eitaa logo
کانال اداره قرآن عترت و نماز استان قم
1.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
181 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج... 🌸 سلام علیکم🌸 این کانال به منظور اطلاع رسانی ✅ برنامه ها ✅ بخشنامه ✅ گزارش فعالیتهای ستادی اداره قرآن، عترت و نماز ✅ گزارش ادارات، مراکز دارالقرآن و مدارس تابعه استان قم ایجاد شده است... ارتباط با ادمین @sohrabian_parvareshi
مشاهده در ایتا
دانلود
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ کارفرما برای بار هزارم ز‌نگ می‌زند. گوشی را سایلنت نکرده‌ام تا با هر بار تماسش، حواسم باشد باید کلِ شب را بیدار بمانم و پروژه را برسانم. گوشی را برمی‌دارم و تا میایم برعکس‌ش کنم که صدایش قطع شود، می‌بینم این بار به جای «کارفرمای سمج»، نوشته «مادرم» صدای مامان، اضطرابم را کم می‌کند. گوشی را برمی‌دارم. صدایش شبیه صدای دریاست. یک دفعه می‌پرسد: + گفتی مفاتیحم رو تحویل گرفتی دیگه مادر؟ دوباره طوفان می‌پیچد وسط صدای دریا. کتابِ مفاتیح مامان، خیلی قدیمی نبود، اما آنقدر که همیشه همراهش بود، کاملا شیرازه‌اش باز شده بود و هر کدام از برگهایش یک سمتی می‌رفت. کتاب را برایش داده بودم صحافی. توی شلوغی‌های آخر سال، نرسیده بودم بروم سراغِ کتاب اما مامان انقدر دلش شورِ مفاتیح‌ش را می‌زد، که همینطوری پرانده بودم، کتاب را تحویل گرفته‌ام... ادامه دارد... ‌‌•┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•   
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ تکه نانی را می‌اندازد توی تابه‌ی سوسیس و تخم‌مرغ و یک لقمه‌ی بزرگ می‌گیرد و یک جا توی دهانش می‌گذارد. عصبانی‌ام و دلم می‌خواهد بزنمش اما عبدو با خونسردی‌اش، هیچ وقت نمی‌گذارد کار به دعوا بکشد. داد می‌زنم: _ یوااااش، خفه نشی حالا! با خونسردی دستش را تکان می‌دهد و یک خیارشور هم با زور توی دهانش جا می‌دهد. _ این احمدی همینطوریش پیِ بهانه می‌گشت ما رو بیرون کنه، فقط همین مونده بود جنابعالی پولت رو به باد بدی! حالا چه خاکی بریزیم سرمون، وسطِ ترمی. الان منِ بدبخت به جای خوندنِ امتحان فردا، باید نگران کارتن خواب شدن باشم! به زورِ یک لیوان آب لقمه‌اش را پایین می‌دهد. _ها! بایدم نگران باشی کاکو. من کوچیکم، روی کارتنِ اجاق گازم جا میشم، اما تو، کارتنِ یخچال سایدم برات کمه. کتاب ایمونولوژی سلولی را پرت می‌کنم سمتش. ادامه دارد... •┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•      https://eitaa.com/QENqom1402
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ چند نفری که پشت سرم نشسته‌اند، یکدفعه با هم می‌خندند و من که توی فکر فرو رفته بودم، از جا می‌پرم. هول می‌شوم. تندتند نبات را توی لیوان چای‌م می‌چرخانم و دزدکی اطرافم را نگاه می‌کنم تا ببینیم کسی متوجه شده یا نه! کسی حواسش به من نیست. کافه از ازدحام جمعیت و رفت و آمد و سروصدا انقدر پر است که هیچ‌کس حواسش به هیچ‌کس نیست. حتی دونفری که در میز کناری نشسته‌اند و به نظر میرسد، حواس‌شان به هم نیست. گوشی را برمی‌دارم. ۴۵ اس‌ام‌اس خوانده نشده، ۴ تماس بی‌پاسخ و توی پیام‌رسان هم حداقل ۶ نفری هستند که یک هفته‌ای می‌شود، صفحه‌شان را باز نکرده‌ام تا مجبور نباشم جواب پیامشان را بدهم‌. از جواب دادن به پیام‌های «سلام سارا، چطوری؟» که می‌دانم هیچ کس واقعا منتظر جواب «چطوری» نیست، خسته‌ام. از جواب دادن مدام به کارفرماهایی که یادشان رفته تو هم آدمی، نه یک ربات. از معاشرت‌های پر از ادا و اصول، از نگرانی‌های پر از توصیه‌! روزهای سختی را گذرانده‌ام، بی‌حوصله و دل گرفته‌ام و انگار این روزها هیچ‌کس حوصله و وقت برای کسی که بغض توی گلویش داشته باشد، ندارد‌. خودم را وسطِ شلوغی کافه گم کرده‌ام‌، تا در حالیکه کسی کاری به کارم ندارد، توی شلوغ‌اش حس کنم وسط این دنیا تنها نمانده‌ام‌. اینجا هم البته از این خبرها نیست،غیر از اینکه عد‌ه‌ای سرِ پا جلوی درِ ورودی ایستاده‌اند و مننتظرند هر چه زودتر فرصتِ یک ساعت استفاده از میزت تمام شود و گارسون‌ها به تو که فقط به خاطر یک لیوان چای میز را اشغال کرده‌ای چشم غره می‌روند. ادامه دارد...
