صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ برای دل و
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
استاد رفعتی گفت:
_امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم پشت سر شما نمازمان را به بالاها بفرستیم. حالا بگو ببینم وسایلت را بسته ای که با ما برگردی قم؟
سید گفت:
_به این زودی حاج آقا؟ چیزی شده؟
استاد رفعتی نگاهی به داخل مسجد کرد. حاج عباس بلندگو دست گرفته بود و منتظر الله اکبر رادیو بود تا اذان را بگوید.
همان طور که نگاهش به مردم داخل مسجد بود گفت:
_در جریان شکایتی که از شما به دادگاه روحانیت شده قرارگرفتهام. قاضی پرونده مامور تحقیق فرستاده. سراغ ما هم آمدند برای تحقیق. از آنجا شد که در جریان کارت قرار گرفته ام. بیشترش را نپرس. اما هم به صلاح شما و هم مردم و هم آن شاکی است که شما هر چه زودتر به قم برگردی. روحانی قبلی مسجد اگر نمی تواند امامت جماعت را بکند، یکی از روحانیون چند خیابان پایین تر هستند که تا آمدن ایشان، امامت مسجد را داشته باشند. شما بیا برگردیم قم.
سید سرش را پایین انداخت و گفت:
_ببخشید برای شما دردسر درست کرده ام. باور کنید من کاری نکرده ام.
استاد رفعتی دست به شانه های سید گذاشت و گفت:
_ما همه تو را باور داریم. امروز که با تو آشنا نشده ایم که. همه کارهای شما خوب و عالی است. اما برخی تحمل دیدن این خوب و عالی را ندارند. صلاح شما، حالا نگویم آن شاکی، به این است که شما اینجا نباشی. گاهی، خوبی بندگان خوب خدا، عامل آشکار شدن و بدتر شدن رزایل ما آدمها میشود.
سید از این حرف استاد تعجب کرد و با اعتراضی محترمانه گفت:
_استاد این چه حرفی است! من اگر آنقدر خوب نبودم که بدی های دیگران از بین برود، من باید سرزنش بشوم. کاش آنقدر #اخلاص داشتم که ..
صدای الله اکبر حاج عباس بلند شد.
استاد رفعتی گفت:
_شما اگر اینجا باشی، جریان پرونده علیه شاکی میچرخد و خوب نیست. بگذار حسادت ما آدمها، رو نشود و تعفنش، مردم را بدبو نکند. قبول کن دیگر سید. نگذار دلیلتراشی کنم. برخی چیزها را نمیشود برایش دلیل قانع کننده آورد.
سید در صورت پرمهر و دلسوز استاد رفعتی دقیق شد و گفت:
_چشم استاد. اطاعت امر
استاد رفعتی، پیشانی سید را بوسید و به سمت مسجد، بفرما زد. سید وارد مسجد شد. کنار حاج احمد نشست و گفت:
_حاج آقا بفرمایید جلو سر سجاده. خواهش میکنم.
حاج احمد از جا برخاست.
مردم بلند شدنش را دنبال کردند که بالاخره روحانی خودمان قرار است امام جماعت شود و صلوات فرستادند.
کارگرها کنار پنجره، نشسته بودند ،
و همراه با بقیه مردم، صلوات فرستادند. چنگیز، گوشه صف سوم با عصا ایستاده بود.
حاج احمد، طوری جلو رفت ،
که از کنار چنگیز رد شود. دستی به سر و صورتش کشید و گفت:
_خوش آمدی جوان. از دیدنت بسیار خوشحالم.
و پیشانی چنگیز را بوسید.
جمعیت همه صلوات فرستادند. حاج احمد از کنار هیات امنا گذشت. مردم صف پشت امام جماعت را برای حضور هیات امنا خالی کردند.
آقای میرشکاری خود را پشت امام جماعت رساند و منتظر ماند حاج احمد جلو بایستد. حاج احمد، آرام بود و آرام قدم برمیداشت. حاج آقا مجتبوی، کنار استاد رفعتی، لابهلای جمعیت نشسته بودند و ذکر میگفتند.
آقای مرتضوی هم با حاج احمد خوش و بش کرد. حاج احمد از زحمات آقای مرتضوی بسیار تشکر کرد و برایشان دعا کرد.
یک متر تا سجاده امام جماعت مانده بود. دست چپ حاج احمد در دستان سید بود و با تکیه به قوت بازویش، قدم برمیداشت.
اقای میرشکاری بلند گفت:
_برای سلامتی حاج آقا صلواتی بلند بفرستید
و خودش از همه بلندتر صلوات را شروع کرد. مردم صلوات فرستادند و آقای میرشکاری با حاج احمد سلام و علیک کرد.
حاج احمد پاسخشان را مانند همیشه داد و گفت:
_لااقل صلوات را کامل میکردید.
آقای میرشکاری به حاج احمد بفرما زد که روی سجاده امام جماعت بایستد. حاج احمد، کنار میرشکاری رفت.
مهرش را از جیب پیراهن درآورد ،
و پشت سر سجاده امام جماعت ایستاد و رو به سید گفت:
_بسم الله سید. همه منتظریم
میرشکاری هاج و واج حاج احمد را نگاه کرد و بلافاصله گفت:
_حاج آقا شما بفرمایید
حاج احمد بی توجه به حرف میرشکاری، به سید مجدد گفت:
_بسم الله سید. بسم الله
سید، چشمی گفت و روی سجاده ایستاد. استغفار کرد و تکبیرات هفت گانه را با توجه گفت.
حاج عباس همراه سید، هفت بار تکبیر گفت. سید الله اکبر نماز را گفت و قامت بست.
حاج عباس هم که دلش از تکبیرهای محکم سید به لرزش در آمده بود گفت:
_الله اکبر تکبیره الاحرام
حاج احمد، اولین نفری بود....