم! متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد.. ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم،تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پی ام میداد.. همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود،اما خودم خوب میدونستم که کارم اشتباهه! برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
رد موج‌های ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض می‌خورند و آرام می‌گیرند، دنبال می‌کنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده‌‌ام. بی‌حوصله که می‌‌شوم حیاط و حوض آب همدمم می‌شود. دلم هوای طالقان کرده ‌است. ظهرها که همه‌ می‌خوابیدند کتابم را برمی‌داشتم و از خانه بیرون می‌‌‌‌رفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی می‌کشیدم گُل‌های سر راه را نوازش می‌کردم، دور تک‌درخت‌ها چرخ می‌زدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمه آبم را پر می‌کردم و دنبال خیالاتم به کوه می‌زدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام می‌‌کرد و فکرم را به حرکت وا می‌‌داشت. گاهی دیگران همراهم می‌شدند. با آن‌ها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنت‌ها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوت‌هایم راه می‌دادم. هیچ‌کس نبود جز گل‌ها و سبزی‌های کوهی، پروانه‌ها و کلاغ‌های پر سر و صدا و مارمولک‌های ریز تندرو که با دیدن‌شان وحشت می‌کردم و با نزدیک شدن‌شان جیغ می‌‌کشیدم. «دخترک کوه‌نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جَلد امامزاده…» همه این‌ها لقب‌هایی بود که پدربزرگ حواله‌ام می‌کرد. علی که کنارم می‌نشیند، یک‌لحظه جا می‌خورم. می‌خندد و می‌گوید: – کجایی؟ شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. نمی‌گویم که در خیال طالقان بوده‌ام و دلم تنگ شده‌‌است. – توی آب. هومی می‌کند: – کجای آب مهمه. عمقی یا سطح. سرم را بالا می‌آورم. با نگاهم صورتش را می‌کاوم که نگاه از من می‌گیرد. دست می‌کند داخل آب و آرام‌آرام تکان می‌دهد. می‌گوید: ‌‌‌‌-می‌دونی آب اگه موج نداشته باشه چی می‌شه؟ ذهنم دنبال آب راکد می‌‌گردد. دستم را تکان نمی‌دهم تا آب آرام بگیرد. – مرداب می‌شه. مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج می‌‌کند. – زندگی مثل دریاست؛ پر از حرکت‌های آرام و موج‌های ریز و درشت؛ بیشتر موج‌هایی که توی زندگی آدم‌ها می‌افته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری می‌کنن یا حرفی می‌زنن که موج می‌اندازه توی زندگیشون. چشم از آب بر می‌‌دارد و نگاهم می‌‌کند: – منظورم رو که گرفتی؟ سر تکان می‌دهم که یعنی: تا حدودی. – اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجه درست عملشون با زیبایی نوازششون می‌ده. اگرهم بد که… دستش را محکم توی آب تکان می‌دهد و موج تندی به لبه حوض می‌رسد و تا به خودم بجنبم خیس شده‌ام. جیغ می‌کشم و از جا می‌پرم. سرم را بالا می‌آورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست می‌کند: – باور کن قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگم، یعنی منظورم این بود که… چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ درس عملی دادم. می‌دونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن می‌مونه. دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
بزرگترین اتفاقات و وقائع در دین اسلام و تاریخ آن، به اتفاق تمام مورّخین و علمای شیعه و سنی واقعه ای به نام عید غدیر خم می باشد که در آخرین حجّی که نبیّ مکرم (ص) در آن حضور داشتند به وقوع پیوست. قطعا نکته ی بسیار مهم این است که چه کسانی به عنوان اولین افراد، این واقعه و منصوب نمودن حضرت امیر (ع) را قبول و تائید نموده اند؟ پس از اینکه نبیّ مکرم امام علی (ع) را به عنوان جانشین خود معرفی کرد تمامی افراد مجتمع در آن اجتماع عظیم اقدام به بیعت با حضرت علی نمودند که این بیعت بزرگ در تاریخ اسلام تا سه روز متوالی ادامه داشت، امّا از اولین کسانی که از همگان سبقت گرفته و به شخص حضرت امیر تبریک گفتند که این خود نشانه ای صریح بر تائید و قبول نصب علی بن ابی طالب به عنوان خلیفه می باشد، شیخین یعنی «ابوبکر و عمر» می باشند.