eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
991 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از وقتی فهمیدم باردارم ، شش دانگ حواسم را جمع کردم. دیگر مواظب بودم کجا بروم ، کجا نروم. چه لقمه ای را بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی را بزنم چه حرفی دارم نزنم. 🔻 می دانستم همه ی این ها تأثیر دارد روی بچه. همان ایام سه بار قرآن ختم کردم مرتب هم میرفتم روضه ی سید الشهدا (علیه السلام) ، دلم میخواست از همان اول عشق به قرآن و امام حسین (ع) برود توی گوشت و خون این بچه. دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد خدا او را یکی از بهترین بندگانش قرار دهد. 🔻روز ها وهفته هاو ماه ها می گذشت و من لحظه شماری می کردم که این بچه ، این کاکُل زری ،این تاج سر به دنیا بیاید. 🔻 خیلی با او انس گرفته بودم. حس می کردم سال هاست که مادرش هستم. حس می کردم جانم بسته است. 🔻 بیست و یک تیر 70 بود که بالاخره بچه به دنیا آمد. چه لحظه ای بود آن لحظه. هنوزم یادم نمی رود داشتند اذان ظهر می گفتند صدای گریه ی بچه و صدای الله اکبر، در هم آمیخته بود... ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻مردّد بودیم اسم بچه را چه بگذاریم. هرکسی از اقوام و آشنایان نظری می داد و چیزی میگفت اما نتیجه ای نمی رسیدیم. 🔻یک لحظه سرم را انداختم پایین و رفتم توی فکر با خودم گفتم : " محسن. اسمش را میگذارم محسن. به یاد محسن سقط شده ی حضرت زهرا (ع) ، به یاد محسن شهید حضرت زهرا (ع)!" ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🔻سن و سالی نداشت بچه بود. وقتی می دید چادر سر کرده ام و دارم دعا میخوانم ، می آمد می نشست کنارم می گفت " مامان به من هم یاد می دی؟ خیلی دوست دارم یاد بگیرم." خوش حال می شدم صورتش را می بوسیدم و می گفتم " چشم مامان ،چشم عزیزم " زیارت عاشورا و حدیث کسا را خودم یادش دادم 🔻 شب های جمعه خانه ی پدر بزرگش هیئت بود می رفت و با همان زبان بچه گانه به پدربزرگش می گفت " باباجون. امشب من زیارت عاشورا بخونم؟ " محسن هم می نشست روی یک صندلی و شروع می کرد به عاشورا خواندن پایش هنوز به زمین نمی رسید. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻 نماز و روزه هایش هم مثل دعا خواندنش بود. آن ها را هم از بچگی شروع کرد صبح ها وقتی خواهرهایش را صدا می زدم برای نماز ، محسن زودتر از آن ها بلند می شد. بهش می گفتم: " مامان، تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای برو بخواب قربونت برم " می گفت: " نه. دوست دارم از همین حالا بخونم شما کاری به من نداشته باشین " 🔻ماه رمضان که می شد بهم می گفت: " مامان، برا سحری بیدارم کن می خوام روزه بگیرم " بیدارش نمی کردم دلم نمی آمد تو آن سن و سال کم روزه بگیرد خیلی ریزه میزه بود. اما می دیدم نه کار خودش را می کند بدون سحری روزه می گیرد 🔻 هیچی. مجبور می شدم سحرها بیدارش کنم . ده یازده سالش بود یک شب دست و پای من و پدرش را بوسید. شبش خواب دید لباس خادمی حضرت زهرا (ع) را بهش داده اند از آن روز به بعد ده برابر احترام من و پدرش را داشت. می گفت: " به من لباس خادمی بی بی را داده اند. میخوام تا همیشه نگهش کنم! " ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻اولین بار سال 1385 با مؤسسه ما آشنا شد مؤسسه ی فرهنگی "شهید احمد کاظمی". آن زمان سوم دبیرستان بود چند وقتی آمد مؤسسه و بعد هم دیگر نیامد. کمی می شناختمش رفتم سراغش بهش گفتم: " آقای حججی، چرا دیگه نمیای مؤسسه؟" 🔻گفت: " بهم گفته اند شماها همه تون سپاهی هستین و می خواهید مغز ما رو شستشو بدید." نمی دانم چه افرادی او را ترسانده بودند بهش گفتم: " شما چند وقت بیا پیش ما بچه ها رو ببین ،فعالیت ها رو ببین. 🔻مکثی کرد و سری تکان داد و گفت: "باشه" آمد توی مؤسسه. همان اول هم عاشق و سینه چاک حاج احمد کاظمی شد. باید او را می دیدی وقتی اسم حاج احمد می آمد انگار نام بهشت را پیشش می آوردند. چشمانش پر اشک می شد. آن سال ها مدام سخنران های معروف کشوری را دعوت می کردیم مؤسسه. آقای طائب ، انجوی نژاد، آقا تهرانی و خیلی های دیگر. 