🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻وسوسهی نفس🔻
✍ گاهی اوقات انجامِ بعضی گناهان، در نگاه اوّل، برای انسان بسیار سخت و نشدنی به نظر میرسه.😳
👌 هرجور که آدم حساب میکنه٬ میبینه نمیتونه، یا امکان نداره، همچین گناهی رو انجام بده.😨😱
👈 ولی #نفسِ آدمی، کم کم او رو متقاعد و رام میکنه، 😐 و انسان مثل مومی در دستِ نفسِ امّاره، شکل میگیره.😐
📖 قرآن کریم، داستانِ کُشتنِ هابیل توسط برادرش قابیل رو اینطوری تعریف میکنه:
🕋 فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ. (مائده/۳۰)
💢 #نفسِ ﺳﺮﻛﺶ، پس از وسوسههای پی در پی، به تدریج ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺼﻤّﻢ ﺑﻪ ﻛﺸﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻛﺮﺩ.
💢 در نتیجه ﺍﻭ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ، ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺎﻧﻜﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪ.
"فَطَوَّعَتْ"👈 "طوع" در زبان عربی، به معنی رام شدن چیزی است.
👌 همه میدونیم که رام کردنِ چیزی، یکدفعهای و در یک لحظه صورت نمیگیره، بلکه به صورت تدریجی و پس از کشمکشهایی صورت میگیره.
😔فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ.😔
😱😨 یعنی کشتنِ برادر کار خیلی سختی بود، امّا نفسِ قابیل، آرام آرام این کارِ وحشی و سنگین رو، برای او رام و اهلی کرد.😰
☝️ یعنی #نفسِ انسان، با وسوسه، تلقین و تزئین، انسان رو رام و خام میکنه، و به #گناه میکشونه. اون هم سرِ فرصت و به مرورِ زمان.
😔... #نفسِ انسان هم، درست مثل #شیطان👹، آدم رو بصورت تدریجی و گام به گام 👣 میکشونه سمت #گناه.
↙️ اوّل که نگاه میکنه میگه عمراً من یه همچین خلافی رو بکنم،💪 امّا رو حسابِ "کنجکاوی" یا هر چیز دیگهای، پلّهی اوّل رو میره، و کم کم همینطوری میره جلو، تا پلّهی آخر.😔
↙️ اوّل میگه بابا اینا برا تو فیلماست که طرف از خونه فرار میکنه، من سرم بره یه همچین کاری نمیکنم،💪 اصلاً نمیتونم.😱 بعد که دعواش میشه میگه بذار یخورده خونواده رو ترسشون بدم، ببینم چی میشه؟🤔 یه ساعت فرار میکنه،👈 بعد یه شب و...👈 بعد به پُست آدمهای ناباب میخوره و...😔
👈 تمام این دختر فراریها رو بری ازشون سوال کنی، اصلاً فکر نمیکردن یه روز فراری بشن.😔 جوونهای کراکی و شیشهای هم همینطور😔
↙️ اوّل که میره عکسهای پروفایل دیگران رو ببینه، فکر نمیکنه که بتونه با این طرف چت کنه و کار رو به جاهای باریک بکشونه.😱 میگه بذار یه سلام بدم ببینم چی میشه؟🤔 جواب سلام رو که گرفت،👈 بعد میگه بذار این شوخی رو بکنم یا این تیکه رو بندازم ببینم چی میشه؟🤔 شوخی رو که کرد و چراغ سبزِ طرف مقابل و دید،👈 بعد یواش یواش شوخیهای بیشتر و...😔
⚠️خیلی مراقب وسوسههای نفس باشیم.⚠️
#معارفقرآن، #نفس، #هواینفس، #وسوسهینفس،
#درمحضرقرآن
-------------------------------------------
📡#نشردهید ودرثـوابآنسهیمباشید😊👇
💓|^ @QURAN_SOUND114
🌸🍃 #تمثیلات
نیمه شبی 🌓 چند دوست👥 به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده 🌔 که زد، گفتند:
«چقدر رفتهایم❓❓
تمام شب را پارو زدهایم!»
هوا که روشن تر شد، دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند!🔁
آنان تمام شب را پارو زده، ولی یادشان
رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!❌
Ⓜ️بیندیشیم قایقِ (لحظه های)
عُمرِمان را در این دریای متلاطم
#دنــــیــــا به کدامین ساحل بستهایم⁉️
ساحل افکار منفی، [نعوذبأللّه] تکبّر، ریا، غیبت، تهمت، حسادت و نا امیدی و .....🚫
Ⓜ️تنها مسیر لذت بندگی سوار شدن در
قایق #ایمان و مبارزه با هوای #نفس و ترک گناهان است.💯
که اگر چنین باشد، طنابی در بین نخواهد بود که ما را در بند ساحلِ {دنـــیـــا} کند.❎
در این صورت هست که، تو عـــبــــد
خواهی شد، در دریای بیکران رحمت معبود...🌹💯
🌱💫اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج💫🌱
●▬▬๑۩ ◦•●◉✿◉●•◦ ٍ۩๑▬▬●
✨ @QURAN_SOUND114 ✨
💌 #کلام_شهید
🌹شهیـد علـی چیـت سازان:
🍀کسی میتواند شب عملیات از سیم های خاردار دشمـن عبور کند که از سیـمهای خاردار #نفس خود گذشته باشد.
