eitaa logo
💥معارف،قرآن وجهاد تبیین💥
555 دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
13.1هزار ویدیو
321 فایل
🖋نشر معارف و ارزشهای دینی, فرهنگی, قرانی در سطوح ملی و بین المللی و به اشتراک گذاری مطالب علمی, دینی, قرانی و فرهنگی
مشاهده در ایتا
دانلود
طنز😍 خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت: بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم! خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن .. روباه که تازه متوجه حضور شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت . پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂😂 پ.ن: دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که زیادی پای این انقلاب آماده هستند و الکی دور ور ایران‌ پرسه نزنید🕊🍃🌹
. 📜 حکایت مرد خسیس و پسر خسیس‌ترش ! شخصی به مهمانی دوست خسیسی رفت.  به محض این که مهمان وارد شد میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.  با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.  او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد. با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم؛ پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده. او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم!!   این گونه بود که دست خالی برگشتم.  پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!! 😲😀
بسم الله الرحمن الرحیم امام سجادعلیه السلام نجات یافته دربیابان حماد بن حبیب کوفی روایت می کند که یک سال در حال رفتن به حج بودم از قافله عقب ماندم و سرگردان شدم وقتی شب شد به یک وادی رسیدم درختی در آنجا بود به آن پناه بردم و در کنار همان درخت به استراحت پرداختم. در تاریکی شب جوانی را دیدم که لباس سفید کهنه پوشیده بود. برای او چشمه آبی ظاهر شد و او وضو گرفت و قبل از شروع به نماز اذکاری خواند و بعد مشغول نماز شد در این حال مشاهده کردم مقابل او محرابی ظاهر شد. نمازی بسیار طولانی و سوزناک همراه با ناله و استعاذه خواند، وقتی این حالت را دیدم با خود گفتم این مرد باید از اولیاء خداوند باشد، هنگامی که نمازش تمام شد به من نگاه کرد و فرمود: ای حماد اگر توکل تو به خداوند نیکو بود راه را گم نمی کردی سپس دست مرا گرفت و گفت بیا و من پشت سر وی راه می رفتم و چنان احساس می کردم که زمین را زیر قدم های من در می نوردند وقتی صبح شد به من فرمود: این مکه است حالا برو. گفتم به آن خدایی که به او امید دارید بفرمایید شما که هستید؟ فرمود: چون مرا قسم دادی منم علی بن الحسین.(امام سجادعلیه السلام) منبع: دانشنامه امام سجادعلیه السلام جلد۱صفحه۹۵۲ ختم کنید عجل لولیک الفرج اطلاع رسانی باشما https://eitaa.com/QURAN110110