🔻وقتی آن ها می آمدند، محسن می رفت می نشست صف اول پای سخنرانی هایشان. مستقیم نگاه می کردم به سخنران و همه ی حواسش را می داد به او. انگار که خودش تک و تنها توی جلسه نشسته بود و سخنران هم فقط یک مستمع داشت.دیگر حسابی پاگیر مؤسسه شد. ماند توی مؤسسه همان چیزی شد که ازش می ترسید. مغزش حسابی شستشو داده شد. زحمتش را هم به نظرم حاج احمد کشید! ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻توی دانشگاه علویجه درس می خواندیم. هرروز با مینی بوسی که پر از دختر و پسر بود از نجف اباد می رفتیم تا دانشگاه. نیم ساعتی در راه بودیم توی مینی بوس هم دست از حزب اللّهی بودنش بر نمی داشت. روی مٌخ بود. 🔻تا می خواستم مسخره بازی کنم و جلوی دخترها خود شیرینی بازی در بیاورم ، با تسبیح می زد توی سرم و می گفت:" آدم باش" بعضی موقع ها هم می خوردم به کله اش و آخوند بازی اش گل می کرد. چون عشق کتاب بود یک کتاب می آورد توی مینی بوس و درباره آن برای بقیه حرف می زد 🔻 " خاک های نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم " و "شاهرخ" را یادم هست می دادشان به بچه های مینی بوس. می گفت:" بخونید و بعد هم دست به دست کنید." با هنین کارش چند تا از دخترهای فٌکٌلی و امروزی تغییر داد توی همین مسیر کوتاه و کم. 🔻چند باری حسابی زد توی خط تیپ و مدل و اینجور چیزها. کلاه کج ایتالیایی می گذاشت. شال گردنش را به حالت کراوات می بست و می انداخت روی سینه اش! لباس و شلوارش هم که جواب پسند و امروزی. دلت می خواست رو به رویش بایستی و ده تا از عکس بگیری. چند وقت بعد تیپش را عوض کرد. احساس کرد دخترها نگاهش می کنند و خوششان می آید. احساس کرد آن طور برایشان جذاب می شود. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻ریاضی فیزیکش خوب بود. توپِ توپ. بعضی وقت ها توی دانشگاه به جای استاد می رفت سر کلاس سال پایینی ها و بهشان درس می داد ، من اما نه. ریاضی ام ضعیف بود و درب و داغان. به زور نتیجه ی دو دو تا را ، چهار در می آوردم! می خواستم بروم کلاس خصوصی پولی چیزی هم توی دست و بالم نبود. 🔻نمی دانم از کجا، ولی شستش خبردار شد که می خواهم چه کنم. آمد سراغم با ناراحتی گفت:" یعنی تو اینقدر بی قید شدی؟! من هستم ، اونوقت میخوای پول بدی بری کلاس خصوصی؟ها؟؟" نگذاشت بروم. از بقیه کارهایش زد ، از کار و بار و زندگی اش. آمد با من ریاضی کار کرد. بعضی وقت ها من را می برد کتابخانه ، بعضی موقع ها هم می برد خانه شان. بعد از ده دوازده جلسه مرا توی ریاضی از این رو به آن رو کرد دیگر می توانستم خودم برای دیگران کلاس بگذارم. 🔻با مؤسسه که می رفتیم اردوهای جهادی، از بچه ها فیلم می گرفتیم . هرچه می کردم محسن بیاید تو قاب و تصویرم نمی آمد. همش ازم فرار می کرد انگار که پلیسی باشم و در تعقیبش. 🔻یک بار با هزار بدبختی و مکافات او را آوردم و نشاندم جلو دوربین گفتم:" الّا و بلا باید حرف بزنی وگرنه سرو کارت بامنه" خیلی سختش بود چند کلامی دست وپا شکسته حرف زد و بعد هم گفت:"بابا برو از بقیه فیلم بگیر. از این و از اون و از کسی که سرش یه تنش بیرزه. نه از منِ بی بخار" دوباره قالم گذاشت و رفت. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻با آن هایی که توی فاز دین و مذهب نبودند خیلی صحبت می کرد. می خواست به راهشان بیاورد می خواست تغییرشان بدهد. یکبار چند نفر از این افراد خدا را قبول نداشتند، خوردند به تُورَم رفتم سراغ محسن و بهش گفتم:" بیا با این ها حرف بزن" 🔻دفعات پیش که محسن صحبت می کرد، طرف مقابلش توی دین می لنگید یا نهایتش میانه ی خوبی با آن نداشت. اما این بار آن چند نفر از بیخ وبُن ، دین را قبول نداشتند. خدا را قبول نداشتند ، قرآن و پیامبر را قبول نداشتند. محسن پا پس نکشید تا چند شب با آن ها توی قبرستان قرار گذاشت و باهاشان صحبت کرد باور نکردنی بود جلسه سوم، همان راهم به راه آورد. 🌸🌸🌸🌸 🔻توی کارهای برقی مقداری در می آورد می خواست برود برق کشی خانه ها که پولی دربیاورد و اینطور روی پای خودش بایستد. همان اول کاری خورد به مشکل. دستش خالی بود پوذ نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند نمی دانست چه بکند. 🔻آمد و روی تکه های مقوا اسم و شماره موبایلش را نوشت و آن ها را انداخت توی خانه ها . هروقت هم بهش زنگ می زدند که بیا برای کار، می آند سراغم و مرا هم با خودش می برد. من می شدم شاگردش و کمک کارش برق که تمام می شد ، صاحبخانه می آمد و پولی را برای دستمزد به محسن می داد. محسن نصف بیشتر پول را به من می داد و آن نصف کمتر را خودش بر می داشت انگار من استاد بودم او شاگرد. واقعاً مرام و معرفت داشت. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻یکبار آمد پیشم و گفت:" بیا باهم عهد ببندیم" گفتم:" عهد ببندیم که چه؟" گفت:" که گناه نکنیم. که دل امام زمان (عج) رو نشکنیم." لحظه ای فکر کردم و گفتم:" باشه" نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضاییش هم کردیم. اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هرگناهی دیگری انجام می دادیم،باید کفاره می دادیم. کفاره هامان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا. محسن خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان (عج) واقعاً از خودش حساب می کشید و محاسبه ی نفس می کرد. 🌸🌸🌸🌸 🔻بعضی شب ها باهم می رفتیم قبرستان. می رفت یک قبر خالی پیدا می کرد و توی آن می خوابید. عمیق می رفت تو فکر. بهم می گفت:" اینجا آخرین خونمونه. همه مون رو یه روز میارن اینجا و می خوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون." آخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش با تک تک سلول هایش. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال سربلند شهید 🌸🍃 @shahidesarboland🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه (ع) می آمد سراغم و بهم می گفت که: " بیا بریم قم" می گفتم: "باشه." پول مول که زیاد نداشتیم. باهمان مقدار کی که توب جیب مان بود راه می افتادیم و می رفتیم. 🔻از امامزاده شاه جمال که ورودی قم است ، تا خود حرم پیاده می رفتیم. دو ساعتی توی راه بودیم. سختمان بود; مخصوصاً وقتی که زمستان بود به حرم که می رسیدیم محسن از من جدا می شد و می رفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت می کرد. نماز و دعا می خواند قرآن و مناجات می خواند. بعد از حرم هم راه می افتادیم و می رفتیم جمکران. دوباره پیاده خیلی خسته می شدیم اما می چسبید ، واقعا می چسبید مخصوصا وقتی گنبد جمکران را می دیدیم و به آقا سلام می دادیم. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #قسمت_نهم #کتاب_حجت_خدا #شهید_محسن_حججی 🔻خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه (ع)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻توی قنادی کار می کردم. یکبار آمد پیشم و گفت: " مجید. جایی سراغ نداری که برم کار کنم؟" گفتم:"چرا. همین آقایی که تو قنادیش کار می کنم دنبال شاگرد می گرده میای؟" 🔻نپرسید چند می دهد و روزی چقدر باید کار کنم و بیمه ام می کند یانه. فقط گفت:" موقع اذان می ذاره برم نمازم رو بخونم؟" مات و مبهوت شدم. ماندم چه بگویم. یک بار هم قرار بود با بچه ها برویم موج های آبی نجف آباد. سانس است استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده. 🔻توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که:" نماز رو چی کار کنیم؟؟ ساعت هشت و نیم اذونه." جواب دادم:" تو بیا ، بالاخره یه کاریش می کنیم." گفت :" شرمنده. من نمازم رو میخونم بعدش میام." گفتم :" همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی ، باید همه رو بستنی بدی." قبول کرد. نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹شهید سربلند🌹 🍃🌹 @shahidesarboland🌹🍃