داستان ورود
#خانـقشقایی
به خانه خدا
به قلم و روایت کاتب ایلخانی قشقایی
#حاجـایازخانـقشقایی
✅✅✅
#قسمتـدوم
#ورودبهـکعبه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇👇👇👇👇👇
.....................و من چون شنيده بودم كه تمام خدمه¬هاي كعبه معظمه سُنّي ميباشند، من به رسيدن درِ كعبه، دستُپاي خدمهها را نبوسيده و اين تقيّه را نكردم و الله، همه سينه اونها را گرفته ميگفتم یا شيخ، عمل اعمال نشان بده.
و بعد سخت حجّت كردم يا شيخ! عمل اَعمال، اَعمال نديده نميداند. بعد به همان [شیخ] كوچك چيزي گفت، برخاسته همان دم در بارگاه، زيارتنامه مختصر خوانديم، دست ما را كشيد برد داخل كعبه بزرگوار.
چه عرض كنم و چه بنويسم. و داخل پاي ستونها هم زيارتنامه خوانده و دو سه قدم بُرد، سنگ خيلي سياه صافُ باريك بود. اشاره به من كرد كه در اين جا بايست، صلات. دو ركعت به نيت زيارت كعبه و به همان حال خضوع و خشوع با چشم گريه و حال زار خواندم. و آنچه توانستم به همان لفظ تركي هر قدر كه ميدانستم استغاثه و طلب حاجت چه براي خود و چه براي حضرت اعظم آقائي با اهل بيت¬شان خواسته.
بعد خيال كردم كه شايد زود بَرَم گردانند. دوباره خودم آمده و دم در نزد شيخ بزرگ دوباره تركي گفتم:
«يا شيخ عمل اعمال اورگَد، تركم، گُورمهمشم، بیلميرام».
باز برخاسته، آمد به اشاره تكرار نمود دو ركعت نماز در اينجا رو به اين سمت و دو ركعت نماز بيا در اين جا رو به اين سمت بخوان. و در اينجا بيا به ايست رو به اين سمت هم دو ركعت بخوان. و آن شش ركعت را هم خوانده، باز خودم تمام داخل خانه را طواف كرده. و اوّل از عطر و از سهم [: ترس] خيلي هولناك بودم، بعد الحمدُلله سر دماغ آمدم. ولي خيال كه مينمودم ميگفتم بارالها من كجا بودم، اكنون رساندي كجا. ديدم كه شيخ هيچ نمي¬گويد. سه ستون قطار ميان خانه كعبه هست. نمي¬دانم چه بنويسم از آنها. و درِ كوچكِ باريك، طرفِ حجر حضرت اسماعيل بود، درِ او قفل بود. ندانستم چه بود.
و طرف يماني كه طرف مستجار باشد پرده مخمل كشيده شده بود و پردهها بالا كرده، ديگر دست نزدم. به خيال خود آمدم سه ستون را بغل كرده به خلاق عالم خيلي شكر و ذكر نموده. ستونها چوب بود، همان رنگ خودش و رنگ قرمز طرح، رنگ صندلی بود. خيلي منبّت كاري داشت. يكيك بغل نمودهام، #هيله پنجههايم به يكديگر ميرسيد. و قنديلهاي بزرگ و كوچك خيلي خيلي ميانه سه ستون آويخته بود. همه وصلِ يكديگر، همه طلا. شعله چراغها كه ميافتاد، روح انسان از تماشا هم تازه ميشد.
بعد از آن ديگر با حوصله آمدم نزد شيخ گفتم: يا شيخ چهكار. يكدفعه گفت ديگر خلاص يعني هيچ كاري نداري. اشاره نمود برو ستون ميان آنجا كه به حساب، ميان روي زمين است چهار طرف او قدري كرسي دارد، ببوس بيا. و رفتم به همان حال ادب دو زانو نشسته، كرسي ستونها را بوسيده آمدم. زيارتنامه مفصل خواند و به من هم اشاره نمود بخوان. من هم خواندم. بعد گفت الفاتحه. فاتحه خواندم. و آن شيخهاي كبیر طرف كنج مغربي نشسته بودند. رو به مغرب ميخواندند. ديگر نفهميدم و آن آدمها را هم رد ميكردند. و شيخ¬ها همانجا بود[ند].
من ميخواستم بيايم، حجت از شيخ كبير گرفتم كه اسم بگو: «آدنگ نَدر»، خيلي سخت شدم. همان سرِپله ديدم دست كرد ورقه كوچك از جيب داخل...درآورده [به من داد]. عینک نداشتم که بخوانم، برداشته آمدم منزل.
ديدم بعضي خوابيده و بعضي نشسته، تفصيل را گفتم. ورقه را بيرون آوردم چاپ رويش خواندند. جناب فخرالحاج حاجي ملاباشي هم خواند. فرمودند الحمدُلله شما به فيض رسيديد.
و چاپ ورقه اين بود: مكة المكرمة بالصّفا، فاتح بيتالله الحرام حسن الشيبي، و دور دائره او هم گلكاري كرده بود از چاپ.
و آن شب تا نصفه شب مرا به جهت ذوق و هوسُ وجد، خواب نميبرد. خداوند ان شاءالله خوانندگان و گوش گيرندهگان را نصيب كند يا آنكه اجر جزيل كرامت كند و ما را از دعاي خير فراموش ننمايند كه محتاج دعاي عموم مسلمان هستم.
و خرج کعبه را به خوانندهگان عرض نمایم، خدا را شکر هر قدر خرج کردم، تفضّل الهی خودش بود، ولی داخل کعبه معظّمه پول همراه نداشتم. پنج روپیه کاغذی. چون کم بود حیا ميکردم، به خود خدمه بزرگ نشان داده، اشاره کرده، دیدم خوشش آمد. به خدمه کوچک اشاره کرد دادم. جعبه بلندِ خوبُ قشنگی کنج کعبه گذاشته شده بود، انداخت داخل همان جعبه. من شکر کردم در این جا هم قبول شد قبول افتاد.
***پایان***
🌹🌹🌹
تنها مرجع خبری گروه تبلیغ عشایری
و موکب عشایری حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام قشقایی های ایران در کربلا
👇👇👇👇👇👇👇
کانال حسینیه #قشقایی ها در ایتا
QASHQAImokeb
https://eitaa.com/QASHQAImokeb
🌹🌹🌹🌹🌹
کانال حسینیه #قشقایی ها در سروش
👇👇👇👇👇
sapp.ir/mokebqashqai
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کانال حسینیه #قشقایی ها در تلگرام
👇👇👇👇👇
https://telegram.me/QASHQAImokeb
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