صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ ببخشید بل
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو میآمد بود و گفت:
_برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان.
راننده که جوان سی و هشت سالهای مینمود، تعجب کرد و گفت:
_فکر کردم از اینکه سوارتان کردهام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند.
سید مجدد گفت:
_اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است.
راننده لبخند تلخی زد و گفت:
_گیر میدهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟
سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود.
راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود.
صادق و بچه ها همه آمده بودند.
چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود.
سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند.
سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:
_سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها.
و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:
_آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند.
چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:
_خوش آمدی. بفرمایید
و مشغول خوش و بش با او شد.
سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد.
آقای مرتضوی، سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت.
سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد:
"خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش."
سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند.
سید یاد بیمارستان افتاد ،
که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا میخوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:
"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام"
لبخند زد و خدا را شکر گفت.
فاصله بین دو نماز،
برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسهای گردانده شد که هر که میخواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آنها خواهند پخت و تعداد روی دویست نفر، بسته شد.
سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسبشان #حلال و #طیب باشد.
نوجوانی که کیسه میگرداند،
کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری.
نوجوان کمی ایستاد.
وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همهی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد.
نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محلشان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست.
حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید میانداخت تا میکروفون را به او بدهند.
اما سید دعا خواندن حاج عباس را ،
مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر میکرد که چنان باصفا ادعیه را میخواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود.
بعد از نماز، صادق و محمد ،
و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش میکردند دست به کار شدند.
هیچکس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند.
دو سینی پُر هم به خانم ها دادند.
ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف میکردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند.
آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان میخواست کلی چیز دیگر هم میبود تا تعارف مردم کنند.
محمد به همه خداقوت گفت و پرسید:
_امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟
پرهام گفت:
_تو به فکر شکمت نیستی.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