بین بچه‌ها حرفش پیچیده که دل و جرات‌ش را ندارم. که بچه ننه‌ام و دهنم بوی شیر می‌دهد. توی این گرما، چند تا لباس را از روی هم پوشیده‌ام و دارم شر و شر عرق می‌ریزم. نمی‌دانم این فکر ابلهانه که چند لایه لباس، می تواند جلوی مشت و لگد و قمه و چاقو را بگیرد، از کجا به سرم زد. اکبر گفت ابی‌خان زده توی دهنشان و گفته حرف اضافه نزنید. بعدش هم دعوتم کرد به قهوه‌خانه و گفت: «ابی نمرده که کسی بچه محل‌ش رو دست بندازه، دعوای بعدی، جلودار خودمون وایمیسی، بیینم دیگه کی وجودش رو داره، زرت و پرت اضافه کنه» گوش داده بودم و چای‌م یخ کرده بود. عرق کلافه‌ام کرده‌. شروع می کنم دانه‌دانه لباس‌ها را در آوردن. اکبر دیشب زنگ زده بود و گفته بود ساعت ۵ با موتورش می‌آید دنبالم. ماجرا درگیری نبود، قرار بود بریزیم مغازه‌ی یک نفر را که ابی دستور داده بود، بشکنیم و خراب کنیم و فرار کنیم. یک ماهی بود که به فرمان ابی برای خودم برو و بیا و احترامی بین‌شان پیدا کرده بودم و حالا وقت امتحان پس دادن بود. صدای پیچیدن موتور اکبر که توی کوچه می‌آید، بدون اینکه فکر کنم، از پله‌ها می‌دوم پایین. تازه یک ماه بود که بعد از چندسال از شرِ توسری و کتک خوردن توی مدرسه و کوچه خلاص شده بودم. نمی‌توانستم با آن شوخی کنم. کلاه هودی‌ام را می‌گذارم سرم و می‌پرم ترکِ اکبر. یک زنجیر ضخیم و بلند می‌دهد دستم و می‌گوید: «تا رسیدیم بپر پایین، چشماتو ببند و فقط بزن بشکن، بچه‌ها هم پشتِ سرت می‌ریزن تو مغازه» 🔸ادامه دارد... •┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•      https://eitaa.com/QENqom1402
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو ‌خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشم‌های به اشک نشسته‌اش جابجا کرد. پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید. «پدرجان اینجا چیکار می‌کنی؟» پیرمرد تقلا می‌کرد تا خلاص شود. صدایش می‌لرزید و سکسکه گاه‌وبیگاه میان حرف‌هایش می‌دوید. «قراره... پسرم... بیاد... پیشم.» «اینجا؟ تو این بلبشو؟» زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید. «حتماً گم‌ شده بنده خدا.» پیرمرد تلاش می‌کرد خودش را به جلوی جمعیت برساند. «من... نه... پسرم... گم... شده.» سکسکه‌اش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش می‌لرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت. «بخور پدرجان آبه.» پیرمرد لب‌های خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد: «دارن میان.» جمعیت موج می‌خورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش می‌شد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید. پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دست‌هایش که پر بود از رگ‌های برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود. «بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم». 🔸پایان •┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•      https://eitaa.com/QENqom1402
💢چه بخواهیم؟ خانه را آب و جارو زده بودند، بوی عطر فضا را پر کرده بود و یکی، یکی استحمام می کردند. بچه ها بسیار هیجان داشتند شاید اولین بار بود که می‌خواستند در این مراسم شرکت کنند یکی از بچه‌ها پرسید: بابا یعنی ماهم میبینیمشون؟ پدر پاسخ داد: شاید بعضی‌ها ببینند، ولی حتما ما حسشون میکنیم. دخترک پرسید: یعنی چطوری حسشون میکنیم؟ مادر روبه دختر کوچک خانواده کرد و گفت: وقتی میان، دل آدم پر از نشاط و شادی میشه، انگار دیگه غمی نداری و ناخودآگاه گریه‌ت میگیره؛ هروقت اینطوری شدید همه رو دعا کنید چون قلبتون میزبان ملائکه و روح شده. دختر پرسید: اول ازشون چی بخواهیم؟ پدر جواب داد: امام زمان رو بخواهید، چون اگر اون باشه یعنی همه چیز هست. پایان •┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•      https://eitaa.com/QENqom1402
