صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ کارگر که گ
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابهجا شد و گفت:
_برای من فیلم بازی نکن. بگو حسودیات شده. #حسادت که شاخ و دم ندارد. همین طوری است. بگو بهت برخورده است یک جوان کاربلد آمده دل مردم را به دست میآورد. کاری که در این همه سال من نتوانستم انجام دهم. وقتی میگویند #تهذیب و #تقوا اگر نباشد، نفس آدم آیت الله میشود همین هاست دیگر فرهاد.
میرشکاری از روی مبل برخاست.
حاج احمد مچ دستش را محکم قاپید و نگهش داشت:
_بهت بر نخورد فرهاد. من تو را خوب میشناسم. دست از این کارهایت بردار. آخر عاقبت ندارد.
مچ دستش را شل کرد.
میرشکاری بی حرف، از خانه حاج احمد خارج شد.
همسر حاج احمد از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_خوب کردی این حرفها را به او زدی. دلم برای این زن و شوهر میسوزد.
حاج احمد عصا را از کنار مبل برداشت و گفت:
_خدا به همه مان رحم کند. من هم دست کمی از او نداشتم اگر تو هی زیر گوشم نمیخواندی. از حرفهایت مطمئنی دیگر؟
همسر حاج احمد گفت:
_مطمئن مطئمن. خودم آنجا بودم. کم مانده بود بزند زیر گوش زن سید.
حاج احمد سر تکان داد و به اتاق رفت.
همسر حاج احمد،
صلوات شمار را برداشت و مشغول ادای نذری شده بود که از چند روز پیش شروع کرده بود. خدا را شکر کرد که احمد، حرفش را گوش کرده بود.
.
.
.
بحث که تمام شد،
سید به چنگیز پیام داد که جلسه یادت نرود. مردم برای نماز جماعت جمع میشدند.
کارگرها وسایل و آجرهای شکسته را با فرغون به بیرون مسجد منتقل کردند. جارویی از حاج عباس گرفتند و تا میشد، آنجا را تمیز کردند.
نماز جماعت ظهر برگذار شد.
اکثر کاسبهای محل آمده بودند. مغازه های پشت مسجد همه تعطیل شده بود و مردم، در صف ایستاده بودند.
سید، تحت الحنکش را روی شانه انداخته بود. سرش پایین بود و ذکر میگفت. اذان را داده بود و مشغول دعا کردن بین اذان و اقامه شد.
چشمانش پر آب شد:
"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و راحتهم و سرورهم"
دستانش را که بالا برده بود پایین آورد. سرش همان پایین افتاده بود. صدایش به الله اکبر بلند شد و اقامه را گفت.
همه ایستادند و به سید اقتدا کردند.
حاج عباس تکبیر گفت ،
و به جز صدای کولرآبی، صدای دیگری نیامد. سید با صدایی لرزان حمد را بسیار آرام خواند. صدایش را به بسم الله، بلند کرد و سوره را خواند. صدایی به جز صدای کولر، به گوش صفهای عقبی نمیرسید.
حاج احمد، در میانه رکعت اول،
به مسجد رسید. حاج عباس او را دید و خوشحال شد اما بروز نداد.
حاج احمد گوشهای ایستاد و به نمازخواندن سید نگاه کرد. تکیه اش را روی عصای آلومینیومی انداخته بود.
سید به رکوع رفت. دلش لرزید.
این سید لاغر را میرشکاری میخواهد به دادگاه بکشاند. صدایی در گوش پیچید که:
"فلفل نبین چه ریزه. گول هیکلش را نخور"
نگاهی به هشت صف پر نماز جماعت پشت سرش انداخت. همه در سجده بودند و او همانجا گوشه دیوار ایستاده بود. ذکر سجده سید به سختی به گوشش رسید و مجدد دلش لرزید.
یک حس قدیمی آشنا در وجودش شعله کشید. نفهمید چیست. نگاهی به دیوار خراب شده کرد. با خود گفت:
"تا این پنجره آماده شود یک نگهبان شب اینجا باید بگذاریم".
تکیهاش را از روی عصا برداشت و به آرامی از مسجد بیرون رفت....
حاج عباس مکبری میکرد ،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