❣اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج❣
♡°•°━°•°━━^━━°•°━°•°♡
💓|^ @QURAN_SOUND114
💠💥 آیینه نفس و عقل
🌱انواع آیینه:
آیینه ها سه نوع هستند 👇
● آینه ساده که هر چیزی را همانطور که هست نشان میدهد،
● آینه محدب که بعضی قسمت ها را کوچک نشان میدهد
●و آینه مقعر که بعضی قسمت ها را بزرگ جلوه میدهد.
👈 #عقل آینه ساده ایست که همه چیز را همانطور که هست نشان میدهد،
♨️ولی #نفس آینه مقعر و محدب است که قسمت هایی را که دوست دارد بزرگ و قسمت هایی را که دوست ندارد کوچک نشان میدهد.
⚘بنابراین فریب نفس را نخوریم.❗️
🏴اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🏴
♡°•°━°•°━━^━━°•°━°•°♡
✔️|^ @QURAN_SOUND114
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌳آیا هنـوز مانده #دلـم را صدا کنی
🌹نوبت نشد که داد دلـم را دوا کنی
🌳از شَر #نَفس، خستہ ام
پناهم نمےدهے😢
🌹پاسخ بہ #التمـاس نگاهـم نمےدهے⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄
👉 @QURAN_SOUND114 👈
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌳آیا هنـوز مانده #دلـم را صدا کنی
🌹نوبت نشد که داد دلـم را دوا کنی
🌳از شَر #نَفس، خستہ ام
پناهم نمےدهے😢
🌹پاسخ بہ #التمـاس نگاهـم نمےدهے⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄
👉 @QURAN_SOUND114 👈
❣ #سلام_امام_زمانم❣
عشق آن دارم که تا آید #نفس
از #جمال دلبرم گویم فقط
حق پرستم، مقتدایم #مهدی است
تا ابد از #سرورم گویم فقط ☝️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄
👉 @QURAN_SOUND114 👈
❣ #سلام_امام_زمانم❣
عشق آن دارم که تا آید #نفس
از #جمال دلبرم گویم فقط
حق پرستم، مقتدایم #مهدی است
تا ابد از #سرورم گویم فقط ☝️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄
👉 @QURAN_SOUND114 👈
❁قـ📖ـرآن کریـم(تفسیر نور)❁
فراز پنجم 😍 ✍ هر نوع اظهار محبتی را پاسخ دهید!😍 وَ إِذَا حُیِّیتُم بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّواْ بِأَحْس
فراز ششم 😍
♨️ هر جایی نمیشود ماند و به هر جایی نمیشود رفت !♨️
إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّئهُمُ الْمَلَئکَةُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ قَالُواْ فِیمَ کُنتُمْ قَالُواْ کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فیِ الْأَرْضِ قَالُواْ أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتهَُاجِرُواْ فِیهَا (97- نساء)
👇👇👇
✍ در این آیات به سرنوشت شوم کسانی اشاره میشود که دم از اسلام میزدند ولی برنامه مهم اسلامی یعنی هجرت را عملی نساختند ❌
در نتیجه به وادیهای خطرناکی کشیده شدند و در صفوف مشرکان جان سپردند. قرآن میگوید: 👇👇
کسانی که فرشتگان قبض روح، روح آنها را گرفتند در حالی که به خود ستم کرده بودند از آنها پرسیدند:
شما اگر مسلمان بودید پس چرا در صف کفار قرار داشتید؟🧐
✅ آنها در پاسخ به عنوان عذرخواهی میگویند: 🔰🔰
💠 ما در آن محیط تحت فشار بودیم و به همین جهت توانایی بر اجرای فرمان خدا را نداشتیم. اما این دلیل از آنان پذیرفته نمیشود❌
و از فرشتگان خدا پاسخ میشنوند که: مگر سرزمین پروردگار وسیع و پهناور نبود که مهاجرت کنید و خود را از آن محیط آلوده و خفقان بار برهانید؟(8)✅
✍ منظور از #ظلم در این آیه همانگونه که آیه 28 سوره #نحل تایید میکند #ظلم به #نفس است؛👌👌
🌸 #ظلمی که در اثر اعراض از دین خدا و ترک اقامه شعائر او با قرار گرفتن و زندگی کردن در سرزمینهای #شرک و در وسط #کفار پدید میآید، انسان وقتی خود را در چنین وضع و موقعیتی قرار دهد قاعدتاً دیگر #راهی برای آموختن معارف دین و عمل به آموزههای آن #ندارد.(9) ❌
✍ پیام این آیه دستور به هجرت از مکانهایی است که انسان به دلیل فضای حاکم، توان فراگیری و عمل به آموزههای دین را ندارد ❌
✍و نیز نهی از سفر و اقامت به جاهایی که همین خطر، دین انسان را تهدید میکند؛ مگر آنکه شخص واقعاً معذور باشد.(10)
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄
👉 @QURAN_SOUND114 👈
⚠️ #تلنگر
💠آیت الله مجتهدی تهرانی:
👈گاهی انسان باید بنشیند و با نفس خود حساب و کتاب کند پدر ما را این #نفس در می آورد. به نفس خود بگوید: تاڪی؟ چـــــقدر؟!
