💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
بچه ها قبول کردند و همان اول، چندتایشان دو سه شکلات را باز کردند. روکشش را صاف کردند و گوشه ای روی هم گذاشتند.
سید نزدیک گوش عمومحسن گفت:
_اشکالی ندارد بخورند. فقط تعدادش را بدانیم خوب است که جایگزین کنیم
عمو محسن که منتظر بود،
ببیند، سید چطور عادت راحت گرفتن به بچهها را با دقت در حلال و حرام جمع میکند؛ از روش ساده سید خوشش آمد.
سید بعد از تجدید وضو ،
گوشهای در خلوت نشست. قرآن را جلویش باز کرد. صفحاتی را خواند.
آنقدر حالش از آیات الهی خوش و خرم شد که ناخودآگاه، نفس عمیقی کشید.
نهج البلاغه و صحیفه سجادیه را ،
کنار دستش آورده بود. توسل کرد و تقویمی که همیشه همراهش بود را باز کرد.
با خط خوشش، آرام و کشیده نوشت
"بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. یا صاحب الزمان، ادرکنا.."
آیهای از قرآن را با همان خط خوشش نوشت و ترجمه ی ساده و روانش را طی پاراگراف بعدی، لابه لای خیرمقدم و خوش آمدگویی گنجاند.
تبسمی از سر شکر کرد ،
و صحیفه سجادیه را باز. چند دقیقه ای ورق زد و خواند. خواند و ورق زد.
اشک ریخت و مجدد خواند.
دستانش به حالت دعا، با هر خواندن بالاتر و بالاتر رفت. انگار نه انگار که دارد متن مجری مینویسد.
عمو محسن، همان طور که بسته بندی کردن شکلاتها را نظارت میکرد و احسنت و بارک الله میگفت؛ نیم نگاهی به سید داشت .
چند دقیقه ای که گذشت،
سید، به خود آمد. باز هم تبسمی وسط اشکهایش از سر شکر زد و خطاب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه گفت:
"مولاجان، کمکم کنید آنچه شما میخواهید اینجا نوشته شود."
انگار چیزی یادش آمده باشد. ایستاد.دست روی سینه گذاشت و گفت:
"صلی الله علیک یا اباعبدالله"
به یاد حرم امام حسین علیه السلام افتاد. چشمان گرمش را بست. اشک از لای پلک هایش غلتید و همزمان، سید نشست.
چند ثانیهای مکث کرد.
حس کرد روبروی ضریح امام حسین علیه السلام نشسته است و خودکار داخل دستش را نگاه کرد.
سرش را پایین انداخت و خطاب به امام حسین علیه السلام گفت:
"آقاجان، جشن میلاد کسی است که شما امامش خواندید. عنایتی بفرمایید."
اشک ریخت و مجدد بسم الله گفت. فرازهایی که از صحیفه خوانده بود را با کلماتی ساده و شیوا نوشت و اعلام برنامه کرد.
چند فراز دیگر را نیز همین طور نوشت ،
و زیر لب، آن دعا را از خدا برای همه مسلمانان خواست و اشک ریخت
و با امام حسن مجتبی حرف زد و عشق بازی کرد.
جمله ای از ارادت های امیرالمومنین به رسول الله نوشت.
از ارادت مالک اشتر و ابوذر و سلمان به امیرالمومنین و فاطمه زهرا نوشت.
دعایی از صحیفه نسبت به زیادشدن مودت مان به اهل بیت عصمت و طهارت نوشت. از جلماتی که در صفحات اول تقویمش در مورد شهدا و ارادت خاصشان به امام حسن مجتبی نوشته بود خواند.
به زبانی ساده حال و هوای رزمندگان و ارادتشان را به امام حسن مجتبی نوشت و دست آخر، از امام حسن مجتبی گداییِ ارادتیِ خالصانه را کرد و نوشت.
به اطرافش نگاه کرد.
با تبسمی همراه با اشک شکر، به دستان عمومحسن، بچه ها، چنگیز با آن پای زخمی، استادمکانیک، صادق و احمد و مهرداد و پرهام و صادق، محمد و سعید کرد و خدا را شکر گفت.
مگر میشود سید این طور نگاه کند ،
و بعدش مناجات نکند. همانطور که اشکهایش آرام بر گونه هایی که به لبخند، برجسته شده بود گفت:
"خدایا همه این بندگان خوبت را در خانه ات جمع کردهای که مَوَدّتشان را به اهلبیت نشان دهند و تو نشان ملائک دهی که این است بندگانم؟ به اینان افتخار کنی؟ این مومنین را تو جمع کردهای که به ایمانشان، دیگر مومنین را شاد کنند و مجلسی از یاد تو تشکیل دهند و تو، ملائکت را بفرستی که بروید و آن ها را در آغوش بگیرید؟"
حال و هوای سید چنان از این افکار نورانی منقلب شد که به سجده افتاد و گریان، پشت سرهم میگفت:
"الحمدلله رب العالمین".
بعد از چند دقیقه، سر از سجده که برداشت، بچه ها را اطرافش دید که مات و مبهوت، او را نگاه میکردند. فقط، چنگیز و عمو محسن جلونیامده بودند.
سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت:
_حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟
صادق مِن و مِن کرد.
استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید:
_حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟
سید جدی و با نشاط گفت:
_نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه.
صادق به خود جرأت داد و گفت:
_آخر گریه میکردید
چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت:
_از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود.
دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش میگذشت گفت:
_خدا حفظتان کند.