(۱) خصوص این تبریک گویی شیخین را عدّه زیادی از بزرگان و اعاظم حدیث ، تفسیر و تاریخ از رجال خود اهل سنت که نمی توان آنان را دست کم گرفت نقل نموده اند. گروهی آن را از باب ارسال مسلّم ، مرسلا نقل کرده (یعنی آن را مطلبی مسلم و قطعی دانسته و از این رو مرسله و بدون سند ذکر کرده اند، و این بدان معناست که این حدیث مسلّما از پیامبر صادر شده است و نیاز به بررسی سند ندارد) وگروهی دیگر از علماء آن را با اسناد صحیح که رجال ناقل و راوی آن همگی ثقه هستند نقل نموده اند که اسناد آن در نهایت به افراد مختلفی از صحابه ی پیامبر اکرم (ص) مانند: «ابن عباس، ابوهریره، براء بن عازب و زید بن ارقم» می رسد. مرحوم علامه امینی در کتاب عظیم و وزین «الغدیر» نام ۶۰ نفر از افرادی که آنها تبریک گفتن شیخین را روایت کرده اند برشمرده. که ما برای رعایت اختصار به اسامی چند تن از آنها اشاره می کنیم(۲): ۱-احمد بن حنبل پیشوای حنابله ۲-حافظ ابوجعفر محمد بن جریر طبری (۳) ۳-ابوحامد غزالی (۴) ۴-ابوالفتح اشعری شهرستانی (۵) ۵- فخرالدین رازی شافعی (۶) ۶- جلال الدین سیوطی (۷) امّا بالاتر از همه ی آنچه نقل شد این است که طبق نصوص تاریخی، اوّل کسی که رسما با امیر المومنین(ع) به عنوان خلیفه ی بعد از نبیّ مکرم بیعت نمود که بوده است؟ از قلم نیفتد که تمام استدلالات و مستنداتی که ذکر و ارائه شد خود حجتی ظاهر و روشن می باشد اما این نکته که رسما و صریحا چه کسی به عنوان اولین نفر با امام علی (ع) بیعت نموده است، قطعا حجت را بر همگان حتّی افراد اهل جدل و مراء نبز تمام می نماید. امام محمد بن جریر طبری در کتاب « الولایه » که از بزرگان اهل تسنن می باشد حدیثی را به سند خود از زید بن ارقم نقل کرده است که در آن صریحا و بدون هیچ ملاحظه ای بیان می دارد: «اول کسی که آن روز بیعت کرد عمر و پس از آن ابی بکر و عثمان و طلحه و زبیر بوده اند.» مرحوم فخر الشیعه السلطان الواعظین شیرازی عبارتی را به این عبارت طبری اضافه نموده است که: «کانوا یبایعون ثلاثه ایّام متواتره » یعنی این پنج نفر هر سه روز که پیغمبر اکرم در آن بیابان توقف می نمود متوالیا بیعت نمودند. (۸) مورخ ابن خاوند شاه نگارنده کتاب «روضه الصفاء» نیز همین مطالب را نقل نموده است. (۹) اکنون حقّا و انصافا سوال بی جواب عالم اسلام از اهل تسنّن در عین ادب و احترام این است که : چرا کسی که به نصّ تاریخ خود اهل تسنن اولین فرد بیعت کننده در غدیر بوده است و به قول مرحوم سلطان الواعظین در هر سه روز انجام بیعت، بیعت خویش را تکرار و تایید نموده است، پس از وفات پیامبر عظیم الشان اسلام، حق خلافت را از کسی که سه روز متوالی با او بیعت کرده است نادیده گرفت؟ امید به اینکه روزی از میان اعاظم و بزرگان اهل تسنن کسی، پاسخ این سوال روشن و قاطع را بدهد، چرا که هر چه فریاد بر آوردیم و کسی پاسخگو نبود!؟ ۱ – مسند احمد . ج ۴ . ص ۲۸۱ / ج ۵ . ص ۳۵۵ . ح ۱۸۰۱۱ ۲ – الغدیر . ج ۱ . ص ۵۱۰ و ۵۲۷ ۳ – تفسیر طبری . ج ۳ . ص ۴۲۸ ۴ – سرّ العالمین ص ۹ ۵ – الملل و انحل . ج ۱ . ص ۱۴۵ ۶ - التفسیر الکبیر . ج ۳ . ص ۶۳۶ ۷ – جمع الجوامع . ج ۱۳ . ص ۱۳۳ ۸ – شب های پیشاور . ج ۲ . ص ۳۹۵ ۹ – تاریخ روضه الصفاء . ج ۱ . ص ۱۷۳ .../💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 ———🌹💞🌹——— @shahidesarboland ———🌹💞🌹———
دخترامون رو چطور با حجاب آشنا کنیم؟🤔 🧕سن تکلیف برای دختران، ۹ سال قمری هست، اما اگر بخوایم دقیقا در ۹ سالگی دخترمون رو با حجاب آشنا کنیم موفق نمیشیم. ‌ 🔸تصویر بالا نکات خوب این پست می‌تونه کمکمون کنه. 🔸این پست رو برای دختردارهای دوست و فامیل هم بفرستید. به مناسبت روز و که گذاشتیم🙃 •🌸• ↷ #ʝøɪɴ ↯ 「°.•✨ @shahidesarboland 🍃•°.」‌
دکتر احمدحسین شریفی AHMADHOSEINSHARIFI@قسمت پنجم.mp3
زمان: حجم: 14.69M
🎤فایل صوتی 🔴موضوع: 🔶 : ✅علت تقابل جهان غرب با جمهوری اسلامی چیست؟ ✅چرا دنیای این همه علیه اسلام و به ویژه و فعالیت میکند؟ ✅این همه شبهه پراکنی علیه جمهوری اسلامی به چه دلیل و با چه انگیزه ای صورت میگیرد؟ 🔷این ها پرسشهایی است که در این قسمت استاد شریفی به آنها پاسخ میدهد. .../💞 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟 #قسمت_چهارم 💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاه
روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ✍🌼🍃🌼🍃🌼 🍃ادامه دارد... ✍لطفا فقط با ذکر کپی شود ↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙ 🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346 ↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهارم 💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: