صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ زهرا گفت:
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:
_آماده ام. بریم بازی
سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت:
_خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟
و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد.
لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد.
بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:
_بس است، الان می ترکد
و سید، چشمانش را گرد کرد ،
و فوت بعدی. علی اصغر گوشهایش را گرفت و گفت:
_الان می تِرِکد
سید، فوت بعدی را کرد.
بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:
_بزار ببینم خوب باد شده؟
و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید.
علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد.
علی اصغر خندید و عقبتر رفت.
سید گفت:
_وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا
و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند.
بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست.
نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت.
کف دو دستش را به حالت میز،
روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد.
سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:
_زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین..
علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند.
کمی روی زانو بلندشد ،
و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:
_زینب جان می خواهی بیا بازی
صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:
_حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده.
سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد.
سید گفت:
_پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمیکند ها
علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست.
بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:
_بدو بزن زیرش نیافتد
علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید.
سید گفت:
_مستقیم حمله میکنی؟ بگیر که آمد
و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیهای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد.
علی اصغر بادکنک را رها کرد ،
و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند،
سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:
_مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش
بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچهگانه برایش گفته بود.
بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:
_حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم
خودش به دیوار تکیه داد.
پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت.
روی شانه اش رفت.
سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همانطور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد.
صاف ایستاد و با دست،
پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود.
سید خندید و گفت:
_گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان.
و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:
_بدو که زلزله دارد میآید بادکنکت را نجات بده
پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:
_وای زلزله وای زلزله.
بادکنک را برداشت و گفت:
_برداشتم
سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت:
_بارباباپا عوض می شود
و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید.
بازیهای #ورزشی و #نشاط_آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید.
دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد.
.
.
بعد از کلاس قرآن،
یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهرهای آشفته داشت. چیزی او را اذیت میکرد.
زهرا، اینها را در چهرهاش دید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