eitaa logo
صاحب الزمان(عج)
911 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
9 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 اینجا در کنار هم تلاش می کنیم زمینه ساز ظهور حضرت یار باشیم❥ _آشنایی با امام(عج) _وظایف مانسبت به امام(عج) _داستانهای تشرف _گلچینی از مطالب برترین کانالهای مهدوی در ایتا ❇️تبادل فقط با کانالهای مذهبی ادمین: @fadak0313
مشاهده در ایتا
دانلود
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ دکتر نگاهی
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را می‌گوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت: "بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد ، و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند،مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد. سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانه‌هاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت: _خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟ سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت: _تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها صادق گفت: _پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه می‌شود؟ سید گفت: _غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من می‌شناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام می‌دهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟ صادق دفترش را درآورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت: _مادرم می‌خواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟ سید پرسید: _مادر هم مسجد آمده‌اند؟ صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت: _الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند. صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت: _بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند. سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست.صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد: _سلام علیکم سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه اینطور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند. خانم قدیری گفت: _الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟ سید که از توصیه‌های زهرا خبر داشت گفت: _درست می‌شود ان شاالله. خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت: _ان شاالله سید گفت: _خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او می‌گفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او می‌نویسید. خانم قدیری گفت: _یعنی چه طور بنویسم؟ سید گفت: _مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید. دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد: _کار دیگر هم اینکه (چله)، یا هر مقداری که می توانید، را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. خانم قدیری گفت: _چشم. حتما. سید محترمانه گفت: _اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد. سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت: _خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟ صادق گفت: _هر وقت شما بفرمایید سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت: _الان چطور است؟ صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت: _شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبی‌هات باش. پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد. خانمی پشت در...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