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 💠 سیره شهدا 💠 همسرشون نقل میکنن که : مطرح شد که یکی از شرایط من اینه که میخوام برم سرکار پرسید؛چه کاری؟ گفتم معلمی ؛ گفت:خوبه اتفاقا ، شاید تنها کاری که مشکلی ندارم همسرم وارد بشه ، معلمیه. 🔸 بعد از چند سال وقتی فاطمه خانم خیلی کوچیک بود یه روز بهش گفتم : بهم پیشنهاد شده برم مدرسه. با خوشحالی گفت حتما برو. گفتم با بچه که نمی تونم برم. گفت :نگران نباش،من کارم آزاده میتونم ساعت هام طوری تنظیم کنم. شما که نیستی پیش فاطمه میمونم،بعد که اومدی من میرم سرکار. خیلی خوشحال شدم . جالبه!روزهایی که من مدرسه بودم وقتی بر می گشتم انقدر پدر دختری بازی کرده بودن،تمام خونه با اسباب بازی فرش شده بود. گاهی من که می اومدم،با فاطمه میرفتن پارک که من بتونم به کارهام برسم. خیلی از اوقات می پرسید از مدرسه چه خبر ؟ یه روز که از کلاس و مدرسه صحبت میکردم و از سوالات و مشکلات بچه براش تعریف میکردم. گفت:میای معامله کنیم؟ گفت:اجر این ساعت هایی که مدرسه ای، رو بده به من ،منم تمام اجر کار فرهنگی مو میدم به شما؟ _۸سال در برابر ۲ سال؟ گفت دو سال نه،یه روز😳 ❗️نمیدونی این کاری که شما میکنی چه اجری داره ؟ بچه ها تاثیر پذیری شون از معلم خیلی زیاده. ❗️کاری که شما میکنی توی چند ساعت ،منه مربی باید چند سال کار کنم که این نتیجه رو بده. 💯با یه حساب سر انگشتی میبینی که من ضرر نمیکنم 😀 ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌ •┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈   https://eitaa.com/QENqom1402
💠 کوتاه و خواندنی 💠 🚦پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم، طبق معمول گل فروش‌ها و دستمال فروش‌ها فعال بودند. 🧑‍🦯از لابه‌لای ماشین‌ها پیرمردی عصا زنان رد میشد و مشغول تکدی‌گری بود؛ 💯 گفت: «مامان کمکش بکنیم؟» 🧐 من که همیشه می‌مانم به این افراد کمک کنم یا نه، کلی چون و چرا و باید و نباید از پس ذهنم گذشت ... ✅ دیدم دوست دارد کمک کند؛ گفتم باشه و اسکناس کاغذی بهش دادم تا پنجره ماشین را پایین بکشد و به پیرمرد بدهد؛ یهو دیدم از ماشین پیاده شد و رفت سمت پیرمرد و پول را تقدیم کرد! 🙄 دهانم باز مانده بود؛ ❗️گفتم چرا از داخل ماشین بهش ندادی؟ پاسخش حیرت زده‌ام کرد! ....گفت: «او از من بزرگتر بود». ┄┄┅┅┅❅🍃🌺🍃❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   https://eitaa.com/QENqom1402
💠 کوتاه و شنیدنی!!! 💠 🌿کفایت امور با خداست ◀️ در روایت است که وقتی ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ علیه السلام ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﯿافکنند؛ ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ! ◀️ برادرش ﯾﻬﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...! ◀️ ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ: ❗️....."ﻧﺒﺎﯾﺪ جز خدا ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ..." 🌺 ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ اَلَیْسَ اللهُ بِکافٍ عَبْدِه 📚ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ۳۶ ┄┄┅┅┅❅🍃🌺🍃❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   https://eitaa.com/QENqom1402 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍️دو سه روزی بود که می‌دیدم همه‌ی زورش را می‌زند تا بقول خودش این «هندسه لعنتی» را خوب یاد بگیرد تا نمره‌ی امتحان هندسه‌اش کارنامه‌اش را زشت نکند. قبل از خواب آمد کنارم و گفت: مامان وحشت مرا گرفته! تمام تلاشم را کرده‌ام ولی معلّم هندسه ما خیلی سخت‌گیر است. حس میکنم قلبم آنقدر آشوب شده که دارد از دهنم می‌آید بیرون! نمی‌توانم بخوابم و همین باعث شده ترس از خواب ماندن صبح هم به آشوبم اضافه شود. • دستانم را باز کردم و سرش را به آغوش گرفتم. گفتم : تو هنوز با این معلّم‌، امتحانِ آخر ترم نداده‌ای، داده‌ای ؟! همیشه سخت‌گیری یک معلّم در طول ترم، نشانه‌ی امتحان سخت در پایان ترم نیست! هدف او پرورش «روح سخت‌کوشی» در شما بوده، و من یقین دارم از امتحان فردا، فقط یک خاطره شیرین برایت به جا می‌ماند. خدا هم عادتش همین است! سر کلاس دنیا به بندگانش خیلی سخت می‌گیرد تا ساخته شود روحشان! تا زیبا و سلامت و آماده شود جهانِ درونشان، اما «نود و نه درصد» رحمتش را گذاشته برای لحظه‌ای که برگه‌ی امتحان را از دست ما می‌گیرد و ما به برزخ متولد می‌شویم.‎ • گفت : اگر اینطور که شما گفتی نباشد و من نمره بدی بگیرم فردا چه؟ گفتم : چیزی فرق نمیکند، می‌کند؟ گفت : یعنی چی؟ گفتم : یعنی تو همان پسر مهربان و صاف و شوخ منی که برای همه‌ی ما همانقدر شیرین و خواستنی خواهی بود که تا قبل از این بودی! امّاااا برای خدا یک چیز خیلی مهم است! تکانی خورد و با تعجب و انتظار به من زل زد. ادامه دادم : خدا برایش مهم است که زمانهایی که یک نگرانی جان ما را احاطه می‌کند، آیا یاد گرفته‌ایم به سمت پناهگاه‌هایی که برایمان خلق کرده فرار کنیم و در آن پناه بگیریم؟ و خودمان را از اضطراب و ترس نجات دهیم؟ ترس همانجا می‌آید که ما مشکل را بزرگتر از خدا می‌بینیم! و یادمان می‌رود که تنها قرار نیست سر جلسه‌ی امتحان بنشینیم! او همه جا با ما هست، اگر بخواهیم ببینیم... • گفت : دلم خیلی آشوب شده! گفتم : من راهش را به تو یاد می‌دهم! حرز 23 و دعای 33 (عاقبت بخیری) را پخش کردم و هردو باهم با صدای آقای معماری تکرار کردیم. آرام شد! گفتم قرآن آشوبی که محصول «ترس از آینده مبهم» است را «حمله از جلو»ی شیطان می‌داند. و برای این مواقع این کُد را برایمان گذاشته : « فَفِرُّوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ »... به سوی خدا فرار کنید. باید این فرار را یاد بگیری پسرم و بروی در پناهگاهت سریع قایم شوی که دستش به تو نرسد. آنوقت در کمترین زمان آرام می‌شوی و چشمانت آینده را درست‌تر و بدون توهمات اضطراب‌زا می‌بیند. ※ ظهر فردا خوشحال دم در ایستاده بود و برایم دست تکان می‌داد! با حرکت سر، پرسیدم چه خبر ؟ گفت :حلّه مامان! «معلّم هندسه‌ی ما هم «عادت خدا» را داشت و من نمی‌دانستم!» 🔸 دبستان تخصصی حفظ قرآن بینات https://eitaa.com/bayenat313 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅🍃🌺🍃❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠 راه و روش شهدا 💠 🔸کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفته ایی از مدرسه میگذشت، یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره ای غمگین به خانه آمد. گفتم: مامان! راضیه جان چرا ناراحتی؟! گفت: مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم اما میگن تو دیگه شورشو در آوردی...! 🔸یک روز یکی از بچه ها پرسید: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟! 🌿 میگوید:گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمی شنود. و چشمی که حرام ببیند.... توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمیکند...!!☝️🙂 🕊 ┄┄┅┅┅❅🍃🌺🍃❅┅┅┅┄┄   https://eitaa.com/QENqom1402
💢چه بخواهیم؟ خانه را آب و جارو زده بودند، بوی عطر فضا را پر کرده بود و یکی، یکی استحمام می کردند. بچه ها بسیار هیجان داشتند شاید اولین بار بود که می‌خواستند در این مراسم شرکت کنند یکی از بچه‌ها پرسید: بابا یعنی ماهم میبینیمشون؟ پدر پاسخ داد: شاید بعضی‌ها ببینند، ولی حتما ما حسشون میکنیم. دخترک پرسید: یعنی چطوری حسشون میکنیم؟ مادر روبه دختر کوچک خانواده کرد و گفت: وقتی میان، دل آدم پر از نشاط و شادی میشه، انگار دیگه غمی نداری و ناخودآگاه گریه‌ت میگیره؛ هروقت اینطوری شدید همه رو دعا کنید چون قلبتون میزبان ملائکه و روح شده. دختر پرسید: اول ازشون چی بخواهیم؟ پدر جواب داد: امام زمان رو بخواهید، چون اگر اون باشه یعنی همه چیز هست. پایان •┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•      https://eitaa.com/QENqom1402