همان طور که به سمت عمومحسن میرفت با هیجان ادامه داد:
_ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت
بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچهگانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند:
" حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم"
سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای واللهی به تک تکشان گفت.
چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش درآورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت.
نوار را داخلش گذاشت.
صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد.
صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید.
سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت:
_آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاریها
چنگیز که موقع سحری، مسکن قویای خورده بود گفت:
_متشکرم. خوبم. ممنون
اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت:
_لااقل بنشین. من کمک استاد هستم.
صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت:
_حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده.
سید پرسید:
_چه مشکلی؟
همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند.
آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخمهای کلفت درهمش را فشردهتر کرد و به مامور گفت:
_عرض نکردم
و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت:
_ایشان هستند.
مامور سلام کرد و گفت:
_حاج آقا، با ما تشریف بیاورید.
سید گفت:
_علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟
مامور گفت:
_تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند.
سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت:
_ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم.
آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت:
_ایشان هم..
سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت:
_اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم.
صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد.
گوشی را درآورد.
شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد.
سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت:
_فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم میخورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله..
گوشی را سمت مامور گرفت و گفت:
_متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند.
مامور گوشی را گرفت. دقیقه ای به صحبت ها گوش داد و گفت:
_چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله.. چشم.. خدانگهدار
سید منتظر کلام مامور بود.
صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند.
مامور به آقای میرشکاری گفت:
_جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان.
آقای میرشکاری شاکی شد و گفت:
_و آنوقت شما چه می کنید؟
مامور جدی و باتحکم گفت:
_همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید.
و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند.
مامور گفت:
_شما به کارتان برسید. خدمت می رسم
به سرباز راننده ماشین گفت:
_این آقا را برسان اداره و برگرد.
گوشهای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی مینوشت. گاهی محو کارهای بچهها میشد.
پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمهای رنگش، نشان نمیداد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو میداد.
شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود ،
که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناساییاش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است.
برای سید، حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت.
بعد از نیم ساعت، به سراغ بچهها رفت. رو به صادق پرسید:
_اسمت چیست پسر جان؟
صادق که مانند بچههای دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت:
_صادق قدیری.
محمد که از همه عاقل و بزرگتر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت:
_اگر بخواهید ما خوشحال میشویم در کارها همراهیمان کنید. حاج آقا میگفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلمو کشیدن را هم میدهد. شما هم میخواهید امتحان کنید؟
صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند.
خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:
_در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر.
و این بار به تک تک بچههایی که روی تابلوی پشت صحنه کار میکردند نگاه کرد و پرسید:
_شما از کدام مدرسه هستید؟
محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند.
ساعتش را نگاه کرد.
حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچهها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده.
هیچ توجه اضافهای به مامور نداشت.
نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد.
چهره سید متفاوتتر از قبل شد.
تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح میخواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد.
مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:
_خدا بد ندهد. چه شده؟
چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:
_به قول حاج آقا، خدا که بد نمیدهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است.
مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد.
چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:
_میتونم بپرسم شما برای چه تشریف آوردهاید؟
مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او میداد اینطور پاسخ داد که:
_چیز خاصی نیست.
چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد.
استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.
اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت.
سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه میکرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست.
رو به حاج عمو قدمهای تندش را برداشت و روی زانو نشست:
_عموجان خسته شدید برویم خانه؟
عمو محسن گفت:
_نه نمیخواهد. شما اینجا خیلی کار داری.
سید که رگهای متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:
_نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟
حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاههایشان را روی او متمرکز کردند.
محمد خواست جلو بیاید برای کمک ،
اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت میدهد و میبوسد و روی ویلچر میگذارد از جلوآمدن پشیمان شد.
خودش را مشغول نشان داد ،
اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت میبرد.
ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت.
همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت.
مامور جلوی مسجد،
توسط افسرمربوطه، مرتب عوض میشد. یکی از نگهبانها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار میآمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی میداد.
گاهی افسر مافوق، نزدیک میشد و نامحسوس او را میپایید که چه میکند. کار خاصی نمیکرد. راه میرفت .
و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت ،
که کسی بتواند پیش بینیاش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد
و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد.
آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت.
داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر میدید سید خلوت میکند و قرآن تلاوت میکند نشست و مشغول قرآن خواندن شد.
حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود.
افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید:
_«بهبودی» چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟
نگهبان گفت:
_قربان، نیم ساعت دیگر......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
23.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ چرا یک خطبه حضرت سجاد در شام چنین اثر عظیمی بخشید ولی در میان اهل کوفه سخنان اباعبدالله الحسین و یاران ایشان، اثر چندانی نداشت؟
🔴 ببینید پاسخ علامه مصباح یزدی (ره) به این پرسش
#شهادت_امام_سجاد
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک کلیپ زیبای خارجی
برای دعوت به پیاده روی اربعین
خیلی قشنگه ببینین😍
🏴 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الحسین
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
IMG_20230810_203743_185.png
2.56M
امسال هرکس میخواد مشرف بشه پیاده روی اربعین این عکس را ببره چاپ کنه و بگه واسش پرس کنن (لمینیت)
و به کوله پشتیش بزنه
تک تک قدمهایم را نذر ظهورت میکنم
به سه زبان فارسی انگلیسی عربی
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری
که اگر بیاید همه مشکلات حل میشود
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313