بس است دیگر❗️ به فکر خودت باش❗️
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
#سلام_امام_زمانم💞
آلودگی هواکه سهل است...!
آلودگی #دلهایمان نیز
ازحد هشدار🚨گذشته
#نفس هایمان به شماره افتاده!
سالهاست زندگی مان
تعطیل رسمیست...!🚫
هوای باریدن🌧نداری #مولا⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
❁قـ📖ـرآن کریـم(تفسیر نور)❁
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘ 💥قسمت دوازدهم: پورياي ولي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸مسابقات #قهرماني باشگاهها د
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘
💥قسمت سیزدهم : شکستن نفس
✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد
🔸باران شديدي در #تهران باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن #نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
🔸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول #فوتبال بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که #ابراهيم لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
🔸خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک #گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
🔸در باشگاه #كشتي بوديم. آماده م يشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن #شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. #ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت.
🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما #باشگاه مييايم تا #هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟!
🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه #عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.
٭٭٭
🔸توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با #خوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!
مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چي باشه قبول
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم.
🔸دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟!
جلو آمد و #مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال #ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
🔸من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي #مسجدي و نمازخوان که #اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘
💥قسمت چهاردهم : يدالله
✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي
🔸ابراهيم در يکي از مغاز ههاي #بازار مشغول کار بود. يك روز #ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را روي زمين گذاشت.
🔸وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهي به من کرد و گفت: #کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره!
🔸گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت. #ابراهيم خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه #خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم.
٭٭٭
🔸به همراه چند نفر از #دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم.
يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
🔸گفت: من قبلاً تو #بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله #باربري هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟
گفت: من رو #يدالله صدا كنيد!
🔸گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ايشون #قهرمان واليبال و كشتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
🔸صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با #نفس اصلاً با #عقل جور در
نمي آمد
٭٭٭
🔸مدتي بعد يكي از دوستان #قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين #غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا #ابراهيم گفت: چطور بود؟
گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘
💥 قسمت بیستم : جهش معنوي
✔️ راوی : جبار ستوده، حسين الله كرم
🔸در زندگي بسياري از بزرگان ترک گناهي بزرگ ديده ميشود. اين كار باعث رشد سريع #معنوي آنان ميگردد. اين کنترل #نفس بيشتر در شهوات جنسي است.
🔸حتي در مورد داستان حضرت يوسف خداوند ميفرمايد:
«هرکس #تقوا پيشه کند ودر مقابل شهوت و هوس صبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند. » که نشان ميدهد اين يک قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد.
🔸از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده بود .
هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار مي آمد. محل کار او در شمال #تهران بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است! کمتر حرف ميزد، تو حال خودش بود.
🔸به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چيزي شده؟! گفت: نه، چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده.
گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم.
کمي سکوت کرد. به آرامي گفت: «چند روزه كه دختري بي حجاب، توي اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم! »
🔸رفتم تو فكر، بعد يکدفعه خنديدم! ابراهيم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟
بعد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست! گفت: يعني چي؟! يعني به خاطر تيپ وقيافه ام اين حرف رو زده. لبخندي زدم وگفتم: شک نکن!
🔸روز بعد تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود محل كار، بدون کت و شلوار! فرداي آن روز با پيراهن بلند به محل کار آمد! با چهره اي ژوليده تر، حتي با شلوار کردي و دمپائي آمده بود. #ابراهيم اين کار را مدتي ادامه داد. بالاخره از آن #وسوسه شيطاني رها شد.
٭٭٭
🔸ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگيهاي ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. فروردين 1358 بود. به همراه ابراهيم و بچه هاي کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليت #نظامي داشته و مورد تعقيب ميباشد در يکي از مجتمع هاي آپارتماني ديده شده.آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم. وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد.
🔸ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد!
🔸با تعجب پرسيديم: چي شده!؟ چيزين گفت. فقط چفيه اي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟ در حالي كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را #بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگي کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند. اما حالا، ديگر کسي او را نميشناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيشن مي آيد.
🔸وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت. به #ريزبيني ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروي انسانها در نظرش مهم بود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم